Image

قصه مسافر، قسمت ۲۸، مردم علف‌جوش‌داده می‌خوردند!

مسحور زیبایی طبیعت شدم!

رویش: از این منطقه که قصه کردید، تا نخستین قریه‌‌ای که رسیدید، چقدر فاصله بود و چقدر طول کشید تا به آن‌جا برسید؟

مسافر: وقتی از دزدان‌چشمه حرکت کردیم تا به قریه‌ی دهی دره‌‌ی صوف برسیم، فاصله بسیار زیاد بود و حالا چون نزدیک به بیست و دو سال از آن می‌گذرد، من بسیار چیزها را دقیقاً به یاد ندارم که چقدر طول کشید. ذهن من آن‌قدر هم فعال نیست؛ چون این ذهن جنگ را دیده، اسیر بوده و شکنجه شده است. تا جایی که به یادم می‌آید فکر می‌کنم فردای آن روز به مقصد رسیدیم.

ضمناً کوتلی که بامیان را به دره‌‌ی صوف وصل می‌کند، به نظرم به نام کوتل دم شتر یاد می‌شود. کوتلی که شیب بسیار تند دارد و بسیار طولانی هم هست. سرک‌های آن را خود مردم ساخته اند. کسانی که ما را می‌بینند و یا صدای ما را می‌شنوند باید بدانند که وقتی من از این همه سرک نام می‌برم، باید بگویم که همه‌ی آن سرک‌ها را مردم ساخته‌اند و دولت به اندازه‌ی یک پنج افغانیگی هم در آن‌جا هزینه نکرده است. سرک قیر که اصلاً نیست. حتا سرک جغل‌اندازی شده را هم دولت در آن‌جا به اندازه‌ی یک کف دست نساخته است. مردم سرک‌های خامه را ساخته‌اند که گاهی برخی نقاط آن چنان گل‌آلود است که آدم شاید تا زانو در آن فرو رود. گل‌هایی که در برخی نقاط مثل ساجیق چسب‌ناک است که اگر تایرهای موتر را گرفت، فقط با کیبل و توسط موتر دیگر ممکن است از آن بیرون شود. در غیر آن ناممکن است که موتر بتواند خود را از آن گل بیرون بکشد.

ما مسیر را طی کردیم و من دیدم که چه طبیعت زیبا و بکر در آن‌جا هست. طبیعت زیبایی که در افغانستان است که اگر ما یک پادشاه و رییس‌جمهور و یا دولت کارا می‌داشتیم، باور کنید افغانستان بدل به گلستان روی زمین می‌شد. افغانستان بسیار قشنگ است؛ اما حیف که از آن مراقبت و استفاده نمی‌شود. من بیش از بیست ولایت افغانستان را دیده‌ام و باید بگویم که همه‌ی آن‌جاها از دید یک عکاس و فوتوژورنالیست، بی‌نهایت زیبا است. در این‌جا واقعاً مسحور زیبایی طبیعت شدم. افغانستان، در ضمن، منابع زیرزمینی و معادن بسیار مهمی دارد که نفت، گاز، معدن آهن کوتل حاجی‌گگ، مس عینک لوگر، طلا، اورانیوم، لیتیوم و امثال آن دارد. بالاخره مسیر را طی کرده و به منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف رسیدیم. در آن‌جا آبادی زیاد بود. یک قریه‌ی بسیار خوب را دیدیم. در آن‌جا مکتب بود، مردم بودند و جنب و جوش بود.

فردای آن شب که ما به آن‌جا رسیدیم، همکاران موسسه نیز آن‌جا بودند و از دیدن ما بسیار خوش‌حال شدند. گندم‌ها سالم به منطقه رسیده بود و با وجودی که بوجی‌های گندم پلاستیکی بود؛ اما بازهم ما روی موتر ترپال کشیده بودیم که از باران محافظت شود. همکاران موسسه که در انتظار ما بودند، بسیار خوش شدند و از ما پذیرایی بسیار گرم کردند.

