سفر به لعل و سرجنگل, قسمت 33

Image

رویش: بعد از آن که اهالی خانه و خانواده را دیدید و حساب و کتاب تان را با موسسه حساب کردید، گفتید که قرار شد به لعل و سرجنگل بروید. در این سفر چه کسانی همراه شما بودند؟

مسافر: به لعل و سرجنگل با کسی به نام آقای عالمی رفتم که قبلاً برای شما گفتم که ایشان برخی وقت‌ها مسوولیت گروپ را داشت و یک موتر داتسن سرخ‌رنگ مربوط به دفتر کلید گروپ بود که نزد ایشان بود. آقای عالمی از سیدهای بامیان بود و منطقه را می‌شناخت. این بار بعد از یک هفته استراحت در کابل و کارهایی مثل دیدار با دوستان، تأمین مصارف خانه و امثال آن با ایشان و یک کسی دیگر که مسوولیتی در پروژه کمربند گرسنگی هزاره‌جات نداشت و از آشناهای عالمی بود، به سمت مناطق مرکزی رفتیم.

یک نکته‌ی دیگر را هم می‌خواهم ذکر کنم که فکر می‌کنم قبلاً هم درباره‌ی آن حرف زده ام و آن این که آقای عالمی، بسیار وقت‌ها سر مردم هزاره فکاهی می‌گفت که این کارش قصدی و پلان‌شده بود و من تعجب می‌کردم که تعداد هزاره‌هایی که در مناطق مرکزی بودند، بسیار به فکاهی‌های او می‌خندیدند و برای شان بسیار جالب بود.

یک روز من به خاطر فکاهی‌گفتن‌های آقای عالمی با او جدی برخورد کردم و گفتم که فکاهی‌هایت درست نیست؛ و تو قصدی و پلان‌شده فکاهی‌هایت درباره‌ی مردم نجیب و شریف هزاره جریان دارد و توهین می‌کنی و یکی هم من هزاره استم اولاً من را توهین می‌کنی. برایش گفتم که تو به جای آن که درباره‌ی فرد فرد حرف بزنی، روی کل یک قوم فکاهی می‌گویی که این خوب نیست. به او تذکر دادم که آدم کوچک نیستی و باید نزاکت‌های اجتماعی را در نظر بگیری و او حرف‌ها و اعتراضم را قبول کرد و بعد از آن، تا زمانی‌که با هم بودیم، چه درهوتل و یا مراکز ساحوی کاری دیگر، شب و روز اگر فکاهی می‌گفت، ازهزاره نبود. اگر من نبودم و شاید به خاطر من دهن خود را گرفته بود و بعد از من، قسم سابق فکاهی‌هایش جریان داشت، چیزی نمی‌دانم.

آقای عالمی می‌دانست که آدم‌هایی مثل استاد خلیلی و استاد محقق مرا می‌شناسند و اگر من در مناطق مرکزی امنیت نمی‌داشتم، برای من نیز بسیار مشکل بود که بتوانم به کار در آن مناطق و ولایت‌های تحت چتر کمربند گرسنگی ادامه دهم. اگر این‌گونه نمی‌بود، سخت بود که من کیلومترها در آن مناطق بتوانم با پای پیاده راه بروم و از مناطق گوناگون گزارش تهیه کنم.

به هر حال، از کابل با موتر داتسن سرخ‌رنگ حرکت کردیم، از همان مسیر همیشگی رفتیم که نیاز به قصه‌ی اتفاقات مسیر راه نیست؛ چون خوانندگان و شنوندگان ما خسته می‌شوند. خلاصه این که از پنجو گذشتیم و به منطقه‌‌ای به نام «خارقول» رسیدیم. در آن‌جا در یک سماوات بین راهی غذا خوردیم و به سمت منطقه‌ی لعل و سرجنگل حرکت کردیم.

ما به بازار لعل نه، بلکه به سمت راست و به منطقه‌ی ولسوالی سرجنگل رفتیم. یک قریه در آن‌جا به نام «قتلیش» بود که در آن قریه، کسی به نام «میر کلبی‌رضا بیگ» یک آدم بسیار مشهور از خانواده‌های بیگ لعل و سرجنگل بود. مدتی را در قلعه‌ی ایشان بودیم. گندم‌های کمکی پیش از ما زودتر به منطقه رسیده بود. یک دره را به نام دره‌ی «قاش‌دراز» می‌گفتند که در آن‌جا از بوجی‌های گندم اتاق ساخته بودند. به یادم نیست که مقدار گندم در آن‌جا چقدر بود؛ چون بسیار زیاد بود.

