قصه‌ی معرفت, قسمت 49

Image

قصه‌ی معرفت

رویش: استاد یک بخش بسیار مهم و خاطره‌انگیز زندگی شما که ما به آن افتخار می‌کنیم، نقش و حضور شما در معرفت است. در واقع سفر معرفت نیز با چشم‌های استاد مسافر دنبال شده است. از روزهای اول تا زمانی که شما در کابل بودید، تقریباً هیچ محفلی در معرفت نبود که شما در آن حضور نداشته باشید. هیچ حادثه‌ی خاصی در معرفت نبود که شما در آن حاضر نبوده باشید و در سال‌های اول با برخی از دوستان دیگر مثل استاد «قسیم اخگر» که خدایش بیامرزد، حاجی رضایی، حاجی ناهوری، انجنیر عباس نویان و کسان دیگر شما از اعضای شورای سرپرستی لیسه‌ی عالی معرفت بودید.

می‌خواهم سیر سفر تان را در معرفت نیز به عنوان یک نقاش و عضو معرفت ببینم. شما معرفت را چه می‌دیدید و چه چیزی موجب می‌شد که شما با تمام مصروفیت‌هایی که داشتید، جذب معرفت شده و به آن‌جا بیایید؟ در شاگردان، استادان و فعالیت‌های معرفت چه چیز خاصی را می‌دیدید که در طول ۱۶ یا ۱۷ سالی که در کابل بودید، دایم شما را جذب می‌کرد و مصروف نگه می‌داشت؟

مسافر: من با معرفت وقتی آشنا شدم که در سال ۲۰۰۱ به پاکستان رفتم؛ چون احساس می‌کردم که در کابل جانم در خطر است. این به آن خاطر بود که من پروژه‌ی کمربند گرسنگی را تمام کرده بودم و یک عکسم نیز در جلد مجله‌ی «الغوچک» چاپ شده و بزرگ نوشته شده بود، عکاس نجیب الله مسافر. مجله به دست طالبان رسیده بود، در یکه‌ ولنگ نیز قتل عام صورت گرفته بود و عکس نیز از بازاری بود که طالبان بعدآ آن را آتش زده بودند.

من خبر شدم که طالبان در تعقیب من هستند و من به علی‌خان یزدانی گفتم که نام مرا از آموزش‌گاه هنری مسافر نیز پاک کند و نام خودش را بنویسد. این شد که من همراه خانواده‌ام به پاکستان رفتم. با وجودی که اصلاً دوست نداشتم کشورم را ترک کنم و یا از هوای یک کشور دیگر تنفس کنم. به خصوص اگر این مسأله دایمی باشد. در حال حاضر نیز متأسفانه مهاجر هستم و در بهترین کشور دنیا یعنی کانادا زندگی می‌کنم؛ اما واقعیت آن است و قسم به خدا که من از نظر جسمی در تورنتوی کانادا هستم و از نظر روحی و روانی در افغانستان هستم.

در آن دوران هم وقتی ما به پیشاور رفتیم، خسرم که پسر عمه‌ی مادرم است، خسرمادرم که خاله‌ام نیز هست، آن‌ها نیز در پاکستان بودند. در ضمن خسربره‌هایم در آن‌جا قالین‌بافی می‌کردند.

پسرم قیس در سال ۱۳۶۶ به دنیا آمده است. در سال ۱۳۸۰ وقتی به پاکستان رفتیم، قیس سیزده یا چهارده ساله بود. دوست داشتم که قیس درس بخواند و بی‌سواد نماند. زمانی که به منطقه‌ی «حاجی کمپ» رسیدیم، یکی دو روز بعدش من به دنبال یافتن مکتب شدم که در کجا می‌توانم مکتبی را پیدا کنم که افغان‌ها در آن درس می‌خوانند.

