نقاب‌داران مهربان, قسمت 35

Image

رویش: بعد از آن که قربان‌علی را دیدید و از او فیلم‌برداری کردید، بعد از آن چطور شد؟ آیا همراه قربان‌علی و بصیر بیگ در منطقه قدم زدید و آن‌جا را دیده و لذت بردید یا دوباره به کابل برگشتید؟

مسافر: قربان‌علی در واقع دو آهنگ برایم خواند که یکی آن همین آهنگ دختر فروشان و یک آهنگ محلی هزارگی بود. در مناطق مرکزی افغانستان، آن‌ها آهنگ‌های هزارگی بسیار قشنگی می‌خوانند. از او خواستم که یک آهنگ هزارگی بخواند که شعر و سبک آن آهنگ‌ها همیشه برای من بسیار خوشایند و جالب است.

پس از فرجام آهنگ‌ها از قربان‌علی بسیار صمیمانه تشکر کرده و هر دو یک جا از دامنه‌ی کوه پایین شدیم. شب در مهمان‌خانه‌ی بصیر بیگ بودم و فردا صبح به بیرون آمدم تا از طبیعت آن‌جا عکس بگیرم. چون پس فردای آن روز ما باید به سمت کابل می‌آمدیم و وظیفه‌ی ما به کلی در آن مناطق به فرجام می‌رسید.

فردا از طبیعت، از رودخانه‌ی خطرناکی که برای تان قصه کردم و از یک پل چوبی جالب که در آن‌جا بود، عکس گرفتم. آن پل چوبی برای من بسیار جالب بود؛ چون که از روی آن پل موترها عبور می‌کردند. حتا موترهای باربری کلان با ده تن بار خود از روی آن پل می‌گذشتند. حالا شما تصور کنید که آن مردم با هزینه و تلاش خود شان چطور کار کرده و از چوب پل ساخته بودند. می‌دانید که در آن سال‌ها و در کل تاریخ دولت‌های مرکزی و دنیا یک متر سرک و یک وجب پل و پلچک در مناطق مرکزی نساخته بودند.

وقتی مصروف عکاسی بودم، دیدم که تعدادی آدم در دامنه‌ی کوه مصروف انجام کاری هستند. حدس می‌زدم که آن‌ها داس به دست دارند و چیزی درو می‌کنند. آن روزها هنوز جوان بودم، چشم‌هایم نیز خوب بودند و عینکی هم نبودم. از دور که خوب دقت کردم، دیدم که آن‌ها دستکش به دست دارند، سر و صورت شان نیز مثل «بد معاش» فیلم‌ها با دست‌مال پیچیده شده است.

سر و وضعی که به نظر بسیار خطرناک معلوم می‌شد که اگر طرف یک آدم کم جرأت ببینند، او یا زهره‌تَرَک می‌شود یا حداقل ضعف می‌کند. از بصیر بیگ پرسیدم که آن آدم‌های صورت‌پیچ چه می‌کنند؟ او گفت آن‌ها کسانی هستند که علف‌ها را، علوفه‌ی حیوانات را درو کرده و آن را خشک می‌کنند تا در زمستان استفاده شود.

گفت یک نوع علف به نام «غیغو» است که گل‌های زرد رنگ دارد و یک رقم ماده‌ی چسب‌ناک دربرگ‌ها و اطراف خود دارد. گفت اگر غیغو به دست و صورت آدم تماس داشته باشد، پوست را مثل آن که با تیغ بریده باشی، پاره می‌کند. از بصیر بیگ پرسیدم وقتی این علف تا این اندازه خطرناک است، چرا این آدم‌ها آن را درو می‌کنند. این علف اگر حالا به آنان آسیب نزند، در زمستان صدمه خواهد زد.

بصیر بیگ گفت، گیاه غیغو بهترین و قوی‌ترین غذا برای حیوانات خانگی مثل گاو، گوسفند و بز است؛ اما اگر از این علف، الاغ، قاطر و اسب بخورند، کور خواهند شد. این مسأله برایم بسیار جالب بود و از بصیر بیگ پرسیدم، این واقعیت دارد؟ گفت: بلی، صد در صد واقعیت دارد. این قصه بازهم برایم جالب‌تر شد و به سمت آن افراد حرکت کردم. در عکاسی باید یک عکاس اخلاق و قانون این کار را رعایت کند.

