رویش: چند سال در مجموع در فاکولتهی هنرهای زیبا در رشتهی نقاشی کار کردید؟
مسافر: چهار سال.
رویش: غیر از نقاشی، در رشتههایی دیگر مثل حکاکی، مجسمهسازی و هنرهایی دیگر هم کار کردید یا خیر؟
مسافر: نخیر. مجسمهسازی اصلاً یک رشتهی جدا بود. گفتم که پنج دیپارتمنت در فاکولتهی هنرهای زیبا بود، پنج دیپارتمنت بود که پیشتر گفتم چه رشتهها بودند.
رویش: شما فقط اختصاصاً نقاشی کار کردید؟
مسافر: تنها و تنها نقاشی کار کردم و تنها یک یا دو سمستر خطاطی هم کار کردم.
رویش: نقاشی که کار میکردید، چه نوع نقاشی بود؟ منظره، پرتره و روش کار تان چطور بود؟ کلاسیک یا مدرن؟
مسافر: در آن دوران کارهای مدرن وجود نداشت. سبک کارهای ما ریالیسم بود و گاهی هم امپرسیونیسم کار میکردیم که آنهم با رنگ روغنی بود. گاهی اوقات مودل جاندار کار میکردیم، مثلاً من برای یک همصنفیام مودل میشدم و بعد او برای من مودل میشد یا گاهی یکی از همصنفیها برای همه مودل میشد و از چهار طرف شاگردان نقاشی میکردند. در آنجا هم مدل بیجان کار کردیم و هم جاندار.
رویش: اگر به گذشته و سی و پنج سال پیش برگردید که در فاکولتهی هنرهای زیبای دانشگاه کابل بودید، به نظر تان هنر نقاشی با توجه به تجربهای که داشتید و دیدید، در چه سطحی قرار داشت؟ برای ما بگویید که سطح هنر، به خصوص هنر نقاشی، در افغانستان چطور بود و هنرهای زیبا در افغانستان چه جایگاهی داشت و از آن زمان تا حالا چقدر رشد کرده است؟ خود تان به عنوان یک هنرمند، به هنر افغانستان چند نمره میدهید و آن را در چه سطحی میبینید؟
مسافر: همانگونه که میدانید، آثار خوب نقاشان بزرگ افغانستان در گالری ملی وجود دارد و من چندین بار به آنجا رفته و از آثار موجود بازدید کرده ام. آثار استاد برشنا، استاد غوثالدین، استاد غلام علی امید، استاد قربان علی عزیزی، پرفیسور غلام محمد میمنهگی، آثار آب رنگ استاد کوهزاد و آثار دیگر نقاشان ما در آنجا هستند. استادانی که هفت یا هشت دهه پیش کار کرده اند که بعدها استادان ما ادامه دهندهی راه شان بودند و بسیار عاشقانه و دلسوزانه کار میکردند؛ اما متأسفانه جنگها و درگیریهایی که در کابل پیش آمد، همانطور که مردم عادی را آسیب زد، به هنر افغانستان نیز آسیبهای جدی وارد کرد. ما در همان دوران درگیریها نیز درس خواندیم و حتا روزهایی بود که راکتها به دانشگاه برخورد کرده و محصلین شهید شدند؛ حتا در پیش فاکولتهی خود ما راکتی که از سمت پغمان آمده بود، اصابت کرد و محصلین را شهید کرد.
در دوران ما و در همان وضعیت نیز هنر افغانستان رشد خوبی داشت؛ استادان واقعاً زحمت میکشیدند و محصلین نیز عاشقانه کار میکردند. در آن زمان تعدادی از محصلان بورسیهی تحصیلی روسیه گرفتند و برای آموزش حرفهای نقاشی به آن کشور رفتند که در آن کشور واقعاً نقاشی از سطح بسیار خوبی برخوردار است.
بعد از آن و به خصوص در دو دههی اخیر که کرزی آمد و افغانستان دوباره به فعالیت آغاز کرد، به نظر من یک انقلاب شد. افغانهای مهاجر از کشورهای دیگر به افغانستان برگشتند که در بین شان هنرمندان نیز بودند؛ کسانی که نقاش، مینیاتوریست، مجسمهساز و هنرمندانی دیگر بودند که من از آنها کارهای جالبتر و بهتری را دیدم. در فاکولتهی هنرهای زیبا هم تعداد کسانی که در دانشکدهی هنرهای زیبا، نقاشی را خواندند، واقعاً به این رشته علاقه داشتند.
جنگ در مراسم عروسی
رویش: استاد به نظر میرسد که در این دورههای زندگی تان، علاوه بر نقاشی، کمی رگههای عسکری و عسکربازی نیز در وجود تان است. یک زمان از یک جنگ دیگر تان در دوران داکتر نجیب الله گپ میزدید، آن را قصه کنید.
