رویش: شما در آن دوران شاهد حضور ارتش سرخ در افغانستان هستید. در دور اول که شما را به عسکری بردند، آیا با روسها در کندک تجمع یا بند سرده مواجه شدید؟ زمانی که در کابل بودید، حضور روسها در بازار، سرکها و در شهر چگونه بود؟
مسافر: روسها آن زمان در طرف قصر دارالامان و در پوستههای شان و یا داخل تانکها در حال گشتوگذار دیده میشدند. در ضمن مشاوران آنها نیز با لباسهای ملکی و غیر نظامی دیده میشدند.
رویش: آیا روسها در سرکها و در سطح شهر گشتزنیهای معمول داشتند یا اینکه مثل یک نیروی اشغالگر رفتار میکردند که شما احساس کنید شهر در اشغال آنها است؟ مثلاً در سرکها هستند و در خیابانها راه میروند؟ یا نه چنین چیزی نبود؟
مسافر: نه، حقیقتش آن است که من با چشم سر خود چنین چیزی را ندیدم و با آن بر نخوردم.
رویش: در آن دوران که جوان بودید، آیا با رهبران حزب دموکراتیک خلق و چهرههایی که در آن زمان نامدار و مشهور بودند، مثل کشتمند یا نبیزاده تماس داشتید؟ آیا شده بود که به دیدن آنها بروید یا از اعضای خانوادهی تان کسی با آنها آشنا بود؟
مسافر: نه، واقعیتش آن است که من زیاد به این مسایل علاقه نداشتم و تمام تمرکزم روی هنر و مسایل فرهنگی و ادبی بود.
رویش: در بارهی مجاهدین چه؟ آیا خود شما و یا از اعضای فامیل تان کسی بود که به گروههای جهادی گرایش داشته باشد؟
مسافر: بلی، یک همصنفیام مجاهد بود و در ضمن از خانوادهی ما هم مجاهد و عضو سازمان نصر بودند. من شخصا کارهای انقلابی و آزادیخواهی را دوست داشتم؛ اما زمانی که افراد و اشخاص را میدیدم زیاد برایم جالب نبود. با برخی افراد مجاهد در ارتباط بودم که یکی از آنها ابوالفضل، همصنفیام بود که در حزب حرکت و تورنجنرال بود؛ کسی که واقعاً آدم نازنین و خوشبرخوردی است. ایشان در دوران ابتداییه و در مکتب قلعهی شاده همصنفیام بودند که بعدها رییس تعلیم و تربیهی وزارت دفاع شد.
رویش: کسانی که در حزب حرکت اسلامی در کابل فعالیت میکردند، آیا شما را هم تشویق میکردند تا عضو حزب حرکت شوید یا خیر؟
مسافر: بعد از دوران مکتب من آنها را زیاد ندیدم؛ چون آنها مصروف کارهای خود بودند و من سرگرم کارهای خودم. تمام تمرکز من روی هنر بود و در دوران مکتب نیز رفیق پدرم، خلیل خان وزیر ترانسپورت بود. ایشان به پدرم گفته بود که اگر پسرت میخواهد برای تحصیل به روسیه برود، ما برایش بورسیهی تحصیلی میگیریم. پدرم همراه من مشوره کرد و من گفتم دوست ندارم به روسیه بروم.
رویش: وقتی بار اول از عسکری فرار کردید، آیا مکتب تان تمام شده بود؟
مسافر: نه، ما را از جریان صنف دوازدهم و زمانی که درس میخواندیم گرفتند و به عسکری فرستادند.