رویش: ماسک پوشیدی یا بدون ماسک رفتی؟

مسافر: بدون ماسک بودم. گیاه غیغو یک رقم گرد یا افشانه دارد و من از مسیر باد و گرد آن کناره گرفتم تا آسیب نبینم. چند قطعه عکس به سختی از آن مردان گرفتم. گیاه غیغو را دیدم که یک رقم گل‌های زرد زیبا و مایع چسب‌ناک داشت. با یکی از افرادی که در آن‌جا بودند، مصاحبه کردم. آن فرد ماسک به صورت داشت، ماسکی که خود شان ساخته بودند، یک تکه سرخ رنگ را گرفته و آن را با قیچی سوراخ کرده و به صورت خود بسته بودند.

از آن‌ها پرسیدم که چه می‌کنید، گفتند که غیغو درو می‌کنیم. پرسیدم چرا سر و صورت تان را این‌گونه پیچانده اید؟ به او گفتم اول که شما را دیدم، بسیار ترسیدم و او خندید و گفت: نترسید؛ چون من بسیار یک آدم عاجز و بی‌غرض هستم. به شوخی به او گفتم مواظب باشید که من مسافر هستم و دلم می‌خواهد به سلامت به خانه و مقصد خودم برسم. گفت نگران نباش، ما مردمان خوب هستیم. گفتم: در آن هیچ شکی ندارم و من با شما شوخی کردم.

گفت به آن خاطر دست‌کش و ماسک پوشیده‌ اند که مایع و گرد گیاه غیغو به دست و صورت شان تماس نکند و گرنه، دست و صورت شان پاره پاره خواهد شد. از او پرسیدم که اگر دست و صورت یک نفر را غیغو پاره کند، دوای آن چیست؟ او گفت که دوای آن ماست و چکه است. او گفت که غیغو بهترین گیاه برای گاو، گوساله، گوسفند و بز است؛ اما اگر الاغ، قاطر و اسب از آن بخورد، کور می‌شود. مسأله‌‌ای که برایم بسیار جالب بود.

صبح فردا در آن منطقه یک پیرمرد را دیدم که از پیش روی خانه‌ی بصیر بیگ در حال گذر بود. او در حدود شصت و پنج ساله بود و جالب آن که او «توبی» به پایش بود. توبی پوش یک زمان ما به کسانی می‌گفتیم که از تایر موتر چپلک و چیزی شبیه بوت می‌ساختند یا حتا از تیوب موتر کفش می‌ساختند و به پا می‌کردند به عوض بوت. توبی این پیرمرد برایم جالب بود. من از او عکس گرفتم و از بصیر بیگ در باره‌اش پرسیدم که گفت این فرد سید است و در این منطقه دهقانی می‌کند.

یک دخترک را در آن قریه دیدم که موهای سرش ماشین شده بود و یک پیراهن گلدار نیز پوشیده بود. لباس او از ناحیه‌ی بازو پاره شده بود و همان‌طور که وضعیت سردی هوا صورتش را سوختانده و کفانده بود، دست او را نیز ترکانده و پاره کرده بود، شانه و بازوی او را نیز ترکانده بود. این برایم یک سوال بود که چرا یک توته تکه‌ی دیگر را پیدا نکرده و بازوی لباس او را پینه نکرده‌ اند تا از پاره شدن بازوی او جلوگیری شود.

هر تصویری را که من در آن‌جا ثبت می‌کردم، هم خوش‌حال بودم که آن‌ها ثبت تاریخ خواهد شد و از سویی دیگر واقعاً ناراحت و غمگین می‌شدم که آن صحنه‌ها را می‌دیدم. خوش‌حال بودم که آن تصاویر را به دفتر می‌آوردم تا در مجله‌ها و جاهای گوناگون آن‌ها را چاپ کنند؛ هم در پروژه‌ی کمربند گرسنگی و هم در مجله‌هایی دیگر. تصاویری که برای سازمان جهانی غذا هم فرستاده می‌شد تا آن‌ها بدانند که گندم‌های کمکی برای کدام مردم توزیع شده است.

