(فرشتهای که هنوز کودک و هنوز ناتمام است؛ اما دنیا زود تمامش کرده)
سالها پیش، دختر کوچک و زیبایی به نام «فرشته» در کابل به دنیا آمد. پدرش مردی مهربان و دلسوز بود که در «ستره محکمه» کار میکرد و مادرش زنی شاد و باصفا بود.
فرشته یک برادر بزرگتر داشت که همبازی و رفیق جانش بود. آن دو تنها فرزندان خانواده بودند؛ نه خواهری داشتند و نه برادر دیگری. زندگیشان پر از عشق و آرامش بود… تا روزی که همهچیز دگرگون شد.
فرشته 9ساله بود که پدر و مادرش تصمیم گرفتند برادرش را برای ادامهی درس و زندگی به استرالیا بفرستند تا آیندهی خوبی داشته باشد؛ اما از همان وقت، روزگار تلخ شد.
پدر فرشته گرفتار اعتیاد شد. روزها به کار نمیرفت و شبها مست و بیحال به خانه میآمد. دیگر نه به زنش توجه داشت، نه به بچههایش.
مادر فرشته از غم و دلسوزی برای شوهر و نگرانی برای آیندهی فرزندانش روزبهروز ضعیفتر میشد، تا آنکه یک روز تشنج کرد و بیهوش بر زمین افتاد. هیچکس به فرشته کمک نکرد. هرکس میگفت: «به ما چه، او مادر توست، نه مادر ما!»
فرشته با دستان کوچک خود مادرش را سوار موتر کرد و به شفاخانه رساند. ساعتها در شفاخانه منتظر ماند تا مادرش به هوش آمد و دلش کمی آرام گرفت…
اما نمیدانست که تازه آغاز رنجهاست.
داکتر آمد و گفت: «دخترم، باید چیزی برایت بگویم، ولی نترس. مادرت به سرطان خون مبتلاست. باید سعی کنی همیشه او را خوشحال نگه داری. شاید درمان شود، اما متأسفانه در افغانستان دوا و امکاناتی برای این بیماری وجود ندارد. فعلاً فقط چند داروی آرامبخش میدهم، هر وقت تشنج کرد، به او بده که دردش کمتر شود.»
فرشته به خانه برگشت و همهچیز را برای کاکاها و عمههایش گفت؛ اما هیچکس دلش نسوخت و حرفهای او را نشنیدند
شش ماه گذشت. مادرش روزبهروز ضعیفتر شد… تا سرانجام از دنیا رفت. فرشته در غم و افسردگی فرو رفت و هیچکس در کنارش نبود. عمهها و کاکاهایش، پدرش را از خانه بیرون کردند. دو ماه بعد، پدرش هم از دنیا رفت.
فرشته کوچک با دلی پر از درد تنها ماند. شب و روز گریه میکرد. خانوادهشان از نگاه مالی وضعیت خوبی داشتند، اما عموهایش حساب بانکیشان را که ۸۰ میلیون افغانی در آن بود خالی کردند.
خانه، موتر و هرچه داشتند را به نام خودشان زدند. حق دو کودک یتیم را خوردند.
فرشته پس از مرگ پدر و مادر، در افسردگی شدیدی فرو رفت. دائم گریه میکرد و گاه تشنج مینمود. چند بار هم کوشید به زندگیاش پایان دهد. آنقدر رگهای دستانش را بریده بود که وقتی به دستهایش نگاه میکردی، از شانه تا انگشتها جای سالمی نمیماند.
اکنون در خانه کاکای بزرگش زندگی میکند؛ اما زن کاکا، کاکا و بچههای کاکایش هیچکدام با او مهربان نیستند. همیشه او را لتوکوب میکنند. تنها دلخوشیاش یک موبایل بود تا اگر حالش بد شد، همسایهها بتوانند زنگ بزنند و کمکش کنند.
بعد از دو سال، در واتساپ با پسری آشنا شد. با او حرف میزد و کمکم به او دل بست؛ اما بچههای کاکایش شک کردند، گوشیاش را هک کردند و پیامها را خواندند.
چند روز چیزی نگفتند، اما بعد چنان او را زدند که چوب شکست و بدنش از چند جا کبود و ترکخورده شد.
مدتی بعد، وقتی حالش بهتر شد، فهمید آن پسر سیساله بوده و فریبش داده است.
حالش بدتر شد. هر روز تشنج میکرد.
زنعموی سنگدلش میگفت: «مادرت مُرد، پدرت هم مُرد… تو چرا هنوز زندهای؟ زودتر بمیر که ما راحت شویم! فقط بخاطر پولت تو را قبول کردیم.»
فرشته را برای اینکه کمتر در خانه باشد، در صنف نهم الف کلستر شامل کردند. سه سال میشود که از خانه بیرون نرفته و بسیار افسرده و پریشان است.
روزی شنبه، مصادف با عید غدیر بود. همه در جشن بودند، اما فرشته بغض کرده بود؛ چون شنیده بود برادرش در استرالیا خودکشی کرده است. همان روز در کلستر تشنج کرد.
چند دختر کمکش کردند و او را به خانه بردند، بدون اینکه کاکا و زن کاکایش بفهمند؛ چون اگر میفهمیدند، بیرونش میکردند.
چند روز گذشت… امروز چهارشنبه است.
فرشته با تمام دردهایش دوباره به کلستر آمده، چون میخواهد درس بخواند.
او عاشق آوازخوانی است. اما هنوز هم زیاد گریه میکند.
داکتر گفته: «اگر یک بار دیگر تشنج کنی، یا فلج میشوی، یا شاید بمیری.»
من با او حرف زدم، تا کمی آرام گیرد.
به او گفتم: بخند! حتی اگر دلیل کوچکی پیدا کردی. اگر غمگین باشی، روح پدر، مادر و برادرت هم ناراحت میشود.
نترس! خدا در قرآن ۳۶۵ بار گفته است: «نترس!» پس برخیز و به سوی رویاهات برو.
ناامید نشو! در قرآن آمدهاست که از رحمت خدا ناامید نشوید.» اگر ناامید شدی، بدان شیطان فریبت داده. تو بنده خدایی؛ باید قوی بمانی.
فکر میکنم حرفهایم در دلش نشست. قول داد دیگر دست به خودکشی نزند و درسش را ادامه دهد.
همان لحظه، خالهاش از آمریکا زنگ زد و گفت: «جان خاله! من حرکت کردم تا بیارمت پیش خودم. تا وقتی میرسم، خوب درس بخوان عزیز دلم.»
اوایل که فرشته تشنج میکرد، دخترها ازش میترسیدند و فرار میکردند. به من میگفتند: «محدثه، تو دیوانهای که با یک دیوانه دوست شدهای! باید از او دور شوی، او قابل تغییر نیست.»
اما من میدانستم فرشته فقط تشنه محبت است. یادم هست یکبار فراموش کردم او را ببوسم، به من گفت: «محدثه، خواهش میکنم… چندبار گفتم وقتی خانهتان میروی، مرا ببوس.»
فرشته حالا تغییر کرده است. با همه حرف میزند، لبخند میزند…
یادمان باشد: لبخند، بهترین دارو برای هر درد است. هیچ عارضهای ندارد.
نویسنده: محدثه ابراهیمی