این گندم‌ها مربوط به دو جای بود: یکی مربوط به ولسوالی لعل و سرجنگل و یکی مربوط به منطقه‌ی کاشان که مربوط به بلخاب است. به دره‌ی قاش‌دراز هم رفتیم. مسوولان و کارمندان موسسه پیش از پیش مناطق لعل و سرجنگل، کاشان و بلخاب را سروی و بررسی کرده بودند.

قصه‌ی ریگگ سنگ

روزی که گندم توزیع می‌شد، مردم از راه‌های بسیار دور خود را به محل رسانده بودند. حتا کسانی در بین مردم بودند که فاصله‌ی خانه‌ی شان تا به آن منطقه یک شبانه‌روز بود و آن‌ها یک شب را در راه سپری کرده بودند. در آن‌جا با چند نفر مصاحبه کردم. از جمله با کسی گپ زدم که ریش مدل فرانسوی داشت. این را بگویم که برخی مردم در مناطق مرکزی کوسه هستند، به این معنا که ریش پرپشت و زیاد ندارند و ممکن است که بروت و ریش داشته باشند؛ اما دو طرف صورتش ریش نباشد. این آدم هم ریشش مدل فرانسوی خدادادی بود.

این جوان در حدود بیست و پنج ساله به نظر می‌رسید. از او پرسیدم که از کدام منطقه آمدید؟ گفت از منطقه‌ی بلخاب آمده و شب را نیز در مسیر راه بوده است. یک بوجی گندم پنجاه کیلویی به او رسیده بود. این جوان رنگ صورتش مایل به زرد بود. از او پرسیدم که رنگ صورت شما چرا پریده و زرد شده است؟ او گفت: این زردی به خاطر آن است که در منطقه‌ی ما بسیار قحطی، گرسنگی و کمبود آرد و گندم است؛ در منطقه‌ی ما یک رقم سنگ به نام ریگگ سنگ است که ما از صبح تا شب آن را در داخل ریگ‌ها می‌پالیم و در حدود یک کیلو یا دو کیلو از آن را جمع می‌کنیم. بعد از آن ما سنگ را آرد می‌کنیم. وقتی می‌خواهم نان بپزیم، سه حصه سنگ و یک حصه آرد می اندازیم، آن را مخلوط کرده و خمیر می‌کنیم. بعد آن را پخته و می‌خوریم.

رویش: سه حصه سنگ و یک حصه آرد؟ وای!

مسافر: بلی، دقیقاً همین را گفت که ما وقتی نان می‌پزیم، سه قسمت آرد آن سنگ است و یک قسمتش آرد گندم. از آن جوان پرسیدم وقتی سنگ را می‌خورید از نظر صحی برای تان ضرر ندارد و شما کدام صدمه ندیده‌ اید؟ او گفت چطور صدمه ندیده ام، برادر. خانم و دخترم به خاطر این مسأله از دنیا رفتند و من نیز گرده ام از کار افتاده است. چیزی را که این جوان برایم گفت، شبیه یک داستان تخیلی و یک تراژدی کامل بود و من شوک دیده بودم که شاید او شوخی می‌کند و به خودم دل‌داری می‌دادم که شاید این مسأله واقعیت نداشته باشد. این مسأله در ذهنم بود و آن جوان نیز از آن منطقه رفت. بعد از آن با یکی دیگر مصاحبه کردم که سفیدی چشمش اصلاً دیده نمی‌شد. نمی‌دانم که او چطور راه را می‌دید و چطور یک و نیم شبانه‌روز را طی کرده و خودش را با آن چشم‌ها به محل توزیع گندم‌ها رسانده بود!

در دره‌ی قاش‌دراز یک معلم لوگری از برادران تاجک ما نیز حضور داشت. با وجودی که فصل تابستان بود؛ اما دره‌ی قاش‌دراز بسیار سرد بود. روز اول وقتی که من با آب سرد دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم تا نماز بخوانم، پوست نوک بینی و پیشانی ام کنده شد. آن‌جا روزها هوایش گرم و شب‌هایش بسیار سرد بود؛ به همین خاطر صورت من کاملاً کنده کنده شده و پوست داده بود.