فرار به پاکستان

رویش: خیلی خوب، استاد مسافر، بعد از آن شما به کابل بازگشتید، در کابل چه کار کردید؟ ظاهراً در همین سفر است که شما به سمت پاکستان رفتید. چه دلیلی باعث شد که شما به پاکستان بروید؟

مسافر: بلی، این بارکه ما به لعل و سرجنگل آمدیم، زمانی بود که یکه ولنگ سقوط کرده بود و یکی از عکس‌های من در پشت یک مجله، چاپ شده بود. انجنیر یونس اختر که یکی از جوانان بسیار فعال و دل‌سوز بود، یک مجله به نام «الغوچک» داشت. الغوچک نام جالبی است. در یک رودخانه‌ی کم عمق که مثلاً بیست سانتی آب دارد، وقتی آدم چند دانه سنگ را در فاصله‌های مساوی برای عبور آدم‌ها می‌گذارد تا آن‌ها پای خود را روی آن سنگ‌ها گذاشته و از آب بگذرند، این به معنای الغوچک است که واقعاً بامسما و جالب بود.

انجنیر اختر، عکس مرا در پشتی مجله چاپ کرده و از روی دل‌سوزی و لطف نوشته کرده بود که عکاس: نجیب‌الله مسافر. این مجله در پاکستان چاپ شده بود؛ اما با تیراژ بلند به کابل آمده و در همه جا پخش شده و به دست طالبان نیز رسیده بود.

وقتی من از لعل و سرجنگل به کابل آمدم، دوستان گفتند تو اول لطف کن نامت را از سر دروازه و شیشه‌های آموزش‌گاه هنری مسافر پاک کن؛ دوم این که در کابل نمان و فوراً به پاکستان برو که ترا طالبان می‌گیرند. آن‌ها تمام بازار یکه ولنگ را آتش زده‌ اند و عکس تو نشان می‌دهد که بازار پیش از آتش گرفتن چطور یک بازاری بوده است. آن‌ها قطعاً دنبال عکاس این عکس هستند و این برای تو خطرناک است.

این شد که من با مشوره‌ی دوستان و با وجودی که دوری از وطن برایم بی‌نهایت سخت و دشوار بود، مجبور شدم که به پاکستان فرار کنم. این بار من به خاطر خانواده و کودکان باید کشور را ترک می‌کردم؛ چون طالبان اگر مرا برای بار دوم و با اسناد می‌گرفتند، معلوم نبود که سرنوشت من چه می‌شد.

علی‌خان یزدانی را گفتم، استاد علی خان، نام مرا از آموزش‌گاه پاک کن و نام خودت را بنویس و من رفتم به پاکستان. از پدر و مادرم اجازه گرفته و با فامیلم به پاکستان رفتم.

رویش: به پاکستان که آمدید در منطقه‌ی حاجی کمپ، اقامت گزیدید. درست است؟

مسافر: بلی، پیش از من خسرم که در زندان سرپوزه‌‌ی قندهار بود و او شوهر خاله‌ام نیز هست، با خانواده‌اش در پاکستان زندگی می‌کردند. وقتی من از زندان آزاد شدم، خاله‌ام نیز به قندهار رفت و عرض کرد که خدا را شکر هم شوهر و هم پسرش را از زندان طالبان آزاد کرد. آن‌ها وقتی آزاد شدند، به پاکستان رفتند و در منطقه‌ی حاجی کمپ زندگی می‌کردند. پیش از آن که من به پاکستان بروم، خاله‌ام به کابل آمده بود. این شد که من و خانواده‌ام با خاله‌ام یک‌جا به پاکستان رفتیم که او کمک بزرگی به من کرد و آن انتقال آلبوم‌های عکسم بودند.

من هم گاهی که فکر می‌کنم آدم بسیار عجیبی هستم و گاهی خودم برای خودم تعجب می‌کنم و حیران می‌مانم که تو دیگر چه موجودی هستی. روزهایی که مردم خود شان را برده نمی‌توانستند، من یک بسته‌ی بزرگ اسناد و عکس به همراه داشتم. دو تا آلبوم عکس داشتم که در مجموع بیش از نه صد قطعه عکس داشت و تعدادی نگتیف نیز با من بود.