دوست داشتم او درس بخواند و خوش‌بختانه دو مکتب را پیدا کردم که یکی مکتب قلب آسیا بود که پسران سالار قیام چنداول الحاج سردار نوروز علی هدایت و برادران شهید پهلوان عبدالرزاق هدایت، هر یک سالار عبدالروف هدایت و الحاج علی یزدان پرست و حبیب بشردوست در آن‌جا بودند.

بعد از آن دیدم که مکتب معرفت نیز در آن‌جا هست و گفتم باش که به این مکتب نیز سر بزنم. وقتی داخل مکتب شدم، دیدم که استاد حفیظ ابرم با استاد نجیب سروش در آن‌جا هستند. بسیار خوش‌حال شدم که توانستم برادران استاد عزیز رویش را در آن‌جا پیدا کنم؛ معلم عزیزی که من بسیار دوستش دارم. با دوستان صحبت کردم و گفتم که قیس جان پسرم است و من چه وقت می‌توانم او را برای درس خواندن بفرستم؟

استادان نیز بسیار خوش شدند و گفتند که سر از فردا می‌توانید قیس را به مکتب بفرستید. قیس از فردا شروع به مکتب رفتن کرد و هر روز خوش و خوش‌حال می‌رفت و می‌آمد. بعد از چند روز متوجه شدم که او با وجودی که خوش بود، ولی یک مقدار کسل و خسته به نظر می‌آمد. از او پرسیدم با وجودی که ظاهرت خوش‌حال است، اما خسته به نظر می‌رسی. گفت که در مکتب درس و مشق بسیار زیاد و روی ما بسیار فشار است. من فهمیدم که استاد ابرم و استاد سروش بسیار روی شاگردان زحمت می‌کشند و می‌گویند فیسی را که شاگردان در عالم مهاجرت به ما که مهاجرهستیم، می‌پردازند، باید حلال باشد و لقمه نانی را که ما می‌خوریم، باید لذت‌بخش باشد و هرگز از یاد دادن و آموزش شاگردان خسته نمی‌شویم، به هر شکل که باشد، حتا اگر از وقت هم بگذرد، ما درس خواهیم داد.

به هر صورت، این برداشت من بود از جواب دادن قیس جان. قیس می‌گفت دلیل خستگی من، فشار درس‌ها است و گرنه من مکتب را دوست دارم و به شوق در آن‌جا حاضر هستم. به او می‌گفتم پس حالا یک شاور بگیر و دمت را راست کن و چیزی نوش جان کن و بعداً کارهای خانگی‌ات را انجام بده.

کار خانگی به شاگردان زیاد می‌دادند و قیس می‌گفت، پدر جان درس که درس است، این کار خانگی دیگر چیست؟ من برایش می‌گفتم اصل گپ همین کار خانگی است؛ اگر کارهای خانگی‌ات را دقیق انجام دادی در آینده رشد خواهی کرد.

او پس از آن که کمی استراحت می‌کرد و مادرش نیز غذا برایش آماده می‌کرد، کارش را شروع می‌کرد. درباره‌ی غذا در دوران مهاجرت باید بگویم که غذای آن‌چنان خوب نداشتیم، کرایه‌ی خانه و مصارف آن بسیار سخت بود و خانه‌ها نیز برخی شان نم داشتند و زندگی در مجموع بسیار سخت و دشوار بود.

روند مکتب رفتن قیس و انجام کارهای خانگی او جریان داشت که چند ماه بعدش در بازار یک سروصدا شد که احمد شاه مسعود را چند ژورنالیست در پنجشیر ترور کرده اند. روزنامه‌ها و مجله‌های پاکستانی پر از عکس‌ها و خبرهای این مسأله شد و چند روز بعدش حادثه‌ی یازدهم سپتامبر امریکا شد و گفتند که برج‌های سازمان تجارت جهانی را در نیویورک «اسامه بن لادن» زده است. اسامه برای ما یک نام نو بود و تازه می‌شنیدیم. ما از خود می‌پرسیدیم که اسامه بن لادن دیگر چه کسی است؟ عکس‌های او در بازار پیدا شد که یک تفنگ به شانه داشت، در چند روز بعد انواع و اقسام پوسترها از او در بازار آمد.