کوته‌ی دره‌ی صوف

رویش: از موسسه که گپ می‌زنید، در آن‌جا مؤسسه‌ی «DHSA» نمایندگی داشت؟

مسافر: موسسه‌ی «CCA» بود. موسسه‌ی «DHSA»، رییس داخلی اش، شهیر ذهین بود که هفت موسسه را زیر چتر خود داشت. موسساتی دیگر مثل CCA, UNOCHA, JRSP, IOM, و امثال آنان بود. دفتر CCA در پنجو بود و من فوتوژورنالیست یا عکاس خبری همین موسسه بودم. نمایندگی دیگر موسسه‌ی CCA در یکاولنگ و در منطقه‌های حسنی و کوته‌ی دره‌‌ی صوف بود.

رویش: شما وقتی وارد منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف شدید، قطعاً طالبان در آن منطقه نبودند و آن‌جا از کنترل طالبان خارج بود یا نه طالبان در آن‌جا بودند؟

مسافر: می‌گفتند که در آن‌جا مقاومت جریان دارد و طالبان در دره‌‌ی صوف نیست.

 رویش: وقتی که به آن‌جا وارد شدید، آیا نیروی مسلح دیدید؟ نیروهایی که طالب یا مخالف طالب باشند؟

مسافر: وقتی که به منطقه‌ی «حسنی دره‌‌ی صوف» رفتیم، نیروهای مسلح در آن‌جا بودند. گروپ‌های مسلح در آن‌جا حضور داشتند و در ضمن طالبان در آن‌جا راکت فیر می‌کردند. خط طالبان در منطقه‌ی سفید کوتل منطقه‌ی دهی دره‌‌ی صوف بود.

رویش: مقاومت‌گران چه کسانی بودند؟ آقای محقق بود یا کسانی دیگر بودند؟

مسافر: پیش از آن که سوال شما را جواب بگویم، عرض می‌کنم که وقتی ما به کوته‌ی دره‌‌ی صوف رسیدیم، من متوجه چند نکته‌ی هنری شدم که باید برای تان بگویم. فردا که از خواب بیدار شدیم، در آن منطقه یک آب بسیار زیبا بود. دیدم دخترهای نوجوان لباس‌ها را آورده و در آن‌جا می‌شویند. در مناطق مرکزی افغانستان، لباس‌های رنگی زیاد رواج دارد؛ لباس رنگی، چادر رنگی و امثال آن.

این نوجوانان لباس‌ها را با شوق و خوش‌حالی می‌شستند، بازی می‌کردند و می‌خندیدند که من از آن‌ها عکس گرفتم.

 رویش: توصیف هنری جالبی کردید. حالا پشت سر تان، روی دیوار هم می‌بینم که عکس‌های زیبایی هست. از عکس‌های آن روز چیزی در بین عکس‌های روی دیوار خانه‌ی تان هست یا خیر؟

مسافر: با تاسف نه؛ به خاطری که در آن دوران ما با رول و فیلم‌های نگتیف عکاسی می‌کردیم. ما مجبور بودیم آن را چاپ و سپس اسکن کنیم که کیفیت آن از بین می‌رفت، آن عکس‌ها را در آرشیو دارم که اگر علاقمند بودید برای تان می‌فرستم.

رویش: شما گفتید که از دخترک‌های زیبا عکس گرفتید که خوش بودند و لباس‌های رنگارنگ به تن داشتند. این تصویر با فضای فقر عمومی چقدر مرتبط است؟ شما در کوته‌ی دره‌‌ی صوف هستید و می‌گویید که مردم فقیر بودند؛ اما از سویی دیگر ارایه‌ی این تصویر یک مقدار تناقض ایجاد می‌کند. شما مأمور رساندن گندم به مردم گرسنه بودید و سوال من این است که در چهره‌ی این کودکان آیا فقر را هم می‌دیدید؟ یا نه مردم با وجودی که فقیر بودند، شاد هم بودند؟

مسافر: می‌خواستم این را بگویم که کودکان دلیل فقر را نمی‌دانند و اگر گرسنه شدند، بدون ملاحظه از پدر و مادر شان نان و غذا می‌خواهند. این کودکان در دنیای کودکانه‌ی خود بودند و برای من نیز جالب بود که آن مردم از یک سو در محاصره‌ی اقتصادی شدید و گرسنه هستند و از سویی دیگر با خشک‌سالی شدید مواجه شده‌اند؛ اما آن سه کودک و نوجوان شاد بودند. بزرگان آن‌ها قطعاً زیر فشار و نگران بودند، نگران گرسنگی، نگران ناامنی، نگران خشک‌سالی و مشکلاتی دیگر.