توره غر، کشتزار ماین
رویش: آیا توانستید که ادامهی تحصیل داده و صنف دوازدهم تان را تکمیل کنید یا خیر؟
مسافر: بلی، من در دورهی دوم عسکری توانستم این کار را انجام بدهم. در دورهی دوم که مرا به عسکری بردند، من در خانه بودم، در همه جا شایعه بود که خانهها تلاشی میشوند تا افراد مناسب سن عسکری را پیدا کنند. یکی از دوستان پدرم گفته بود که من پسرت را برای عسکری به قطعهی غیرمعارب و یا قطعه که در جنگ نمی رود میفرستم. پدرم قبول کرده بود و این شد که من عضو قطعهی ۲۱ محافظ در نزدیکی شفاخانهی چهارصد بستر کابل شدم. حدود یازده و نیم ماه در آنجا عسکری کردم. مثلاً ما را برای تلاشی خانهها در شهر کابل میفرستادند و من از مردم اسناد ترخیص عسکری طلب میکردم و جالب بود که در تمام آن مدت، هیچ کسی را جلب نکرده و سوق عسکری نکردم.
این کار را به این دلیل انجام ندادم که دیگران اکثر پسرانی را که برای عسکری میآوردند، همهی شان زیر سن بودند و گناه داشت. به همین خاطر من خیلی زیر فشار و انتقاد هم بودم که دیگران این همه نفر را میآورند و سوق عسکری میکنند، تو چه رقم عسکر استی که حتا یک نفر را هم تا حالا نیاوردهای؟
جواب من این بود که تمام کسانی را که من دیدهام یا ترخیص داشتند و یا محصل بودند، نمیشود که من هر کسی را با اسنادش برای عسکری دستگیر کنم. خلاصه این که یازده و نیم ماه بعد، کندک ما را محاصره کردند و تمام کندک را به خوست فرستادند. ما را مستقیم به میدان هوایی کابل بردند، در آنجا طیاره چهار ماشینه آماده بود، سوار هواپیما شدیم، هواپیما پرواز کرد و بعد از مدتی وقتی به زمین نشست از مردم محل پرسیدیم که اینجا کجاست؟ گفتند که خوست است و فهمیدیم که ما را به خوست آورده اند.
رویش: چطور از مردم محل پرسیدید؟ آیا مردم محل در میدان هوایی بودند و چطور عسکرهای دولتی با مردم عادی میتوانستند سر و کار داشته باشند؟
مسافر: منظورم از مردم محل کسانی است که در خوست و در میدان بودند. آنها گفتند آسمان خوست که میگویند همین است. آن زمان دو چیز بسیار مشهور بود: یکی میگفتند اگر مرگ میخواهی کندوز برو و دیگری آسمان خوست مشهور بود.
شب را در قطعهی دوم کماندو ماندیم. فردا صبح ما را به کوه «توره غر» بردند و گفتند که در این کوه حدود چهل هزار ماین فرش شده است. وقتی به کوه رسیدیم، بسیار جالب بود و حالا که یادم میآید کوهها طوری بودند که بسیار مناسب ساختن فیلمهای جنگی بودند. چیزی را که ما در آن دیدیم این بود که زمین پر از ماینهای ضد نفر بود؛ ماینهایی که چهل پارچه دارد و از این ماین تا ماین دیگر، سیمکشی میشود. ماینهای دیگر مثل ماینهای درختی و ماینهای زیر زمین زیاد بودند.
جایی که ما بودیم، کوههایی بود که یک زمان در تصرف مجاهدین بود و سپس دولت دوباره آن را گرفته بود. صحنههای جالبی بود. آن منطقه درخت زیاد دارد. وقتی دولت منطقه را بمباران کرده بود، درختان از ریشه کنده شده و روی یکدیگر افتاده بودند. سنگهایی بودند که وقتی سربازی آنجا تیر خورده بود، از بالا تا پایین سنگ از خون خشک شدهی او سرخ شده بود.
