رضا دقتی: از پشت خنجر زدی!
رویش: با وجودی که پول افغانی رایج و بااعتبار بود، گفتید که کرایه را با دالر پرداخت میکردید؛ دلیل این کار چه بود؟ درآمد خود شما دالری بود یا صاحب خانهی تان دالر میخواست؟ یا رواج بازار دالر بود؟ دلیل این مسأله چه بود؟
مسافر: با وجودی که ما در افغانستان زندگی میکردیم؛ اما یک وقت، در زمان طالبان در همین کابل، من با کلدار پاکستانی کرایه میدادم که آموزشگاه هنری مسافر بود و یک زمان در دوران جمهوریت با دالر امریکایی کرایه میدادم که مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم بود. واقعاً برای ما جای خجالت و شرم است. وقتی این مرکزرا گرفتیم، صاحب ساختمان گفت که ماه صد دالر کرایه باید بدهیم. من در آن زمان در کلید گروپ کار میکردم و دوستان دیگرم نیز در جاهایی کار میکردند و ما به نوبت، کرایهی دفتر را پرداخت میکردیم.
پیش از آنکه ما دفتر چشم سوم را راهاندازی کنیم، رضا دقتی، رییس مرکز مطبوعاتی آیینه میخواست که انستیتوت آیینه فوتو را به من تسلیم کند. حرفها زده شده بود و یک زمان فرمهایی را آوردند که من امضا کنم تا مسوول من باشم و کسی به نام فردین واعظی که همصنفی دوران فوتوژورنالیزم من در آیینه بود، معاون من باشد. من به خودم گفتم که در این انستیتوت آیینه فوتو بسیار پروژهها آمده، کار شده و بسیار پول به اینجا آمده که ممکن است در آینده برایم مشکل ایجاد کند. به همین خاطر من این مسوولیت را قبول نکردم.
رضا دقتی به من زنگ زد که چرا این مسوولیت را نمیپذیرم. گفتم خود ما مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم را راهاندازی کردهایم. به من زنگ زد و تقریباً یک و نیم ساعت تلفنی با یک دیگر حرف زدیم. در آن سمت تلفن به جز آقای دقتی، شهید فهیم دشتی هم بود که روحش شاد باشد؛ چون او آدم بسیار جوانمردی بود. به غیر از این دو نفر کسی به نام فردوس کاووسی که برادر استاد کاوه هست، ایشان هم بودند.
رضا دقتی به من گفت که شما نامردی کردید و از پشت سر به ما خنجر زدید. به او گفتم چرا خنجر؟ اصلاً بحث این حرفها نیست. ما به عنوان باشندگان افغانستان آیا حق نداریم که خود مان و از داخل افغانستان یک مرکز فوتوژورنالیزم افغانی داشته باشیم و آن را ثبت رسمی کنیم؟ پیش از این، چنین چیزی در افغانستان نبوده و اگر بوده هم در کنترول خارجیها بوده است؛ چه مشکلی دارد که برای نخستین بار یک مرکز فوتوژورنالیزم افغانی راهاندازی شود؟
رویش: قصهی تان همراه دقتی به کجا رسید؟ یعنی او از شما آزرده شد و اعتراض کرد؟ فهیم دشتی چه گفت؟
مسافر: بلی، او واقعاً ناراحت شد. من به خاطر آنکه برادر بزرگ رضا یعنی منوچهردقتی استاد ما بود که واقعاً انسان نجیب، بااخلاق و دوستداشتنی است و اصلاً یکی از دلایل اصلی رفتن من به آیینه فوتو و دو سال درس خواندن در آنجا اخلاق و برخورد بسیار نیک استاد منوچهر دقتی بود.
این از شانس ما بود و شاید اگر در همان روزهای اول، به جای منوچهر من با رضا رو به رو میشدم و چهره، برخورد و اخلاق او را میدیدم؛ شاید اصلاً در انستیتوت فوتوژورنالیزم آیینه شرکت نمیکردم؛ ولی آنجا منوچهر دقتی بود؛ نه رضا دقتی!
خاطرهای از فهیم دشتی
من پیش از کورس آیینه فوتو، عکاس بودم و نمایشگاه برگذارکرده بودم و پروژهی حرفوی عکاسی و فلمبرداری را اجرا نموده بودم. اگر مبالغه نشود، تنها کسی که لیسانس داشت، آنهم لیسانس هنرهای زیبا، من بودم که یازده سال قبل از آن روز دیپلوم در رشتهی هنرهای زیبا از دانشگاه کابل داشتم. آن زمان حضرت وفا و علی امید هم محصل هنرها بودند که از طرف دانشکدهی هنرها به این انستیتوت معرفی شده بودند، اما هنوز فارغ نشده بودند. خلاصه عرض کنم، وقتی که من مسوولیت قبول نکردم، آیینه فوتو را به شهید فهیم دشتی واگذار کردند.