یک نکته را برای تان بگویم، آن سه کودک، ژنده‌پوش بودند؛ اما گنده‌پوش نبودند. لباس‌های شان کهنه و عمر کرده، اما تمیز بودند. در چهره‌ی بزرگ‌سالان آن منطقه نشان‌های گرسنگی، فقر و تجربه‌ی خشونت‌ و بی‌عدالتی کاملاً هویدا بود.

 رویش: گندم‌ها را که آورده‌ بودید، در منطقه‌ی کوته توزیع نکردید و باز هم پیشتر رفتید؟

مسافر: نه، گندم‌ها مربوط به منطقه‌ی کوته بود و تمام.

حسنی دره‌ی صوف

رویش: یعنی شما وقتی گندم را به آن‌جا رساندید، آن را تحویل کارمندان «CCA» کردید و کار شما تمام شد؟ آیا گزارش‌ گرفتید و به سمت کابل حرکت کردید؟

مسافر: بلی. از آن‌جا ما به سمت منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف رفتیم و مدتی را در قرارگاه دیگر موسسه‌ی CCA بودیم.  بعد از مدتی من به همراه یک کسی که پزشک بود، به کوته‌ی دره‌‌ی صوف باز گشتیم و به منطقه‌ی شولونگ رفتیم. دلیلش هم رساندن مواد غذایی برای کودکانی بود که سوء تغذی داشتند. داکتر کودکان را معاینه می‌کرد و کسانی را که مصاب به سوء تغذی بودند، کارت می‌داد تا مواد غذایی دریافت کنند. جواب سوالی را که چند لحظه پیش پرسیدید، حالا می‌دهم. در منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف نظامی‌ها بودند که مشغول دفاع از مردم خود بودند.

 رویش: برخورد نیروهای مسلح که در منطقه بودند با شما چطور بود؟ برخورد شان آمرانه بود یا دوستانه؟ آن‌ها سپاس‌گزار بودند و به عنوان مهمان از شما پذیرایی می‌کردند یا برخورد شان بد بود؟ در مجموع روش برخورد شان با شما چطور بود؟

مسافر: این که بعد از مدت‌ها یک موسسه به آن‌جا کمک و گندم رسانده بود، باعث افزایش روحیه‌ی عمومی شده بود و برخورد نظامی‌ها نیز با ما بسیار خوب بود. هیچ وقت مانع فعالیت‌های ما نمی‌شدند و نمی‌گفتند که کجا می‌رویم و کجا آمدیم.

من مثلاً کارت هویت «DHSA» را داشتم که در آن نام و وظیفه‌ام نوشته شده بود. در کارت وظیفه‌ام ژورنالیست ذکر شده بود و نزد برخی از نظامی‌ها درباره‌ی کمره که سوء ظن پیش می‌آمد، من کارت شناسایی‌ام را برای شان نشان می‌دادم. در شرایط جنگی، عکس گرفتن بسیار سخت و مهم است. گاهی مجبور بودم برای شان توضیح دهم که هدف و کار ما در آن‌جا چیست که هیچ ربطی به مسایل نظامی و جنگ ندارد. برای شان می‌گفتم که من از زمین‌ها و چشمه‌های خشک، توزیع گندم و شرایط سخت زندگی مردم عکس می‌گیرم که برای سازمان جهانی غذا سند می‌شود تا آن‌ها بیشتر کمک کنند.

رویش: از قوماندانان و فرماندهان محلی آن‌جا نام کسی به یاد تان مانده است؟ کسی که به عنوان سرگروپ با شما گپ زده باشد و از شما توضیح خواسته باشد که کی هستید و از کجا آمده‌اید؟

مسافر: بلی، در آن‌جا استاد محقق کلان و بزرگ منطقه بود. ضمناً جنرال قاسمی را من در آن‌جا دیدم.

رویش: شما جنرال قاسمی را در منطقه‌ی حسنی دره‌‌ی صوف دیدید؟

مسافر: بلی، ایشان را در دره‌‌ی صوف دیدم. جنرال قاسمی وقتی خبر شد که ما برای مردم گرسنه و بی‌بضاعت دره‌‌ی صوف گندم و مواد خوراکه آورده‌ایم، بسیار خوش شد و یادم است که ما را به دفتر خودش هم مهمان کرد. او بسیار از ما قدردانی کرد و یادم است که یک روز با یک‌دیگر شوربا خوردیم.