در آن سن و سال ما با صحنههایی چنان وحشتناک و ترسناک رو به رو شدیم که تعریف آن سخت است و باعث تعجب میشود. یک پسر نسیم نام داشت و از منطقهی ده افغانان کابل بود. من به او گفته بودم که یک بار از بند سرده غزنی فرار کرده ام. نسیم از من خواسته بود که هر وقت اگر قصد فرار داشتم، او را خبر دهم تا باهم برویم. او هم قدش از من بلندتر بود و هم اندامی قویتر داشت. نسیم بعد از چهار یا پنج روز که ما در کوه «توره غر» بودیم، تقریباً اعصاب خودش را از دست داده بود.
رویش: ماینهایی که ازش گپ میزنید، دولت در آنجا فرش کرده بود که مثلاً مجاهدین طرف شان نیایند و یا عسکرهای شان فرار نکند؛ یا نه، ماینها را مجاهدین فرش کرده بودند؟
مسافر: ماینها را دولت فرش کرده بود که از آمدن مجاهدین جلوگیری کنند. موضوع دیگر این بود که عسکرها فرار نکنند.
رویش: قشلهی شما در وسط این میدان ماین بود؟
مسافر: پایگاه ما در یک کوه بود که از این سر کوه تا به آن سر دیگرش ما را تقسیم کردند. جالب بود که در یک جای کوه، یک کانتین بود که لوازم مورد نیاز و ابتدایی سربازان را میفروخت. کار ما کندن موضع و سنگر بود. مجاهدین از راه دور و با اسلحهی دوربرد مثل زیکویک کوه را گلولهباران میکردند. دولتیها از این طرف مجاهدین را میزدند و آنها نیز از آن طرف انداخت های دوامدار میکردند.
فرار از کشتزار ماین
رویش: در جایی که شما بودید، کار سربازان دقیقاً چه بود و چطور عملیات میکردند؟ آیا فقط منطقه را حفظ کرده و در آنجا بودند یا نه از آنجا برای عملیاتها نیز میرفتند؟
مسافر: نه، نه. عسکرها فقط برای حفظ آن پایگاه آنجا بودند. هرگز نمیتوانستند عملیات انجام داده و بر مجاهدین حمله کنند. اصلاً ماینها را هم که فرش کرده بودند، برای جلوگیری از حملهی مجاهدین بود. این کوه یک کوه استراتیژیک بود که روی میدان هوایی و بسیار نقاط مهم شهر تسلط داشت.
یک روز ما را گفتند که باید سنگر آماده کنیم. چاشت روز بود و من پلان فرار داشتم. روز پنجم بود و بسیار خسته هم شده بودیم. معاون سیاسی ما از خوست بود. گپ جالب دیگر این بود که من مثلاً یازده و نیم ماه عسکری کرده بودم؛ اما کسانی در جمع ما بودند که سه تا سه و نیم سال عسکری کرده بودند. کسانی که باید ترخیص میشدند؛ ولی آنها را به خوست فرستاده بودند. مسوولان به این خاطر ما را به آنجا فرستاده بودند که ما عسکرهای قدیمی هستیم و فرار نمیکنیم.
آن روز که من خیلی خسته هم بودم، وقتی قروانه یا غذای عسکری را آوردیم، یک باره در دلم افتاد که باید فرار کنم. به نسیم و یک کسی دیگر گفتم که بلند شوید تا برویم. پرسیدند که نان و چای نخوریم. گفتم نه!
برای شان گفتم من به سمت کانتین میروم. شما هم با فاصلهی صد متر از دنبال من بیایید و اگر پرسیدند که کجا میروید، بگویید که به کانتین میرویم تا چیزی بخریم. اول اسلحهی خودم را به یک سرباز دیگر دادم. با وجودی که سگرتی نبودم، اما گفتم برای خریدن یک قطی سگرت به کانتین میروم.
وقتی چند قدم به سمت کانتین رفتم، معاون سیاسی صدا زد که کجا میروی؟ گفتم کانتین میروم تا سگرت و چاکلیت بگیرم. او گفت درست است برو. معاون وقتی مصروف غذا خوردن شد، من به سمت کانتین رفتم. تا زمانی که به کانتین نرسیده بودم، معاون مرا تماشا میکرد. یک سیگرت از کانتین گرفتم و دودش را به هوا پف کرده و خودم را سرگرم کردم تا این که معاون رفت و دو نفر دیگر نیز به کانتین رسیدند.