روزی شهید فهیم دشتی برایم زنگ زد و گفت که من مسوولیت آیینه فوتو را گرفتم و از من خواست به آنجا بروم؛ چون شما یکی از سهامداران هستید و واقعیت نیز این بود. به خاطری که آقای دشتی آدم بسیار بانزاکت، باادب و با درد و درکی بود و اهل دل و همراز بود. به موسیقی بسیار علاقه داشت و آهنگهای جگجیت سینگ را بسیار دوست داشت.
او آهنگهای استاد سرآهنگ را هم میشنید و یک آدم هنردوست، فرهنگی و بسیار جوانمرد و کاکه بود. به همین خاطر من به مرکز آیینه فوتو رفتم که مسوولش آقای دشتی بود. با اینکه ما مرکز فوتوژورنالیزم چشم سوم را داشتیم و صاحب امتیازش بودم همکاری را در آنجا شروع کردم. روزی در یک جلسه که آقای دشتی نیز بود، حرف از رضا دقتی به میان آمد. شهید دشتی گفت روزی که من با دقتی گپ میزدم، شنیدم به او گفتی که از عکسهای شهید احمد شاه مسعود سوء استفاده میکنی.
او گفت که رضا دقتی حین مکالمه با شما نزدیک ما آمد و گفت صدای مسافر را ثبت کنید که دربارهی شهید مسعود حرف میزند. این حرف را آقای کاووسی که پسر عمهی احمدشاه مسعود بود نیز به من گفت و یادآوری کرد که حرفهای من در مورد رضا دقتی درست بوده است.
من در مرکز آیینه رفت و آمد داشتم، برخی عکسها را در فضای مجازی شریک میکردیم و بعضی نمایشگاهها نیز برگذار میشد. وقتی فهیم دشتی از من خواست تا در پروژهی یونیسف تدریس کنم، قبول کردم. دشتی در این مورد دودل بود که من بتوانم تدریس کنم. من پیش از آن سالها نظرهای خودم را دربارهی عکاسی مینوشتم و در مرکز آکادمی هنر و علوم سینمایی که در پل داکتر مهدی بود و همچنین در بنیاد فرهنگ و جامعهی مدنی تدریس کرده بودم.
ضمناً در مرکز رسانههای حکومت خبرنگاران را از وزارتخانهها برای پانزده روز به آنجا دعوت میکردند تا من به آنها عکاسی و فوتوژورنالیزم درس بدهم. دشتی آدم با تجربه و پختهای بود. یادم است یک خانم از ایتالیا به نام گیتی بود که چند سوال از من پرسید و وقتی کمی برایش گپ زدم، شک و تردید شهید دشتی نیز برطرف شد.
آن پروژه را به عنوان نخستین پروژهی دوران ریاست فهیم دشتی بر آیینه فوتو پیش بردم. بعد از سه ماه به شرکتکنندگان شهادتنامه دادیم و خاطرات بسیار خوبی برای مان باقی ماند. پیش از آن ما در انستیتوت آیینه فوتو از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴ درس خواندیم و چندین نمایشگاه عکاسی برگذار کردیم.
بعداً در سال ۲۰۱۵، نظر به درخواست کلید گروپ، به آنجا رفتم. عکسهایی از من درسایت و آرشیف آیینه فوتو بود. آنها عکسهای خبری مرا در جمع دیگر فوتوژورنالیستان آیینه به مسابقات انترکشن در امریکا فرستاده بودند که من در جریان نبودم. در واقع آثار تمام عکاسانی را که برای آیینه فوتو کار کرده بودند، به این مسابقات فرستاده بودند. آنها این صلاحیت را داشتند که عکسهای ما را به این مسابقات بفرستند. یک روز «کاوهی آهنگر» که پسر عمهی احمد شاه مسعود است، و استاد فوتوشاپ ما نیز بود، برایم زنگ زد و گفت که ما عکسهای همکاران را به یک مسابقه فرستاده بودیم و عکس خودت اول شده است. تبریک باشد و به مرکز آیینه بیا.