دو تا آلبوم را به خاله‌ام دادم و گفتم توکل به خدا که شما را تلاشی نکنند. او گفت خوب است. طالبان در منطقه‌ی پل‌چرخی مردان را از موتر پايین کرده و دقیق تلاشی کردند. داخل موتر هم آمدند و زیر چوکی‌ها را نگاه کردند و خدا را شکر چشم شان به آلبوم‌های عکس نخورد و آلبوم‌ها را خاله‌ام از آن‌جا عبور داد. در تورخم نیز به خاطر آلبوم‌ها مشکل داشتیم. در آن زمان پاسپورت و ویزه نیاز نبود؛ اما خوش‌بختانه صد کلدار پاکستانی، هم ویزه بود و هم پاسپورت.

از آن‌جا نیز به هر شکلی که بود آلبوم عکس و اسناد را تیر کرده و به پاکستان رساندیم. این آلبوم‌ها را من مثل فرزندانم نگه‌داری می‌کردم. تمام آن عکس‌ها، تصاویر فعالیت‌های ما در پروژه‌ی کمربند گرسنگی هزاره‌جات بودند. تصاویری از مناظر طبیعی، از زمان توزیع گندم، از پرتره‌ی مردم، از صورت ترکیده‌ی کودکان گرسنه، از بوجی‌هایی که در آن «USA» نوشته بود، بوجی‌هایی که روی الاغ بار شده و در حال حرکت بود.

در واقع آن آلبوم گل‌چین عکس‌هایی بود که من در کابل چاپ کرده بودم. آلبومی که در حاجی کمپ پیشم بود و اگر روزی دو بار آن را تماشا نمی‌کردم، روزی یک بار صد در صد این کار را انجام می‌دادم.

سروی شیخ علی

رویش: در پاکستان چه برنامه‌هایی را در پیش گرفتید؟ در آنجا آیا با مایکل سمپل و شهیر ذهین تماس گرفتید یا نه در حاجی کمپ ماندید و فعالیت خاصی نکردید؟

مسافر: نه دیگر، آن پروژه و برنامه تمام شد. وقتی برنامه تمام شد، گفتم که تقریباً دو ماه پس از پایان پروژه من کار کردم. هیچ وقت من برای این تقریباً دو ماه تقاضای معاش نکردم و آن‌ها نیز به من معاشی ندادند.

رویش: در همین زمان‌ها شما یک سفر به منطقه‌ی شیخ‌علی هم داشتید. آن سفر تان چه زمان بود؟

مسافر: نکته‌ی مهم این است که وقتی من با آلبوم‌های خود وارد پاکستان شده و در حاجی کمپ جا به جا شدم، پسرم قیس را شامل مکتب کردم. در پیشاور یکی مکتب قلب آسیا بود که مربوط به برادران شهید عبدالرزاق هدایت بود؛ کسانی که واقعاً جوانان دل‌سوز، شجاع، مبارز و فرهنگی هستند. از دفتر شان دیدن کردم و یک خوراکه‌فروشی بسیار بزرگ در آن‌جا داشتند.

دیگری مکتب معرفت بود. وقتی که استاد حفیظ ابرم و نجیب سروش را پیدا کردم، قیس را به مکتب معرفت ثبت نام نموده و فردایش فرستادم که درس‌های خود را شروع کند. چندی بعد انجنیر یونس اختر خبر شد که مسافر به پاکستان آمده است. او نیز در همان دور و اطراف زندگی می‌کرد. یک روز نمی‌دانم که او مرا در بازار پیدا کرد یا به خانه‌ی ما آمد، حالا دقیقاً به یادم نیست.

او گفت که چطور آمدی و چه کارها کردی، بیا قصه کن. برایش گفتم که وقتی عکس و نام مرا در پشت جلد مجله‌ی الغوچک چاپ کردی، من مجبور شدم که نام آموزش‌گاه را تغییر دهم به نام استاد علی خان و خانواده‌ام را گرفته به پاکستان بیایم. به او گفتم که آلبوم‌های عکس خود را نیز با خودم آورده‌ام تا ببینم که چه کارها می‌توانم با آن انجام دهم.