فوری خود را به قلهی دیگر کوه رساندیم. قوماندان ما در زلمیخان نام داشت. او آدم بسیار خوب و نازنینی بود. وقتی ما به آخرین نقطهی قلهی دیگر کوه رسیدیم، با زلمی خان رو به رو شدیم. او گفت که نجیب، اینها چقدر ناجوانی کردند و تمام کندک ما را به اینجا آوردند. زلمی گفت که گاهی بیایید از ما سر بزنید. گفتم که چشم، همین حالا هم برای دیدن و احوالگیری شما به اینجا آمده ایم. هدف ما این بود که کم کم خود را به آخرین نقطهی کوه رسانده و راه فرار را پیدا کنیم. در آخرین نقطه، یک عسکر پیره دار که از دوستان و همدورههای کابل ما بود. به او گفتیم که ما به قصد فرار آمده ایم، تو ما را ندیده بگیر. قصد ما این بود که از میدان ماین با احتیاط فرار کنیم؛ طوری که پای ما به سیمهای ماین گیر نکند. هوا هم ابری و کم کم باران هم شروع به باریدن کرده بود.
کسی که آنجا نگهبانی میداد، در دورهی احتیاط بود و ناگهان رنگش پرید و رفت تا قوماندان زلمی را بیاورد. ما ترسیدیم و هر کدام به سمتی رفتیم. زلمی خان که آمد، صدا زد نجیب نجیب کجا هستید؟ ما هم نزد او رفتیم. او پرسید که چه کار میکنید؟ به او راستش را گفتم و این که نمیخواهم عسکری کنم.
قوماندان زلمی گفت، من هم قصد ماندن ندارم و روزی فرار خواهم کرد. او گفت که دولت در حق او و سربازانش بسیار نامردی و ظلم کرده است؛ اما باید مواظب باشید که چهل هزار ماین دور و اطراف کوه فرش است. قوماندان گفت یکی از اقوامش ماینها را فرش کرده است. او میداند که راه فرار دقیقاً چگونه است. باید کاری شود که ماین کسی را از بین نبرد. قوماندان گفت که او هم فرار میکند؛ منتها حالا نه! به او گفتم قوماندان صاحب، ما اگر به جای اول خود برگردیم، دیگر پنج متر هم نمیتوانیم از جای خود بیجا شویم.
قوماندان به عسکر نگهبان دستور داد که روی خود را به سمت دیگر بچرخاند و ما را گفت که بروید. با قوماندان خداحافظی کردیم. من پیش و دو نفر دیگر از پشت سرم، سنگ به سنگ و بسیار با احتیاط خود را تا آخرین نقطهی کوه رساندیم.
یک مسألهی دیگر را هم بگویم. چند نفر در بالای کوه بودند که معمولاً تمام اطراف را زیر نظر داشتند. وقتی باران آمد، آنها هم رفتند و فرصت برای فرار ما فراهم شد و ما هم فرار کردیم.
وقتی از کوه «توره غر» دور شدیم، نزدیکیهای شام بود. به راه مان ادامه دادیم تا شب شد و ما چون منطقه را بلد نبودیم، شب را در یک قبرستان خوابیدیم. هر سه نفر ما به نوبت، دو دوساعت پیره میکردیم تا حیوانات وحشی به ما حمله نکنند. شب را بسیار به سختی و مشکل گذراندیم. هر سه نفر ما لباس عسکری به تن داشتیم. وقتی صبح شد، یک پسر نوجوان را دیدیم که مصروف چوپانی و چراندن گوسفندان بود. نزدیکش شدیم و گفتیم که از عسکری فرار کرده ایم.