فردای آن روز به آیینه فوتو رفتم. برایم تبریک گفته و آدرس سایت را دادند. از آرشیف آیینه فوتو عکسهای مسابقات را یک عکاس فرانسوی به نام «دیمیتری» که در آن زمان مسوولیت آیینه فوتو را داشت، انتخاب کرده بود. او عکس مرا زیاد پسندیده بود و از آن تعریف میکرد. من دوباره به کلید گروپ آمدم و در آنجا وقتی سایت را باز کردیم، فهمیدیم که مسابقات عکس در ابعاد جهانی و در هفت بخش برگذار شده است و دیدیم که یک عکس نه، بلکه دو عکس من در دو بخش مقام اول را کسب کرده است: یکی در بخش دموکراسی که آن تصویر را نیز من از لیسهی معرفت گرفته بودم. روز انتخابات بود و یک خانم دستمال به سر دارد و نشسته است و یک خانم چادریدار دیگر که انگشت خود را پس از رأی انداختن رنگ کرده است. این عکس در واقع یک کانتراست دو نوع حجاب را به وجود آورده بود. این عکس برای امریکاییها جالب بود و در بین آثار سی و سه عکاس از کشورهای گوناگون اول شده بود.
عکس دیگرم که در بخش آموزش مقام اول را به دست آورده بود، آن را در سال ۲۰۰۲ با کمرهی نگتیف و با جان هیوارد گرفته بودم. این پروژهای بود که از طریق آیینه فوتو اجرا شد. جان هیوارد عضو هیأت سازمان اکو بود که برای بررسی پروژههای بینالمللی آمده بودند. او از آیینه فوتو خواسته بود که نیاز به عکاس دارد که از جریان بررسی آنها از پروژهها عکس بگیرد.
به همین خاطر من همراه آنها به قندهار و از مسیر دشت لیلی به میمنه رفتم. به غیر از این دو محل در سفر به جاهایی دیگر نیز همراه شان بودم و آنجا بیشتر درک کردم که عکس برای آنها چقدر ارزش دارد. آنها واقعاً به کارم احترام داشتند و تقسیماوقات برنامههای شان را به من میدادند که چه زمانی نیاز است با آنها رفته و از پروژه عکس بگیرم.
یکی از پروژههای آنان در دشت برچی بود که روی خانوار بیوهها و یتیمان کار میکردند. کسانی که پدران و نانآور خانوادهی خود را در طول سالها جنگ و انفجارها در کابل از دست داده بودند، زیر پوشش آنها بودند. یتیمان زیر پوشش این موسسه بودند، درس میخواندند، میز و چوکی و همه چیز شان منظم بود.
من با کمرهی انالوگ ونگتیف عکس دو دخترک را گرفته بودم که کتاب الف، با، پیش روی شان باز است. یک دخترک سرش برهنه است و پیراهن سبز دارد و دیگرش چادر سرخ دارد و هر دو بسیار عاشقانه طرف کتاب نگاه میکنند و استاد شان درس میدهد و آنها گوش میدهند. این عکس در بخش آموزش و در بین آثار پنجاه و سه عکاس اول شده بود. اگر نیاز بود من عکس صفحهی آن سایت و مسابقه را دارم و برای تان میفرستم.
کلید گروپ
حالا دربارهی کلید گروپ حرف میزنم که مردم هم زیاد خسته نشوند. شاید برخی بگویند که مسافر هم هر چه دلش شد میگوید و هیچ قصههایش تمام نمیشود و اگر دلش شد شعر میخواند. به نظرم سال ۲۰۰۵ بود که من به کلید گروپ رفتم. خاطرهی سال ۲۰۰۱ در ذهنم بود که شهیر ذهین در فرانسه درس خوانده، عکاس و عاشق این کار است. او واقعاً قدردان عکس و هنر بود. به همین خاطر حتا زمانی که مرکز چشم سوم را هم ساخته بودیم و تا زمانی که به امریکا نیامده بودم، با کلید گروپ همکار بودم. برخی از دوستان میگفتند تو وقتی خودت مسوولیت چشم سوم را داری چرا با جایی دیگر همکاری میکنی؟
همکاران و بنیانگذاران چشم سوم، استاد یمک و بصیر سیرت و رضا ساحل واقعاً دوستداشتنی هستند و احترام یکدیگر را زیاد داشتیم. اینها در چشم سوم برای من در یک اتاق، یک میز و چوکی گذاشته بودند که این میز و چوکی ریاست است. من میگفتم برای من این چیزها ارزش ندارد. یک عکاس و آدم عملگرا پشت میز نمینشیند. باور کنید یادم نمیآید که بیش از یکی دو بار پشت آن میز نشسته باشم. دلیلش این است که آدمهای عاشق در سینما و یا عکاسی آدمهای عملگرا و بیشتر در میدان هستند تا آدمهای تئوریک و پشت میزنشین. یک عکاس خوب باید در صحنه و در ساحه باشد تا عکس بگیرد و اثر خلق کند؛ نه آنکه در یک اتاق خودش را حبس و مثلاً ریاست کند. در سینما نیز چنین است.