رویش: شما با جنرال قاسمی در کابل نیز آشنا بودید؛ چون زمانی که از خاطرات کار تان در مرکز جهاد دانش حرف می‌زدید، جنرال قاسمی و علوی در شورای اتفاق با یک‌دیگر ارتباط داشتند. جنرال قاسمی وقتی شما را در دره‌‌ی صوف دید و این که مسافر به عنوان نقاش، هنرمند و عکاس دوران جنگ، حالا در جمع مأموران کمک‌رسان سازمان ملل آمده و به مردم گندم می‌دهد، چه واکنشی داشت؟

مسافر: او بسیار خوش‌حال شد. از این که خبر شد من اسیر بودم و رها شدم، ابراز خوش‌حالی کرد و گفت خوش‌حال است که من آزاد شده‌ام. در ضمن ایشان گفتند که کارم برای کمک به مردم، بسیار وظیفه‌ی مقدس و پاک است. این کار بزرگی‌ است که ما به مردمی کمک می‌کنیم که دچار قحطی و گرسنگی هستند. مسأله‌‌ای که هم از نظر امنیتی و هم از نظر مسایل محیطی بسیار مهم است؛ چون در یک زمان هوا به شدت سرد بود و سپس گرم شد.

آقای قاسمی از کار و دیدن ما خوش شد و در واقع من به خاطر آن فعالیت در کمربند گرسنگی مناطق مرکزی انتخاب شدم که استاد خلیلی، استاد محقق و جنرال قاسمی مرا می‌شناختند و خاطر من آسوده بود که مشکلی پیش نمی‌آید. این یک نکته‌ی اساسی است و اگر من در ولایات دیگر می‌بودم، قطعاً مشکلات زیادی احتمالاً پیش می‌آمد. من در جاهایی که فعالیت می‌کردم، اگر مجراها را نمی‌شناختم مشکل پیش می‌آمد و شما حتماً می‌دانید که در برخی موارد افراد حتا ترور شده‌اند. مثلاً چند سال پیش «ناکامورا» در ننگرهار چقدر زحمت کشید و بیابان‌ها را تبدیل به جنگل ساخت؛ آخر در بازار جلال‌آباد ترورش کردند. کسی چقدر زحمت کشید و کار کرد. یکی از دلایلی که من در این پروژه بودم و تا آخر نیز ادامه دادم، یکی‌اش همین مسأله بود.

یک نکته‌ی دیگر را نیز برای تان بگویم. زمانی که ما فعالیت را در برنامه‌ی کمربند گرسنگی شروع کردیم، مجموعاً هفت نفر خبرنگار بودیم که سه نفر ما ژورنالیست کمره‌مین بودیم و چهار نفر ما خبرنگار بودند.

رویش: آن‌ها چه کسانی بودند؟ می‌توانید نام شان را بگویید؟

مسافر: بلی، یکی عزیزی بود که تصویربردار تلویزیون ملی بود. او از برادران تاجیک و از کابل بود که در لعل و سرجنگل وظیفه اجرا می‌کرد. یکی دیگر از برادران تاجیک که من نامش را فراموش کرده‌ام، اما در منطقه‌ی یکاولنگ کار می‌کرد.

یکی دیگر از همکاران ما که نجیب نام داشت و از قوم پشتون بود. انجنیر نجیب در دایکندی وظیفه اجرا می‌کرد. بسیاری از همکاران ما به سفر اول شان که رفتند و سختی، مشقت راه، سرمای کشنده‌ی مناطق مرکزی و مسیر راه به خصوص منطقه‌ی جلریز را که دیدند، وقتی به کابل برگشتند، گفتند که حاضر نیستند دوباره به سفرهای این چنینی بروند. آن‌ها وظایف شان را رها کردند و از دفتر رفتند. شاید این همکاران ما به خاطر امنیت مسیر راه و حضور طالبان ترسیدند؛ وگرنه مناطق مرکزی از نظر امنیتی مشکلی نداشت.

مردم علف‌جوش‌داده می‌خوردند!