او ما را به نزدیک یک خیمه برد. یک خانم پیر کوچی آمد و بسیار با عزت و احترام به ما ماست و غذا داد. در آنجا یک نفر مجاهد پیدا شد و ما را به قرارگاه خود که یک مسجد بود برد. جالب آن بود که این مجاهد از افراد جلالالدین حقانی بود.
از ما جدا جدا و انفرادی تحقیق کردند و وقتی مطمین شدند، به ما گفتند که دو روز بعد شما را به نزدیک کوه «توره غر» میبریم و شما با بلندگوی دستی، خود را معرفی کنید و بگویید که من فلانی هستم، از فلان تولی، از کوه توره غر فرار کرده و حالا پیش برادران مجاهد خود و کاملاً سلامت هستم.
برای ما گفتند، پس از فرار شما برای عسکرهای دیگر تبلیغ میکنند که شما را ماین زده و جنازههای تان را هم شغال خورده است. دو سه روز بعد مجاهدین ما را سوار موتر کرده و به نزدیک کوه توره غر بردند.
ما هر کدام ما بلندگو را به دست گرفته و یک به یک خود مان را معرفی کردیم که من فلانی هستم، از فلان قطعه و فلان تولی از کوه توره غر فرار کرده و پیش برادران مجاهد خود هستیم. آنها رویه و رفتار بسیار نیک و خوب با ما داشتند.
این مسأله باعث شد که تا چند روز دیگر پانزده تا بیست عسکر دیگر نیز از کوه توره غر فرار کنند و به پیش ما بیایند.
عسکرها برای ما گفتند وقتی شما فرار کردید، همه به خصوص معاون سیاسی، حیران و ناراحت شده بودند که ما از کجا و چطور فرار کرده ایم. در ضمن گفته بودند که ما را ماین زده و مردههای ما را هم شغال و سگ خورده است.
عسکرهای فراری میگفتند که وقتی ما صدای شما را شنیدیم، انگیزه گرفتیم که باید فرار کنیم و خدا را شکر که حالا شما را سالم میبینیم.
رویش: شما عسکرهای فراری بعدی را ملاقات کردید و دیدید؟
مسافر: بلی، آنها را دیدیم؛ چون تقریباً بیش از یک ماه ما در یک مسجد بودیم.
در اردوگاه جلالالدین حقانی
رویش: از شما تحقیقی که کردند، چه بود؟ در بارهی سربازان، موقعیت سنگرها، جبهه و تعداد اسلحه و این چیزها هم پرسیدند یا نه؟
مسافر: نه، فقط پرسیدند که از کجا آمدید، چطور در کوه توره غر بودید و چطور فرار کردید؟ گفتیم که ما در کابل عسکر بودیم، ما را نفرکشی کردند به اینجا، به عسکری هم به زور ما را آوردند و ما عضو حزب خلق و پرچم نیستیم. پرسیدند آیا شما کافر و کمونیست هستید که گفتیم نه!
رویه و برخورد شان با ما خوب بود و امکانات خوبی هم در اختیار داشتیم. عید قربان بود و برای ما گوشت مخصوص آوردند و گفتند که هر طور دوست دارید، بپزید و بخورید. در روز اول عید، من جلالالدین حقانی را برای بار اول در آنجا دیدم.
راستش خبر نداشتم که او یک آدم و یا یک قوماندان بسیار مشهور است. او عینکهایی سیاه پوشیده بود و برای ما گفتند که ایشان قوماندان جلالالدین حقانی است. او به مسجد آمد و به تمام عسکرهایی که از عسکری گریخته بودند، نفر صد یا دو صد کلدار و یک جوره پیراهن – تنبان تحفه داد.
بعد از آن ما لباسهای عسکری را کشیده و لباس محلی به تن کردیم. آنها به عسکرهایی که با اسلحهی شان فرار کرده بودند، پول زیادتری میدادند.