من روزنامه‌ها را می‌خریدم و بیشتر عکس‌هایش را می‌دیدم؛ چون خود عکس‌ها با من حرف می‌زدند. چند وقت بعد از آن، شنیدیم که در افغانستان جنگ شده و طالبان دیگر در کابل نیستند و آن‌ها شکست خورده و فرار کرده اند. کسی دیگری به نام حامد کرزی آمده و رییس حکومت موقت است. دفتر سازمان ملل متحد می‌گوید، هر کسی که افغانستان می‌رود ما به هر فامیل یا به هر نفر صد دالر می‌دهیم. آن روزها به اندازه‌ای خوش‌حال بودم که حد و حساب نداشت. پسر کاکایم مختار ژوبین در اسلام آباد بود و طوری که برای تان گفته بودم، یک بار با آلبوم‌های عکس خود به اسلام آباد رفته بودم برایم یک کیس انداخته بود و یک ورق هم داده بود.

آن ورق کیس پناهندگی و این چیزها را پاره کردم و گفتم ما را تیر از مهاجرت و کیس پناهندگی. فردای آن روز با فامیل به سمت کابل حرکت کردم. به من گفتند برو خود را ثبت سازمان ملل کن و یکی دو روز بعد نوبت می‌آید، دالر را گرفته به افغانستان برو. گفتم دالرش هم به کارم نمی‌آید. به کابل جان می‌روم که در آن‌جا مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم و کارگاه هنری است. علی خان، شیرعلی و سایر دوستان و رفیق‌هایم هستند. اصلاً تنفس کردن هوای افغانستان برایم بسیار ارزش‌مند است و شما باور کنید در موتری که از پیشاور حرکت کردیم، هوا یک رقم گرفته و دم کرده بود، از منطقه‌ی پایین‌تر از سطح دریا به بلندی آمدیم، از تورخم که گذشتیم به داخل خاک افغانستان، احساس می‌کردم که این هوا چقدر برایم آشنا است؛ در حالی که هوای قبلی برای من یک هوای بیگانه بود.

ما هر چه به سمت کابل نزدیک می‌شدیم، احساسات من نیز زیادتر می‌شد. نمی‌دانم من این‌گونه هستم یا تمام انسان‌ها این‌طور هستند که وقتی زیاد خوش شویم، احساس گرمی می‌کنیم. احساس می‌کردم موهای سرم ایستاد شده اند و هر چقدر تایرهای موتر لول می‌خوردند، دل ما نیز از دل‌خانه کنده می‌شد.

به کابل رسیدیم و دست‌های پدر و مادرم را بوسیدم که خداوند رحمت شان کند. آن‌ها یکی از نصیحت‌های شان این بود که پسرم هر وقت بزرگان را دیدید، دست‌های شان را ببوسید. اعضای فامیل و بزرگان خانواده را که به شما نزدیک بودند، حتماً دست‌های شان را بوسه بزن.

من دست‌های بابه مزاری را هم بوسیده ام؛ چون او مردی بود که به صورت دشمنان و خارجی‌ها سیلی زده بود. او بابه‌ی مردم و بزرگ‌مرد تاریخ بود و دست‌هایش ارزش بوسیدن داشتند. به هر صورت، پس از رسیدن به کابل، فردایش به کارگاه رفتم؛ جایی که شیرعلی، علی‌خان و شاگردان بودند و من مصروف کارگاه شدم.

ما هر روز منتظر بودیم که مکتب معرفت چه زمانی از پاکستان به کابل می‌آید. آشنایی من با معرفت از پاکستان شروع شد و معرفت در بهار سال ۲۰۰۲ از پاکستان به پل خشک دشت برچی و نزدیک خانه‌ی حاجی نوروز الیاسی نقل مکان کرد.