مسافر: نمیدانم که آن سال چه رقم یک سال بود. سالی که من از عسکری ترخیص شدم، یک سال عجیب بود. خواهر و برادرم شهید شدند که روی من تأثیر بسیار بدی گذاشتند. من همیشه تا زمانی که در کابل بودم، سر خاک و قبر برادر و خواهرم در کارتهی سخی میرفتم. خواهر و برادرم که هر دو بسیار جوان بودند و مثل آن دو جوانان بسیار در تمام کشور و در تمام ولایات متأسفانه از بین رفتند و خانوادههای زیادی داغدار شدند.
شهید شدن خواهر و برادرم روی روحیهی من تأثیر بسیار بدی گذاشته بود و آن سال یکسره جنگ و جنگبازی بود. یکی از برادر خواندههای دوران مکتب من «نسیم» نام داشت. او هم در دوران ابتداییه و هم در دوران لیسه همصنفی من بود. من و نسیم رفت و آمد فامیلی داشتیم. آنها در ابتدا در منطقهی قلعهی شاده زندگی میکردند و بعدها در حصهی سوم خیرخانه خانه خریدند. خواهر و خواهرزادههای نسیم در کلولهپشته زندگی میکردند. یک روز کارت دعوت عروسی خواهرزادهی نسیم برای ما آمد. من علاوه بر آن که با نسیم رفیق و برادرخوانده بودم، خواهر و خواهرزادهها و کل فامیل او مرا میشناختند. آنها مثل برادر به من احترام داشتند و من نیز به آنها به دیدهی برادر و خواهر میدیدم و احترام شان را نگه میداشتم.
من، مادر و خانمم به عروسی در منطقهی کلولهپشته رفتیم. مادر و خانمم به محل زنانه رفتند و من به همراه نسیم قصه کرده به سمت سرک عمومی کلولهپشته آمدیم. قصه کرده آمدیم و یگان بوتل کوکاکولا هم گرفتیم، نوشیدیم. پس به سمت خانه میرفتیم که از دور دیدیم دو نفر مسلح هستند و موهایی دراز دارند. فهمیدیم که آنها جزو تسلیمیها هستند و با خواهرزادهی نسیم جنجال و گفتوگو دارند.
خواهرزادهی نسیم یک بوتل شیشهای را گرفته و شکسته بود و با آن بوتل به صورت یکی از این تسلیمیها زده بود و ما که رفتیم صورت او پر از خون بود.
رویش: منظور تان از تسلیمی چیست؟
مسافر: در دوران ببرک کارمل و داکتر نجیب کسانی که مجاهد بودند و در برابر دولت میجنگیدند، وقتی آنها به دولت تسلیم میشدند، دولت اسلحهی شان را نمیگرفت و میگفت شما تسلیمی هستید و این خاک از خود شما است، این معاش تان است، این پوستهی تان و اگر نیاز شد که در برابر دشمن بجنگید، بجنگید. به آنها تسلیمی میگفتند.
رویش: این تسلیمیها از کدام مردم و از کجا بودند؟
مسافر: از شمالی بودند و احتمالاً از برادران تاجیک ما و شاید در بین شان از برادران پشتون ما هم بوده باشد؛ چون در سمت شمالی تاجیکها، پشتونها و هزارهها زندگی میکنند. این تسلیمیها که من یاد میکنم، لباس نظامی نداشتند. موهای شان دراز بود و یک کلاه قرهقل بلند میپوشیدند و کلاشینکوف داشتند.
دیدیم که خواهرزادهی نسیم با شیشه به صورت یکی زده و همه جا را خون گرفته است. پرسیدیم که چه خبر است او بچه؟ او وقتی ما را دید، بیشتر شیرک شد و گفت اینها آمده اند و رو به روی خانهی زنها بالا و پایین میروند. چند بار این کار را کردند و من از شان پرسیدم که شما خود تان ناموس، خواهر و مادر ندارید که خواهر و مادر و مهمانان ما را از این فاصله دور نگاه میکنید .
دیگر تسلیمیها خبر شدند که کسی با شیشه به صورت یک تسلیمی زده است و خوب شد که آنها با کلاشینکوف فیر نکردند. بیش از بیست و پنج نفر تسلیمی مسلح دیگر آمدند و از خانه نیز حدود سی تا چهل نفر جوان و پیر به کوچه آمدند. در کوچه زدن زدن است و هر کس با یکی در حال درگیری است و من نگاه میکنم.
من واقعاً هیچ وقت در یک چنین جنگ گروپی همه در برابر همه هیچ وقت شرکت نکرده بودم و همیشه اگر جنگ هم کرده ام، لت خورده ام و جنگ را دیگران روی من تحمیل کرده اند. هیچ وقت در جنگ حرفهای نبودم و گفتم که همیشه هم لتوکوب شدهام؛ اما چون فیلمها و این چیزها را که دیده بودم، به خصوص فیلمهای بروسلی را که دیده بودم، در آن روز به دردم خورد.
اینجا یک نکتهی دیگر را هم یادآور شوم که در سال ۱۳۵۹ که صنف دهم مکتب بودم، رو به روی مکتب رابعهی بلخی یک زیرخانه بود و یک کسی به نام «فرید جانفشان» که موهای خود را نیز مثل بروسلی قیچی کرده بود، به جوانان علاقهمند کاراته تمرین میداد. یک رفیقم به نام امان بود که همیشه من و او با بایسکل به مکتب غازی میرفتیم. این رفیقم از من خواست که بیا در کلپ جانفشان کاراته کار کن و برایت بسیار خوب است. من به کلپ کاراته رفتم و چند ماه در این رشتهی ورزشی تمرین کردم.