رویش: سربازان دیگری که از دنبال شما فرار کرده بودند، با اسلحه شان فرار کرده بودند؟
مسافر: یک تعداد شان بلی. من با چشم ندیدم؛ چون وقتی عسکرها را به مسجد میآوردند، قبلاً اسلحهی شان را از آنها میگرفتند. فقط این قدر گفته میشد، کسانی که با اسلحهی شان آمده است، پولی بیشتر میگیرند.
رویش: یک چیز جالب است. شما از قطعهی دشمن که با مجاهدین در جنگ بود به نزد آنها آمده بودید. چطور از شما در بارهی موقعیتهای جنگی، سنگرها، تجهیزات و تعداد سربازان تحقیق نکردند؟
مسافر: آنها تمرکز زیاد شان روی این بود که ما جاسوس نباشیم و منطقه و جای شان را کشف نکنیم. وقتی مطمین شدند که ما عسکرهایی هستیم که از عسکری فرار کردهایم، کاملاً ما را آزاد گذاشتند.
یا ترخیص یا مرگ!
رویش: وقتی به خانه رسیدید، خانوادهی تان حتماً از آمدن شما خبر نبودند؟
مسافر: اصلاً. پدرم، خداوند رحمتش کند، وقتی مرا دید، از خوشی زیاد گریه کرد و من برای نخستینبار در زندگیام اشک خوشی پدرم را دیدیم.
رویش: وقتی شما به کابل آمدید، کدام سال بود؟
مسافر: سال ۱۳۶۲ بود.
رویش: وقتی که به کابل آمدید، این بار چه کار کردید؟
مسافر: قصهی بودن من در کابل از همه قصههای دیگر جالبتر است. من حدود سه ماه در خانه بودم. برخی از دوستان ما گفتند اگر نجیب میخواهد عسکری کند، به منطقهی ریشخور کابل برود و به عنوان کاتب تولی عسکری کند. گفتند آنجا قطعهی کماندو است و نجیب دلش که موی یا بروت خود را دراز میگذارد، برایش مشکلی ندارد، آزاد است.
من چون با فضا آشنا نبودم، بسیار خوش شدم. به خودم گفتم برو مشکلی نیست، یک قطعهی عسکری است، کاتب تولی میشوی و آزاد هم هستی. این پیشنهاد را قبول کردم و کسی که مرا میبرد، سه وظیفه داشت. سارنوال قطعه بود، آمر مخابره بود و منشی سازمان اولیه نیز بود. او نامش «دستگیر خان» بود و سه پست را همزمان در دولت کار میکرد. دستگیر خان آدم خوبی هم بود.
خانم این فرد که انجنیر بود، همصنفی دختر کاکایم بود. دستگیر خان به من گفت به شرطی ترا با خود میبرم که به من قول بدهی که از عسکری فرار نمیکنی. من هم به او قول مردانه دادم و گفتم یا ترخیص یا مرگ! او هم گفت درست است.
فردایش یک موتر دولتی گاز ۶۶ آمد و من چون متعلم مکتب بودم، با لباس منظم سوار موتر شدم تا به عسکری بروم. پیش خودم فکر میکردم که محل خدمتم شاید طرفهای قصر دارالامان باشد و نزدیک خانه است. موتر به سمت قصر حرکت کرد و از آنجا به سمت دوغ آباد دور زد و وارد سرک خامه شد و رفت رفت تا مرا در ریشخور و در قطعهی ۲۰۳ کشف کماندوی وظایف مخصوص رساند. من در آنجا از موتر پیاده شدم. قوماندان قطعه هم اسدالله مبین از قوماندان های هزاره و یک آدم بسیار جدی و لایق ومنضبط بود. او کسی بود که یک مشاور نظامی روسی را در خوست با لگد زده و از سر برديیم پایین انداخته بود.