البته حاجی نوروزی را می‌گویم که زمین خرید و فروش می‌کرد. در حویلی که مکتب معرفت شروع به کار کرد، چهار اتاق داشت و تقریباً بین سی تا سی و هفت نفر شاگرد داشت. شاگردانی که در سنین مختلف بودند. از خانم بیست و پنج ساله گرفته تا طفل هفت ساله.

رویش: آن خانم بیست و پنج ساله که از وی یاد می‌کنید، خواهرم مهتاب بود و حالا در کانادا زندگی می‌کند. او هم یک زندگی واقعاً جالب و البته دشوار داشت که در زندگی شکست خورده بود. پدرم او را با پسرکاکایش نامزد کرد، ازدواج کردند و بعد از ده سال بی‌سرنوشتی بالاخره از طریق آیت الله شیرازی در ایران طلاق او را گرفتیم. او بسیار سردرد و نیم‌سری داشت و خیلی در رنج و عذاب بود. در روزهایی که شما می‌گویید قیس در پاکستان شامل مکتب شد، او نیز از صنف‌های پایین وارد مکتب شد و دوست نداشت عقده‌ی را که خودش از ناحیه‌ی درس نخواندن داشت به کسی دیگر منتقل نشود و آن دختر هفت ساله هم که می‌گویید فریده دختر من بود که خردسال‌تر از دیگران بود. فریده نیز همراه مهتاب شامل مکتب شد و تمام راه را که ما در معرفت به نام رشد سریع داشتیم، در ظرف چند سال طی کردند و زمانی که مهتاب از صنف دوازدهم فارغ شد، فریده هم از مکتب فارغ شد.

آن دختر کوچک که شما از وی نام می‌برید، حالا در کانادا هست و مادر شده است؛ دو نفری را که شما از آن‌ها یاد کردید، این دو بودند.

مسافر: روز فراغت شان یادم می‌آید. خواهر و دخترک را دیده ام. فریده جان که بعدها معلم شد و در معرفت درس می‌داد. در روز فراغت شان معاون رییس‌جمهور آمده بود و بسیار افراد دیگر که در ادامه به آن می‌رسیم. مهم این بود که سرمایه‌‌ای را که معرفت از پاکستان به افغانستان انتقال داده بود، هفتاد و پنج هزار کلدار بود که در آن زمان معادل ۵۵۰ یا ۶۰۰ دالر می‌شد.

در آن زمان که مکتب از پاکستان به پل خشک آمده بود، علاوه بر استاد حفیظ ابرم و استاد نجیب سروش، پنج طلبه نیز از کویته‌ی پاکستان آمده بودند. آن‌ها نیز بسیار با اشتیاق و عاشقانه درس می‌دادند. این‌ها کسانی بودند که در پاکستان زندگی کرده بودند و زبان انگلیسی را تا اندازه‌‌ای بلد بودند. حکومت افغانستان نیز نوپا بود و موسسات بین‌المللی نیز نیاز به کارمند داشتند و این پنج طلبه به موسسات بین‌المللی بسیار خوب راه یافتند.

 رویش: به عنوان یک خاطره و یک دَین باید برای تان بگویم که در بین شان داوود رضایی بود که بعدها بدل به یک شخصیت بسیار بزرگی در سازمان ملل شد. هادی معرفت بود که حالا یک چهره‌ی مشهور و جزو فعالان مدنی هست. جواد وفا بود که بعدها به ریاست اجرایی موسسه‌ی شهدا رسید؛ موسسه‌‌ای که مربوط به داکتر سیما سمر بود. کسی دیگر به نام بشارت بود که بعدها در وزارت معارف بدل به یک کادر توان‌مند و خوب شده بود. دیگری هم سخی درویش بود که حالا در انگلستان است که حالا یک چهره‌ی توان‌مند و آکادمیک است. به هر حال، این پنج طلبه را که شما از آن‌ها یاد کردید، کادرهای بسیار ورزیده و خوب افغانستان در بیرون هستند.