رویش: بر اساس گفته‌های قبلی تان زمانی که شما در آن‌جا بودید، باید آخر تابستان و نزدیکی‌های خزان بوده باشد، درست است؟

مسافر: تصور می‌کنم که تقریباً نزدیکی‌های خزان بود؛ چون بعد از آن دیگر وظیفه‌ی من در آن ساحه به پایان رسید و به کابل آمدم.

رویش: شاید حتا پیش‌تر از آن است؛ چون این همان سفر تان باید باشد که بعد از آن شما به پاکستان می‌آیید! کمربند گرسنگی را که شما قصه می‌کنید، مربوط به سال ۱۳۸۰ است.

مسافر: بلی، همان سال ۲۰۰۱ بود.

رویش: پس احتمالاً باید اواخر ماه جوزا و یا اوایل ماه سرطان بوده باشد.

مسافر: نه، آن برنامه برای شش ماه بود؛ اما زیاد طول کشید. من تنها کسی بودم که دو ماه زیادتر از وقت برنامه‌ی کمربند گرسنگی در آن مناطق کار کرده ام.

رویش: به هر صورت، همان سال به نظرم حادثه‌ی یازدهم سپتامبر اتفاق افتاد که شما بعد از آن سفر به پاکستان آمدید. این همان سال است که شما قبل از اتفاق یازدهم سپتامبر و تغییر اوضاع دوباره به افغانستان برگشتید. اگر دقیق شویم و شما به یاد تان مانده باشد، احتمالاً باید نزدیکی‌های ماه جوزا بوده باشد و شما در ماه سرطان و این وقت‌ها به پاکستان آمدید. در حدود یک‌ماه در پاکستان بودید و یک مدتی را هم طرف ولسوالی «شیخ علی» رفتید که احتمالاً بر اساس محاسبه باید اواخر بهار یا اوایل بهار باشد.

مسافر: احتمالاً باید اوایل تابستان بوده باشد. از آن زمان تا حالا بسیار سال‌ها گذشته است و این را که دقیقاً در کدام ماه من در آن‌جا بودم، نمی‌توانم دقیق بگویم. باید اوایل تابستان باشد؛ چون دشت غوجور را که یادم می‌آید، گرم بود. بعد از آن ما به کابل رفتیم، یک هفته کابل بودیم و بعدش به منطقه‌ی لعل و سرجنگل آمدیم؛ اما دره‌ی قاش‌دراز واقعاً شب‌های سردی داشت.

نکته‌ی دیگری را که می‌خواهم از دره‌ی قاش‌دراز برای تان قصه کنم، این است: آی او ام یک پروژه در آن‌جا داشت که کسی به نام انجنیر نصیر آن را اجرا می‌کرد. انجنیر نصیر هم در کابل هم‌سایه‌‌ی ما بود و در یک منطقه بودیم و هم هم‌صنفی دوران مکتبم بود. خانه‌ی ما با خانه‌ی آن‌ها در کابل حدود پنج صد متر فاصله دارد. کس دیگری در آن پروژه به نام بصیر بیگ از قریه‌ی قتلیش لعل و سرجنگل بود که همکار انجنیر نصیر بود. بصیر بیگ بزرگ منطقه بود و مردم به او احترام زیادی داشتند. او برای هماهنگی کارها و شناختی که از منطقه داشت و مردم را می‌شناخت، با انجیر نصیر همکاری می‌کرد.

انجنیر نصیر و بصیر بیگ یک کار بسیار خوب، اما غیر قانونی را انجام داده بودند. آن‌ها به مردم در قبال یک روز کار یک سیر گندم می‌دادند. یک تپه‌ی خاکی بین ولسوالی سرجنگل و منطقه‌ی کاشان بود. کاشان مربوط به ولسوالی بلخاب ولایت سرپل می‌شد. آن‌ها، پس از آن که گندم را در مرحله‌ی اول به گرسنگان رسانده بودند، چون گندم زیاد بود، خواستند که بین دو منطقه یک سرک ایجاد کنند و از طریق گندم هم برای مردم کار ایجاد کرده بودند و هم مردم گرسنه می‌توانستند با کار و زحمت خود به گندم برسند.

این کار در آن‌جا انجام شد که من از جریان کار و از مردمانی که در حدود سه صد نفر بودند و کار می‌کردند، فلم و عکس گرفتم. در آن‌جا آدم‌های متفاوت از نظر سنی بودند و با وجودی که افراد زیر هجده سال نباید کارهای شاقه انجام دهند، ولی در بین آن جمعیت کارگر، نوجوانان زیر سن هجده هم بودند که دوشادوش دیگران کار می‌کردند. نوجوانانی که یتیم بودند، یا مشکلات خانوادگی داشتند و فقیر بودند، حتا با انرژی‌تر از دیگران کار و فعالیت می‌کردند.