به او گفتم اگر بتوانم نمایش‌گاه عکس  برگذار کنم و تعدادی نگتیف نیز همراهم هستند که باید درباره‌ی آن‌ها نیز تصمیم بگیرم و کار کنم. او گفت که من یک موسسه به نام «ارتباط» دارم که یک موسسه‌ی بدون پرسونل بود. در واقع انجنیر یونس هم رییس خودش بود، هم معاون و هم کارمند. برایم گفت به دفتر بیا. در آن وقت، به نظرم یک هفته‌نامه و یا ماه‌نامه داشت و از مایکل سمپل پروژه گرفته بود و یا از کدام موسسه‌ی دیگر که دقیق نمی‌دانم.

او گفت که بسیار خوب است من عکس‌هایت را در مجله چاپ می‌کنم و با هم کار می‌کنیم و ماهانه شصت و پنج دالر به تو می‌دهم. او در منطقه‌ی حاجی کمپ یک خانه‌ی دو طبقه را با هشت هزار کلدار کرایه کرده بود که همه‌ی اتاق‌هایش خالی بودند. او برای شش ماه یا یک سال از مایکل سمپل یا کسی دیگر پروژه گرفته بود و روی مجله کار می‌کرد. یک روز که شاید به یاد شما هم باشد، به من گفت بیا پیش استاد رویش برویم که یک مطلب را برای ما ترجمه کند. به او گفتم که بسیار خوب است که هم عکس مرا چاپ می‌کنی و هم نزد استاد رویش برویم. گفت که استاد در منطقه‌‌ای دیگر و دورتر از حاجی کمپ زندگی می‌کند. گفتم برایم مشکل نیست، با علاقمندی همگامت استم، برویم که من بسیار دوست دارم استاد رویش را ببینم. این شد که آمدیم و شما را از نزدیک دیدیم و انجنیر صاحب یونس اختر نیز با من بود.

رویش: آن زمان که شما به دیدن من آمدید، ما در منطقه‌ی «فیصل کالونی» بودیم.

مسافر: یادم است که ما از منطقه‌ی حاجی کمپ، پیاده به منطقه‌ی شما آمدیم و سوار ریگشا نشدیم. خوبی‌اش در آن بود که انجنیر یونس اختر در این کارها بسیار سخت بود و اگر می‌فهمید که با آب سیر می‌شود، حتماً نان نمی‌خورد. این شد که پیاده به دیدن شما آمدیم و شما را در فیصل کالونی دیدیم. مشکلات انجنیر اختر هم رفع شد و مطالبش نیز ترجمه شدند. من انجنیر را بسیار دوست دارم و جمله‌ی قبلی‌ام شوخی بود. امیدوارم که ناراحت نشود؛ هر چند خودش نیز بسیار آدم شوخ‌طبع و بذله‌گو هست.

کمک‌های اسلامیک ریلیف

رویش: از داستان دور نرویم. می‌خواستم این را بدانم که شما چه زمانی به سمت شیخ‌علی رفتید؟

مسافر: این مسأله نیز به انجنیر یونس اختر بر می‌گردد. او دید که مسافر آمده و آلبوم عکس‌هایش را نیز با خود آورده است. آلبوم را دید و یک روز گفت که استاد مسافر آلبوم‌هایت را بگیر که به اسلام‌آباد می‌رویم. از او پرسیدم که اسلام‌آباد برای چه کاری برویم؟ گفت که می‌رویم و اگر شد یک پروژه بگیریم.

خلاصه، به اسلام‌آباد رفتیم. حالا دیگر من تقریباً جزو کارمند انجنیر اختر هستم و برایش کار می‌کنم؛ چون ماهانه به من معاش می‌داد. در مسیر راه چون ریش من بسیار زیاد بود، پولیس گفت که اسنادت را بده. من پاسپورت داشتم. آن را دادم و او مرا از موتر پیاده کرد. انجنیر اختر به مایکل سمپل زنگ زد و او به کسی دیگری زنگ زد و در نهایت با پرداخت پنج صد کلدار، پولیس پاسپورت مرا داد و با آلبوم‌ها به موسسه‌ی اسلامیک ریلیف (Islamic Relief) رفتیم.