مسافر: فکر می‌کنم کسی به نام انجنیر نصرالله که دگروال بود، ریاضی تدریس می‌کرد. او که یکی از کادرهای ورزیده‌ی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. ایشان را هم به یاد دارم که بسیار با اشتیاق و علاقه‌مندی زیاد در لیسه‌ی عالی معرفت درس می‌دادند. بعد از مدتی تعداد شاگردان زیاد شد و در چهار اتاقی که در منطقه‌ی پل خشک، پهلوی خانه حاجی نوروز الیاسی بود، دیگر جا نبود. بنابراین مسوولان مجبور شدند که مکتب را به منطقه‌ی نقاش برچی انتقال بدهند. نقاش که نامش همیشه در ذهن من تصویر نقاشی، بورس و رنگ را می‌آورد.

رویش: نه نه، آن منطقه در اصل نامش «نخاس» بوده که در گذشته‌ها در آن‌جا مسلخ بوده و یا گاو گوسفند را ذبح می‌کرده اند. به این خاطر به آن‌جا نخاس می‌گفتند که به مرور زمان به نقاش تغییر کرده است.

مسافر: بلی، می‌خواستم همین را بگویم. من هم زمانی که کوچک بودم، حیران بودم که چرا به آن‌جا نقاش می‌گویند. به خودم می‌گفتم نقاش کسی است که نقاشی می‌کند و من هیچ وقت در آن منطقه تابلو یا کارگاه‌های نقاشی را ندیده ام. در حقیقت به گفته‌ی شما در آن‌جا مواشی مثل گاو، گوسفند و گوساله فروخته می‌شده.

به هر حال، مکتب معرفت به منطقه‌ی نخاس یا نقاش و به کوچه‌ای منتقل شد که در آن‌جا حمام بود. در آن‌جا تعداد شاگردان نسبت به گذشته بیشتر شد و یادم است که در داخل حویلی چند صنف بود که در داخل ترپال  برگزار می‌شد که بین هر کدام از صنف‌ها از پلاستیک استفاده شده بود. روزهایی که بارانی بود، یک مقدار مشکل بود؛ اما زمانی که هوا صاف بود، شرایط برای درس خواندن خوب بود.

درس‌ها جریان داشت و چیزی که مهم است باید یاد کنم این است که یکی از برادران ترکمنی ما به نام کریم خان، یک موتر کاستر بسیار خوب را به لیسه‌ی عالی معرفت تحفه داده بود. همه می‌دانند که برادران ترکمن ما اکثریت شان در کار خرید و فروش و واردات موتر و پرزه‌جات آن هستند و این هم‌وطن ما یک موتر کاستر را به مکتب داده بود که در بغل آن نوشته شده بود: «تحفه‌ی کریم خان» و من بار اول که این نوشته را دیدم تصور کردم که موتر از طرف کریم آغا خان رهبر محترم اسماعیلیان جهان به مکتب داده شده است تا این که بعدها همراه خود کریم خان آشنا شدم، فهمیدم که این موتر تحفه‌ی برادران ترکمنی ما هست. مردمی که عاشق رشد تعلیم، تربیه و فرهنگ هستند.