رویش: وقتی به منطقه‌ی حسنی رفتید تا کودکان مصاب به سوء تغذی را شناسایی کنید، به قریه‌ها و مناطق اطراف هم رفتید؟ وقتی سروی تان را تکمیل کردید، وضعیت را چگونه دیدید؟ آیا به صورت آماری به یاد تان است که به طور متوسط چند کودک را در چند قریه پیدا کردید که دچار سوء تغذی بودند؟ وضعیت عمومی زندگی مردم را چگونه دیدید؟ آیا از این مسایل چیزی در خاطر تان مانده است؟

مسافر: بلی، در منطقه‌ی چهاردِه دره‌‌‌ی صوف کمی زمین‌های زراعتی سبز بودند. گندم کاشته بودند؛ اما کشت و کار للمی نبود.

باید بگویم که محاصره‌ی اقتصادی پنج‌ساله‌ی طالبان تأثیراتی بسیار عمیق و ناگوار روی اقتصاد و سطح زندگی مردم گذاشته بود و روی همه ابعاد زندگی مردم تأثیر کرده بود؛ اما چهاردِه نسبتاً خوب بود. از آن‌جا وقتی به کوته رسیدیم و به جاهای دیگر رفتیم، مناطقی مثل زرسنگ و شولونگ بسیار خشک بودند. من با یکی از مردم محل در آن‌جا مصاحبه کردم، او زمین‌های للمی را به من نشان داد و گفت ما به هزاران امید در این زمین‌های للمی گندم پاشیدیم؛ ولی باران نشد و گندم‌های ما نیز هدر رفتند. من دیدم که گندم‌ها کم کم سبز کرده‌اند؛ اما در فاصله‌های بسیار دور و بسیار ناتوان و ضعیف که مطمیناً به خوشه هم نمی‌رسیدند.

این آدم به من تپه‌های زرسنگ را که تعداد شان نیز بسیار زیاد بودند، نشان داد و گفت که این تپه‌ها در گذشته کاملاً سبز و گندم بودند؛ اما زمانی که ما در آن‌جا بودیم، تمام تپه‌ها خاک و باد می‌شد. منطقه‌ی شولونگ دره‌‌ی صوف نیز منطقه‌ی کوچکی بود که در آن پانزده تا بیست فامیل زندگی می‌کردند. وقتی به منطقه رسیدیم، دیدیم که تعدادی از مردان و زنان به دامنه‌های تپه رفته‌اند و با دقت مقدار کمی سبزی را که در برخی جاها روییده است، جمع‌آوری می‌کنند.

رویش: یعنی برای مردم فرق نمی‌کرد که نوعیت علف و سبزی چیست؟ آن‌ها هر نوع سبزی را جمع می‌کردند؟

مسافر: طبعاً که مردم برخی علف‌ها و سبزی‌ها را می‌شناختند و تعدادی را که نمی‌شناختند، نیز جمع می‌کردند. یادم است از یکی پرسیدم زنانی که به دامنه‌های تپه رفته‌اند، مصروف چه کاری هستند؟ او گفت به خاطر قحطی و گرسنگی و برای آن که گندم در منطقه بسیار کم و گران است، رفته اند تا علف جمع کنند. او گفت مردم علف را از کوه می‌آورند، جوش می‌دهند و با وجودی که بسیاری شان روغن هم ندارند، علف جوش داده شده را می‌خورند. او گفت این روزها مردم از چهل و هشت نوع علف استفاده می‌کنند که برخی علف‌ها مشکل زهری بودن داشته و برخی  افراد با خوردن آن تلف شده‌اند.

رویش: یادم است وقتی از کمربند گرسنگی قصه می‌کردید، از مردمی یاد می‌کردید که سنگ‌های نرم و خاصی را آرد کرده و آن را با آرد گندم مخلوط می‌کردند تا وقتی پخته شد، فرزندان شان آن را دیرتر هضم کنند. این مسأله در همین سفر و مثلاً در مناطق شولونک و حسنی بود یا در جایی دیگر و زمانی دیگر؟

مسافر: نخیر. آن مسأله در لعل و سرجنگل و در دره‌ی «قاش دراز» بود که من از ماجرا و آن تراژدی غم‌انگیز عکس هم گرفته بودم. آن سنگ را به نام «ریگگ سنگ» می‌گفتند که من یک مقدار آن را آورده بودم و این یک قصه‌ی دیگر است که به آن خواهیم رسید.

Share via
Copy link