کارگردانان موفق و بزرگ، اهل میز و چوکی نیستند. آنها ازپشت کمره به دنیا مینگرند، همانجا زندگی میکنند و همانجا از دنیا میروند. افراد بزرگی در تاریخ هنر هستند که اینگونه بوده اند و دنیای هنر تا آخرتاریخ مدیون هنر، عشق، زحمت و تلاشهای شان است. کسانی مثل «ژان پاتیست پوکلن» که مشهور به مولیر است، کسی که حین اجرای تیاتر و در روی صحنه جان داد یا مرد بزرگ تاریخ هنر «آنتوان چخوف» که به خاطر شکست نمایشنامهی مرغ دریایی، مریض شد و در نهایت به خاطر همان مریضی از دنیا رفت یا ویلیام شکسپیر، لئوناردو داوینچی، میکلانژ، پابلو پیکاسو و ونسان ونگوگ و….. از این دسته آدمهایند که نامهای شان در تاریخ هنر و ادبیات ماندگار شده است.
من برای عکاسی بسیار زحمت کشیدم و تلاش کردم. برخی وقتها که در کابل انتحاری میشد، شهیر ذهین به من میگفت تو به این انتحاریها نرو؛ چون جان تو بسیار ارزش دارد. او بارها این حرف را به من گفت؛ در حالی که در جاهایی دیگر، رسانهها به خبرنگاران، تصویربرداران و عکاسان خود میگویند زود برو و مواد بیار که نام ما بالا برود؛ این که سرنوشت تو چه میشود، مهم نیست.
از سویی دیگر، خانم «نجیبه ایوبی» که واقعاً یک خانم نازنین و مهربان است، او همانطور که نامش نجیبه است، خودش نیز نجیب است؛ یک بانوی نازنین، دلسوز و خوب. او که رییس کلید گروپ بود بارها به من گفت که ما (او و شهیر ذهین) نگاه کارمند بودن به شما نداریم. آنها احساس نزدیکی به من داشتند و من نیز واقعاً عاشقانه کار میکردم. من ممنون و مدیوم این طرز نگاهی ظریف و با احساس و پر از عاطفهی شان استم.
اکثریت کارمندان کلید گروپ آرمانی بودند و مسوولانه و عاشقانه وظیفهی شان را در ساعات کاری ساحوی و یا دفتر انجام میدادند که همه در قلب نجیبه ایوبی و شهیر ذهین جا داشتند. اقلیت آدمهایی که تفرقهافگن بودند، برایشان وقت داده میشد؛ اگر اصلاح میشد خوب و اگراصلاح نمیشد، آنها یا خود شان ترک وظیفه میکردند و یا از طرف دفتر برای شان جواب منفکی و ترک وظیفه داده میشد.
قصهی دردناک ارگو
در سال ۲۰۱۳، در منطقهی باریکآب ارگوی بدخشان یک تپه لغزیده و ۱۲۰ یا ۱۳۰ خانه زیر خاک رفته بودند و چیزی در حدود ۱۰۰ متر خاک روی خانهها بود. که تقریباً بیش از ۱۰۰۰ متر طول و به عرض ۲۰۰ تا ۴۰۰ متر را تحت پوشش خود قرار داده بود. قریهها همه و همه زیر خاک بودند. از پیرمرد گرفته تا پیرزن و دختر و پسر و کودکان و زنان بادار و کودکان تازه به دنیا آمده و همچنان حیوانات. فاجعهی انسانی و تکاندهندهای اتفاق افتاده بود. رییسجمهورکرزی، کاندید ریاستجمهوری اشرف غنی احمدزی، داکتر عبدالله، وکلای پارلمان و سایر رجال برجسته و مهم کشوری به آنجا در حال رفتن بودند. اینجا یک نکته را من از خانم ایوبی برای تان بگویم که چطور جان کارمندان برایش مهم بود و چگونه او با نزاکت از همکاران میخواست که یک رویداد را پوشش دهند.
