قصه مسافر، قسمت ۲۸، مردم علفجوشداده میخوردند!
مسحور زیبایی طبیعت شدم! رویش: از این منطقه که قصه کردید، تا نخستین قریهای که رسیدید، چقدر فاصله...
Read Moreمسحور زیبایی طبیعت شدم! رویش: از این منطقه که قصه کردید، تا نخستین قریهای که رسیدید، چقدر فاصله...
Read Moreرنگ لاجوردی بند امیر رویش: استاد، در این بخش از قصه در ارتباط با کارهای تان در پروژهی کمربند...
Read Moreکیت کلارک، خانمی مهربان رویش: در این مورد ممکن است بعدها دوباره بر گردیم و گپ بزنیم؛ یکی دیگر از...
Read Moreکارگاه نقاشی مسافر رویش: طالبان برای تان مزاحمت نمیکردند و در دکان تان هیچ نمیآمدند؟ مسافر: قصه...
Read Moreمادر مرا بغل زد و گریه کرد! رویش: پیش از آن که به آزادی تان برسیم، یک مقداری در بارهی ترتیبات...
Read More