وقتی وارد موسسه شدیم، انجنیر اختر با کسی که در آن‌جا بود با زبان انگلیسی گپ زد. انجنیر به آن آدم گفت که من پروژه‌های زیادی را اجرا کرده‌ام. آن آدم گفت که چه سند داری و انجنیر آلبوم مسافر را سر میز ایشان گذاشت. این آدم عکس‌ها را یکی یکی مرور کرد. دید که کودکان پای لچ، دست و صورت شان ترکیده، کودکان ژنده‌پوش و مظلوم، زنان بیچاره و پیرمردان در به در و مردم علف می‌خورند. آن آدم که در دفتر بود، با دیدن آن عکس‌ها بسیار متأثر و ناراحت شد. آلبوم دیگر را دید و تمام آن را ورق زد و وقتی طبیعت و چهره‌های مردم بیچاره را دید، به کلی میخ‌کوب و محو عکس‌ها شد.

او گفت اجازه است که آلبوم را به پایین برده و به همکاران دیگر نیز نشان بدهم؟ گفتیم بلی. او هر دو آلبوم را گرفت و رفت. این مسأله شاید در ذهن انجنیر اختر بیشتر مانده باشد؛ چون جوان‌تر از من است و آن این که شاید بیش از نیم‌ساعت طول کشید که آن آدم دوباره برگشت.

احساس می‌کردم که کار ما نتیجه‌بخش بوده است؛ چون اول نگاه آن آدم را که من می‌دیدم که چطور به عکس‌ها خیره شده است، دوم این که بسیار دیر کرد و بعد از آن که آمد، فوراً گفت: بیخی درست است و قبول کرد. دیدم که لب‌های انجنیر یونس پر از خنده شد. در واقع آن پروژه توسط آلبوم عکس‌های مسافر به دست آمد. من و انجنیر یونس اختر از اسلام‌آباد دوباره به دفتر و در پیشاور آمدیم.

انجنیر ضیاء یکی دیگر از دوستان و عزیزان ما از منطقه‌ی سرچشمه‌ی میدان وردک است. او کسی است که مردم منطقه او را به نام پسر حاجی جگرخون می‌شناختند. انجنیر ضیاء هم به جمع ما اضافه شد و ما سه نفر شدیم و کار روی پروژه شروع شد. انجنیر یونس به من گفت که شما و انجنیر ضیاء به منطقه‌ی شیخ‌علی بروید و منطقه را سروی و بررسی کنید. تنها کمکی که ما داشتیم، کمک گندم بود. گفتم با وجودی که من جانم در خطر است، اما پناه ما به خدا، می‌رویم هر چه که شد، شد.

انجنیر از طرف موسسه‌ی ارتباط یک کارت برای ما چاپ کرد. این شد که من، انجنیر ضیاء و فرشته جان دخترم که آن زمان کوچک بود، به طرف افغانستان حرکت کردیم. اول به کابل آمدیم و پدر و مادرم را که آن زمان زنده بودند، دیدیم. فرشته را نزد پدر و مادرم گذاشتم. فردا یا پس فردای آن با انجنیر ضیاء به شیخ‌علی رفتیم.

این دقیق به یادم نیست که ما از پاکستان با انجنیر ضیاء به کابل آمدیم و یا او در کابل بود و من با دخترم آمدیم و بعد از کابل من با انجنیر ضیاء به سمت شیخ‌علی رفتیم. این را دقیق به یاد ندارم. به هر حال از راه غوربند به شیخ‌علی رفتیم. دره‌های مختلف شیخ‌علی را سروی کردیم.

رویش: ببخشید استاد، در آن زمان که شما به شیخ‌علی رفتید، «شاه ولی مطمین» نیز در آنجا گندم توزیع می‌کرد؟

مسافر: نه نه، این مربوط به بعد است. زمانی که گندم‌ها به شیخ‌علی رسیدند، شاه ولی مطمین و برادرم به آن‌جا آمدند تا مردم و افراد مستحق را شناسایی کنند.

Share via
Copy link