در بین تمام عکسهایم، تنها یک عکسم که ۳۶۰ درجه پانوراما دارد، مربوط به ارگوی بدخشان است. از بین صدها هزار قطعه عکس من، تنها همین عکس ۳۶۰ درجه و یک قطعه است. خانم ایوبی به شعبهی دیزاین زنگ زد و به روحالله سادات گفت که مسافر را بگو به دفتر من بیاید. به دفتر ایشان رفتم. او به سمت من نگاه کرد و گفت در ارگوی بدخشان تپه لغزیده، بسیار مردم زیر خاک شده و این خبر بسیار سروصدا هم کرده است. به آنجا میروی یا نمیروی؟
برایش گفتم چرا نباید بروم؟ این وظیفهی من است. باید به محل بروم و ببینم که وضعیت قریه چطور است و چرا چنین شده و مردم در چه حال هستند. بانو ایوبی برای مسوول مالی زنگ زد و گفت که مقداری پول به خاطر مصرف تقریباً ده روزهی سه نفر و تیل موتر را برای مسافر بده. من از نزد بانو ایوبی خدا حافظی کرده به دفتر مالی آمدم و مقدار پول هدایت شده را دریافت نمودم.
به هر صورت، من با یک همکار از رادیو، راننده و با موتر دفتر به سمت بدخشان حرکت کردیم. در مسیر راه با همکاران مشوره کردیم که در بدخشان چه کار کنیم، آیا غذای آماده بخوریم یا خود ما مسوولیت پخت و پز را بر عهده بگیریم. رانندهی ما انور نام داشت که در پروژهی کمربند گرسنگی نیز همراه ما بود و یک آدم بسیار خوب و رفیق بود. ما یک اصطلاح در بین خود داشتیم که میگفتیم «چه ما و شمایی هستیم»! انور گفت که وسایل را از بازار پلخمری خریداری میکنیم و خود ما غذا میپزیم. من گفتم که اینطور درست است هم غذا صحی است و هم اقتصادی تمام میشود و هم ما در ساحهی کاری از بازار بیش از۴۰ کیلومتر راه دور استیم. به تفاهم رسیدیم و گفتم در بازگشت به کابل هم دیگ بخار و کاسه و گیلاس همه وسایل را که خریداری میکنیم به آشپز خانه دفتر تسلیم میکنیم.
به بدخشان رفتیم. آن واقعه واقعاً دردناک و تکاندهنده بود. من از ساحات مختلف و مردم و وضعیت عمومی منطقه عکسهای زیادی گرفتم. روزی که رسیدیم، باران میبارید. کودکان و زنان را زیر خیمه دیدیم. تپهای که لغزیده بود، دلیلش این بود که در پایین تپه درهای دیده میشد. نزدیک قریه دریاچهی آب و چشمهها بوده و سالها که از زیر تپهی خاکی آب رفته بوده و چیزی در حدود چند صد متر خاک تپه را شکسته بود تا در نهایت موجب لغزش و ریزش کوه شده بود. ما دو هفته در بدخشان بودیم و عکسها را نیز از طریق انترنت برای شان فرستادم تا در مجله چاپ کنند.
شهیر ذهین همیشه برایم میگفت درست است که برای دفتر عکس میگیری؛ ولی هر زمان و هر سوژهای که خارج از کار برایت زیبا بود، عکس آن را بگیر. من کلاً آزاد بودم که از کجا و چطور عکس بگیرم. با اینکه قاعده و قانون و اخلاق فوتوژورنالیزم بینالمللی را کوشش میکردم رعایت کنم، در قید زمان و مکان نبودم و کوشش میکردم که صحنهها و لحظهها را به دقت ثبت کنم.
در کلید گروپ اولین فیستوال مسابقات انترنتی عکاسی را به ابتکار مسوولین کلید گروپ راهاندازی کردیم که هدف آن رشد و تقویه و تشویق عکاسان جوان افغانستان بود. مسابقه در سه بخش و موضوع بود و تعداد زیادی از عکاسان جوان هموطن ما در آن شرکت کرده بودند. در ختم مسابقه، بعد از صحبتهای شهیر ذهین و دیگر سخنرانان، جوایز و تقدیرنامهها داده شد. برای مقامهای اول تا سوم سه پایه کمره در نظر گرفته بودیم. برای بیش از ده نفر نیز تقدیرنامه داده شد. ناگفته نباید گذاشت که داوران فیستوال نیز استاد گلبدین الهام، فرزانه واحدی و من بودم که عکسها را بررسی و انتخاب کردیم.