من در آن‌جا دیدم که مردم چطور سنگ‌های بزرگ را با وسایل ابتدایی و با دست و مارطول می‌شکستند تا راه و سرک بین دو منطقه آباد شود. نکته‌ی جالب آن بود که خانه‌های تعدادی از کارگران نزدیک بود؛ اما برخی شان از فاصله‌ی دور و با طی کردن هشت ساعت روزانه خود را برای کار به آن‌جا می‌رساندند، آن‌هم برای به دست آوردن یک سیر گندم. آن‌ها هر روز هشت ساعت می‌آمدند و هشت ساعت می‌رفتند و هشت ساعت کار می‌کردند. یعنی در بیست و چهار ساعت فرصت بسیار اندکی برای استراحت داشتند.

تعدادی از این آدم‌ها که دیگر نمی‌توانستند این مسیر را طی کنند، بغل همان تپه را کنده بودند و شب را در همان‌جا سپری می‌کردند؛ باید بگویم که برای یک سیر گندم! مردم به اندازه‌‌ای فقیر و گرسنه بودند که یک سیر گندم برای شان، تقریباً به اندازه‌ی یک سیر طلا ارزش داشت.

در جمع این کارگران پسران زیر سن هجده نیز بودند که دست و پاهای شان کلاً ترکیده و پاره پاره شده بود، موهای شان دراز شده و ژولیده بود. آن‌ها با مشکلات و سختی‌های زیاد توانستند از مسیر سرجنگل سرک را تا سر آن کوتل و یا تپه برسانند. من تا سر آن کوتل بودم و از کار آن‌ها فلم و عکس گرفتم و بعد از آن پروژه‌ی ما تکمیل شد و من به سمت کابل آمدم.

 کودکی که نان می‌خورد و گریه می‌کرد!

رویش: زمانی که آن‌جا بودید، به غیر از آن کسی را که گفتی سنگ را آرد کرده و می‌خوردند، دیگر چه نشانه‌هایی را از فقر و قحطی می‌دیدید؟ گرسنگی که مردم را مجبور کرده باشد، مثل کسانی که در دره‌‌ی صوف بودند، مجبور شوند تا علف بخورند؛ علف‌هایی که برای سلامتی بسیار مضر باشد؟ تدابیر مردم برای رفع گرسنگی در آن‌جا دیگر چه چیزهایی بودند؟

مسافر: خوش‌حالم که شما کنج‌کاو هستید و بسیار خوب شد که این سوال را پرسیدید؛ وگرنه از یادم رفته بود. پیش از آن که سرک به سر کوتل برسد، من از بلندی تپه هم از مناظر اطراف و هم از کارگران فلم و عکس می‌گرفتم. در جایی بودم که هم طرف کاشان دیده می‌شد و هم این طرف. در سمت کاشان یک جایی دیده می‌شد که در آن‌جا برف باریده بود و یک رودخانه از آن‌جا عبور می‌کرد. آب از یک جایی از زیر برف‌ها عبور می‌کرد، یعنی برف شبیه به یک پل شده بود که بالا برف بود و از زیر آن آب می‌گذشت.

در آن نزدیکی چند دانه خانه‌ی سنگی و تعدادی زنان و کودکان را دیدم. یک کسی در آن‌جا بود که کربلایی می‌گفتند؛ اما نامش را فراموش کرده ام. کربلایی مسوول نگه‌داری از گندم‌های موسسه بود و بنده‌ی خدا صورتش به اندازه‌‌ای پوست داده بود که شکل عجیبی پیدا کرده بود. کربلایی از مردمان کاشان بود. کسانی که از گندم‌ها مواظبت و نگه‌داری می‌کردند، چند نفر بودند که هم از اهالی سرجنگل بودند و هم از کاشان؛ چون در گذشته در آن منطقه دزدی و را‌ه‌گیری نیز بوده است.

به کربلایی گفتم که در آن‌طرف خانه‌های سنگی، زنان و کودکان دیده می‌شوند. از او پرسیدم که چه کسانی در آن‌جا زندگی می‌کنند؟ او گفت آن مردم برای ییلاق به آن منطقه آمده اند. او گفت سبزی‌های کمی که در کوه و اطراف زمین روییده است، آن‌ها جمع کرده و از آن‌ها برای رفع گرسنگی شان استفاده می‌کنند.