بعد از مدتی که سپری شد، این ساختمان نیز برای تعداد شاگردان مکتب کافی نبود؛ به خاطری که در آن روزها که حکومت تازه شکل گرفته بود، مهاجران افغان از پاکستان و ایران به کشور باز می‌گشتند. در کنار مهاجرانی که از بیرون می‌آمدند، عده‌ای نیز از ولایات افغانستان به کابل می‌آمدند. این افراد نیز کودکان خود را شامل مکتب می‌کردند. مکتب‌های دولتی برخی اوقات ظرفیت ثبت‌ نام شان تکمیل می‌شد و مکتب معرفت به عنوان تنها مکتب خصوصی آدرس دیگری بود که مردم به آن مراجعه می‌کردند. در آن زمان وضعیت مردم تا اندازه‌ای خوب بود و مردم از لقمه‌ی دهان خود کم کرده و کوشش می‌کردند که فرزندان شان را به مکتب بفرستند تا علم و دانش آموخته و صاحب کمال شوند. مردم از خود شان می‌پرسیدند که تا چه زمان پسران ما بروند و کسبه‌کار شوند؟ بهتر است بروند درس بخوانند، داکتر، انجنیر، ادیب، نویسنده، هنرمند، ژورنالیست و شاعر شوند.

به همین خاطر، هر روز برای لیسه‌ی معرفت جای تنگ شده می‌رفت و این شد که مسوولان لیسه تصمیم گرفتند که یک شاخه‌ی خود را در منطقه‌ی قلعه‌ی ناظر منتقل کنند.

 رویش: مکتب قلعه‌ی ناظر را که یاد می‌کنید، زمین آن را یک کسی به نام حاجی هادی که شرکت قالین داشت، با یک شرط هدیه کرد. ساختمان آن را «GTZ» کمک کرده بود. او گفته بود که هر زمان اگر از این‌جا رفتید، به ساختمان دست نزنید. یعنی زمین تا هر زمانی که ما در آن‌جا می‌ماندیم می‌توانستیم از آن استفاده کنیم. ما یک سال در آن‌جا ماندیم و بعد از آن به پل خشک رفتیم.

مسافر: دقیقاً. تصورنمی‌کنم که حتا یک سال کامل را در آن ساختمان مانده باشید. یادم است که آن‌جا را GTZ موسسه‌ی آلمانی ساخته بود و شما پس دوباره به سمت پل خشک رفتید. در پل خشک هم در یک میدانی جای گرفته بودید که تقریباً یک‌ونیم کیلومتر از خانه‌های مردم فاصله داشتید. یادم است در آن روزها وقتی من به مکتب می‌آمدم، به خصوص در بهار و زمستان بسیار با مشکل رو به رو بودم. آن‌جا وقتی برف و باران می‌شد، زمین بسیار نرم می‌شد و گل آن به اندازه‌ای چسب‌ناک بود که اگر بوت تان یک نمره کلان بود، وقتی پای تان را به زمین می‌گذاشتید، و می‌خواستید گام بعدی را بگذارید در بلند کردن پای از زمین و بین گل و لای ساجقی و چسب‌ناک بوت از پای تان بیرون می‌شد.

بنازم بازوها و مغز شاگردان و معلمان مکتب معرفت را که یک‌ونیم کیلومتر راه را جغل‌اندازی کردند. نمی‌دانم که در آن زمان کدام موسسه یا جغل‌فروش بود که آن جغل‌ها را به آن‌جا آوردند و من می‌دیدم که شاگردان و معلمان معرفت رضاکارانه و با شوق جغل‌ها را پخش می‌کردند که من از آن صحنه‌ها هم عکس می‌گرفتم و هم فلم‌برداری می‌کردم.

آن‌ها مثلی که در خانه و حویلی خود کار می‌کردند، فاصله‌ی یک و نیم کیلومتر بین سرک و مکتب را به یک‌دیگر وصل کردند. به خاطری که شاگردان وقتی به مکتب می‌آیند پر گل نشوند. می‌دانید که کودکان صنف‌های اول و دوم آن‌قدر قدرت ندارند که از آن گل و لای بگذرند. این کار شاگردان و استادان علاوه بر این که برای خود شان فایده داشت، برای مردم نیز مفید بود؛ چون مردم نیز از همان مسیر رفت و آمد می‌کردند. همان راه در نهایت تبدیل به سرک موتر شد، خانه‌ها دور و اطراف آن آباد شد.

Share via
Copy link