شنیدم که مشاور روس گفته بود فلان قریه را در خوست با توپ جنگی بزن؛ قریهای که داخلش زن، کودک، پیر و جوان بوده است. اسدالله گفته بود قریه را نمیزنم. روس اصرار کرده بود که شلیک کن. آنجا اسدالله مبین آن مشاور روسی را با لگد زده بود.
اسدالله مبین که قوماندان قطعهی ۲۰۳ کشف کماندوی وظایف مخصوص بود، از بچههای بهسود و بسیار آدم دلاوری بود. امانالله مبین، برادر کوچکتر اسدالله مبین در زمان حکومت اشرف غنی، در اردوی ملی بود و رتبه تورنجنرالی داشت که اشرف غنی او را تقاعد داد.
خلاصه، زمانی که پای اسدالله مبین به قطعه وارد میشد، قوماندانهای تولی و بلوک آنقدر از او میترسیدند که اندازه نداشت. آنها با ورود اسدالله مبین به قطعه، فوراً به سر کارها و شعبههای خود میرفتند. او آدم بسیار دقیق و حساس بود. عسکرها را بسیار دوست داشت. عسکرها هم او را زیاد دوست داشتند.
یک عسکر برایم قصه کرد که وقتی پیش قوماندان مبین رفتم و برایش سلامی دادم، پرسید که چه گپ است؟ گفتم یک روز رخصتی کار دارم. قوماندان گفت چه میکنی که خانه میروی؟ گفتم میروم تا بام خانه را کاهگل کنم. قوماندان اسدالله به جای یک روز، سه روز به او رخصتی داده و برایش گفته بود که برو کارهایت را تمام و خستگیهایت را رفع کن و برگرد.
خلاصه، وقتی به قطعه رسیدم، کاتب تولی اول شدم. قوماندان تولی ما شیرین دل نظری نام داشت و از برادران پشتون و از منطقهی ترهخیل کابل بود. شیرین دل یک بسته کلید را به من داد و گفت که کاتب تولی استی، این کلیدها، این هم چوکی و این هم کارهایت. بعد از آن من کاتب تولی شدم.
برای تان بگویم که من تجربهی دو پرتاب پاراشوت هم دارم. از فاصلهی هشت هزار متری سطح زمین، در میدانهای دهسبز، پشت سر میدان هوایی خواجهرواش، در سال ۱۳۶۳ دو پرتاب پاراشوت هم داشتم. من کاتب تولی شدم؛ اما نکتهی جالب دیگر این بود که باز ما را به خوست بردند. این در حالی است که من به دستگیر خان قول داده بودم که از عسکری فرار نمیکنم و گفته بودم یا مرگ یا ترخیص!
کاتبهای تولی اول، دوم، سوم و بلوک زرهدار را کلاً به وظیفه معاربوی خوست بردند. حالا دوران حکومت داکتر نجیب الله است. ما را به خوست بردند؛ چون عده ی عسکرهایی که در کابل دوران عسکری خود را سپری میکردند پول دار بودند، برای بعضی صاحبمنصبان ماهانه پول میدادند. آنها روزانه به قطعه میآمدند، خود را نشان داده و دوباره دنبال کار و زندگی خود میرفتند.
وقتی در جنگها سرباز کم میآمد یا میخواستند جایی را تقویت کنند، ناگزیر وزارت دفاع دستور میداد که مثلاً قطعهی کشف ۲۰۳ کماندوی وظایف مخصوص به این تعداد سرباز را آماده کند. قوماندانها کسانی را که از آنها پول گرفته بودند، نمیتوانستند به جبهه بفرستند و این گونه بود که حتا کاتبهای تولی را هم اعزام میکردند.
ما را به خوست فرستادند و ما دو و نیم ماه در آنجا ماندیم. ما را چند بار به جنگ نیز اعزام کردند. خوب است بگویم که در جنگها من هیچ وقت به سمت انسا-ن فیر نکردم.