از کربلایی خواهش کردم که ممکن است فردا مرا همراهی کند تا به آن‌جا برویم؟ او گفت که مشکلی نیست. فردای آن روز به سمت آن‌ خانه‌های سنگی حرکت کردیم. حالا یادم آمد، نام آن فرد «کربلایی صادق» بود که بعدها خبر شدم از دنیا رفته است.

با کربلایی صادق به کاشان رفتیم و من پیشتر و به سمت بلخاب نرفتم. در خانه‌های سنگی تعداد زیادی کودکان و زنان بودند. یک چیزی را بگویم که در اطراف ماشاء الله تعداد کودکان، زاد و ولد بسیار زیاد است. کودکان بازی می‌کردند، دست و پای شان هم ترکیده بود. یک کاسه در آن‌جا بود که داخل آن مقداری علف بود و تعدادی آن را می‌خورند. یک کودک دیگر در آن‌جا بود که یک تکه نان به دستش بود و هم‌زمان هم نان را می‌خورد و هم گریه می‌کرد. از خانم‌ها و کسانی که آن‌جا بودند، اجازه گرفته و از کودکانی که بازی می‌کردند و دخترهایی که علف را می‌خوردند، فلم گرفتم.

نکته‌‌ای را که من در آن‌جا متوجه شدم، این بود که در مناطق مرکزی افغانستان به دلیل رفت و آمد توریست‌ها، مردم در قبال کمره و تصویر حساسیت زیادی ندارند. آن کودک هم‌چنان گریه می‌کرد و مادرش هر چه به او می‌گفت آرام باشد، کودک آرام نمی‌شد و من در ابتدا تصور کردم که شاید او از من ترسیده باشد؛ اما دیدم که کودکان دیگر نترسیده اند. پس گفتم که اگر مسأله ترس از من باشد، باید کودکان دیگر نیز بترسند؛ در حالی که این‌طوری نیست.

از کربلایی صادق پرسیدم که دلیل گریه‌ی این کودک چیست و چرا گریه می‌کند؟ کربلایی از مادر کودک دلیل گریه‌ی او را جویا شد و مادر گفت نانی که در دست کودک است، نان جو و از چند روز پیش است. نان مثل استخوان سخت شده و کودک هر چه تلاش می‌کند، نمی‌تواند نان جو را بخورد. کودک گرسنه است، تلاش می‌کند تا نان را بخورد، نان ریزه نمی‌شود و او به این خاطر عصبانی شده و گریه می‌کند.

با شنیدن این حرف‌‌ها و با دیدن آن کودکان من بسیار ناراحت شدم؛ هم برای وضعیت مردم و گرسنگی فراگیری که بود و هم برای تاریخ کشور که آیندگان به جز سیاهی، تاریکی و فقر چیزی را در گذشته نتوانند پیدا کنند.

ریگگ سنگ؛ خوراک مردم!

نکته‌ی دیگری را که باید ذکر کنم این است که قضیه‌ی آرد کردن ریگگ سنگ و مخلوط کردن آن با آرد، پختن و سپس خوردن آن همیشه در ذهن من بود و مدام از خودم می‌پرسیدم که مردم چطور سنگ را آرد کرده و می‌خورند! این مسأله را از بصیر بیگ و انجنیر نصیر پرسیدم که یک کسی به من گفت که سنگ را آرد کرده و با آرد مخلوط کرده و آن را پس از پخته شدن می‌خورند؛ این ریگگ سنگ چه رقم سنگ است؟

یادم است زمانی در مناطق ما وقتی یک کودک گریه می‌کرد، مادرش به او نان یا غذا و چیزی می‌داد و او وقتی غذا را نمی‌خورد و به گریه کردن ادامه می‌‌داد، مادرها می‌گفتند، نان را که نمی‌خوری، پس سنگ را بخور! (ای‌ره که نمی‌خوری، خَی سنگه بخور). این را من شنیده بودم؛ اما حالا من با کسی مصاحبه کرده ام که او می‌گوید من ریگگ سنگ خورده ام، خانم و دخترم فوت کرده و خودم نیز تکلیف گرده دارم. انجنیر نصیر را خداوند نگه دارد و او علاوه بر آن‌که انجنیر سرک‌سازی است و در انیستیتوت پلی‌تخنیک کابل تحصیل کرده است؛ یک جوان بسیار فعال و دل‌سوز برای مردم و منطقه بوده است. او گفت سنگ خوردن مردم واقعیت دارد. او گفت بار نخست که من نیز شنیدم، باور نکردم.

وقتی من شنیدم، از آن‌ها پرسیدم که ریگگ سنگ را شما از کجا پیدا می‌کنید؟ آن سنگ چه شکلی و در کجا هست؟ مردم گفته بودند که ریگگ سنگ را از بین ریگ‌ها پیدا می‌کنند و از صبح تا شام چیزی در حدود یک کیلو یا دو کیلو به دست می‌آورند. بعد از آن ریگگ سنگ را آرد کرده و سه حصه سنگ و یک حصه آرد را مخلوط کرده، خمیر می‌کنند و سپس آن را پخته و می‌خورند!

انجنیر نصیر در مورد شکل ریگگ سنگ از مردم پرسیده بود و مردم نیز به انجنیر مقداری ریگگ سنگ داده بودند. از انجنیر نصیر پرسیدم که نمونه‌ی ریگگ سنگ را داری و او گفت بلی. بعد از آن انجنیر نصیر در داخل یک پلاستیک، یک مشت ریگگ سنگ به من داد.

ریگگ سنگ را که دیدم، شکل و قواره‌ی آن شبیه شاه توت خورد و سفید بود. وقتی آن را با دستم شکستم، دیدم که نرم است. پوستش کریمی رنگ و مغز آن سفید است. آن یک مشت ریگگ سنگ را من با خودم برای یادگاری و یادآوری به کابل آوردم که تا همین حالا در خانه‌ی ما موجود است. آن را نگه داشته ام تا به یادم باشد که روزی و روزگاری مردم ما در منطقه‌ی لعل و سرجنگل از نهایت گرسنگی و قحطی سنگ می‌خوردند. آن‌ها که در تحریم داخلی بودند، راه‌ها مسدود بود و بسیاری به خاطر گرسنگی و سوء تغذیه مردند. سنگ و علف خوردند؛ اما شرف شان را از دست ندادند.

رویش: همراه با خانم‌هایی که شما در آن‌جا حرف می‌زدید، آن‌ها از مشکلات دیگر مثل سقط جنین، کمبود شیر و مرگ و میر کودکان هنگام ولادت به خاطر گرسنگی و قحطی چیزی برای تان گفتند یا خیر؟

مسافر: با آن‌که در مناطقی مثل دره‌‌ی صوف و این جاها از این چیزها و قصه‌ها زیاد بود، برای شما معلوم است که نه تنها در مناطق مرکزی هزارستان که در خوست، قندهار، ننگرهار، بدخشان، پنجشیر، مزار شریف و در اکثر ولایات دیگر به خصوص در ولسوالی‌ها، اگر یک خبرنگار از یک زن درباره‌ی این مسایل سوال کند، اول این که آن زن اصلاً به این سوال جواب نمی‌دهد، دوم آن که پرسیدن این سوال خودش یک توهین است و قطعاً شوهر و یا برادر آن زن و یا دختر مستقیم به خبرنگار حمله خواهد کرد که تو حالا این‌قدر بی‌شرم و بی‌حیا شدی که مسایل ناموسی ما را می‌پرسی؟ به تو چه که زن ما سقط جنین داشته یا خیر؟

سارنوالان نیز که در افغانستان هستند، دو مسأله برای شان الماس و طلا است. یکی دین و مذهب و دیگری مسأله‌ی زن و به اصطلاح ناموس است. تو اگر گناه‌کار و یا خطا کاری را ببخشی، سارنوال او را رها نمی‌کند و می‌گوید تو حق خودت را بخشیدی، حق خدا هنوز مانده است که آن حق در دست من است.

رویش: به هر حال، شما به عنوان یک ژورنالیست، کار تان دنبال کردن مسایل قحطی، گرسنگی و سوء تغذی در مناطق مرکزی بود، آیا در باره‌ی این مسایل با مردم صحبت نکردید؟ آیا در آن‌جا از مرگ و میر کودکان، سقط جنین و یا مرگ مادران حین ولادت، از این گونه چیزها شنیدید یا خیر؟

مسافر: در منطقه‌ی لعل و سرجنگل من این چیزها را نپرسیدم به خاطری که داکتر دیگر همراه من نبود و او تنها در دره‌‌ی صوف با من بود.

Share via
Copy link