یک روز در کلپ مرا با یک پسر دیگر رو به رو کرد که باید با یکدیگر مسابقه بدهیم. او به من ضربه زد و من به او تا اینکه یک بار کدام لگد من تصادفی به شکم آن پسر خورد. پسر به زمین افتاد و از نفس کشیدن افتاده بود. مربی کلپ سراسیمه شده بود و از من پرسید که چه کار کردی و من گفتم که هیچ، او به من ضربه زد و من هم به او، همان کاری را که دیگران هم میکنند. او گفت تو حتماً ضربهی خطا زدهای. استاد بسیار سرم غالمغال کرد و من بعد از آن گوشهایم را گرفتم که دیگر کاراته کار نمیکنم و گفتم پیش از آن که کسی را بکشم، بهتر است آن را رها کنم و همین کار را کردم.
در جنگ مغلوبهی کلولهپشته با تسلیمیها همهی مردم مصروف زد و خورد بودند. دو نفر با دو نفر و یک وضعیتی است که نگو. من دریشی پوشیدهام. دریشی عسکری نه، بلکه دریشی برای رفتن به عروسی. یادم است یک دریشی نصواریرنگ به تن دارم. همه در حال زدن و کوفتن هستند و من نگاه میکنم.
میبینم که یکی دستش خون است، دیگری بینیاش کج شده، یکی پیشانیاش آماس کرده است. به خودم گفتم بعد از جنگ اگر از من سوال کنند که تو چرا نیامدی و یک چند لگد و بوکس نخوردی؟ به خودم گفتم این یک نام بدی است. کورتی خود را کشیده و به یک ریشسفید دادم که در آنجا ایستاد بود و تماشا میکرد.
کورتی را که دادم، یک نفر از تسلیمیها را نشان گرفته بودم که فکرش به من نبود. به سرعت دویدم و با مشت بسیار محکم به بینی او زدم که خون به هوا باد شد. او را رها کرده و به جان تسلیمی دیگر دویدم و خلاصه، در آن درگیری هم لت خوردم و هم لت کردم و پتلونم هم پر خاک و پاره شده بود.
پولیسهای حوزه خبر شدند و آنها آمدند و جنگ را خاموش کردند. قصه را پرسیدند که گپ چه بوده است و تسلیمیها را ملامت کردند که کار شان درست نبوده است و آنها را بردند.
رویش: تسلیمیها اسلحه داشتند، از اسلحهی خود استفاده نکردند؟
مسافر: کلاشینکوف داشتند؛ اما آفرین شان که از آن استفاده نکردند. از مردانگی شان خوشم آمد که از اسلحه استفاده نکردند و اگر از آن استفاده کرده و فیر میکردند، یقیناً که تلفات زیادی میدادیم آن شب و شاید من نیز فعلآ اینجا نبودم. جنگ که تمام شد به خانه رفتیم. شب نیز بچهها بازی میکردند. قطه (پر) بازی میکردند.
پیش از بازی همه در یک اتاق جمع شدیم، از یکدیگر میپرسیدم که بچهها چه شده و چه ضربهای خوردهاند. یکی پایش افگار شده بود، دیگری گوشش صدا میداد، کسی کلهاش باد کرده بود، یکی سرش شکسته بود و خلاصه هر کسی یک صدمه دیده بود و من نیز دستم باد کرده بود، از بس که با مشت محکم به صورت تسلیمی زده بودم.
من مشغول بازی هستم و آن ریشسفید که کورتی من را گرفته بود، از دور با انگشت مرا به دیگران نشان میداد و من به نسیم گفتم که آن کاکا به نظرم با من کار دارد که مدام انگشت خود را طرف من نشانه میرود.
نسیم رفت و از آن پیرمرد پرسید که گپ چیست و او گفته بود که در بین همه اصل جنگ را من کردهام و گفت یک رقم مشتهای محکم و مسلکی به تسلیمیها میزد که هر کدام شان پس از یک مشت ناکاوت میشدند.
این که من خودم در آن صحنهها چقدر لت خورده بودم، یادم نیست؛ اما ناظران بودند که صحنهها را میدیدند و بعدها دانه به دانه تشریح میکردند. در آن دوران اگر مثل امروز تلفنهای کمرهدار میبود که از آن درگیری مغلوبه فیلم میگرفت، بسیار صحنههایی وحشتناک و زشت از درگیری انسانها ثبت میشد.
من هیچ وقت مسلکی در جنگ نبودم و شوق هم نداشتم، همیشه هم لت خوردهام و جنگ بر من تحمیل شده است. این سوال با وجودی که خطرناک بود؛ اما اگر جواب هم نمیدادم شاید دوستانی که ما را میدیدند یا میشنیدند، میگفتند یادت است لت خوردنها که چند بار شما را لت کردیم.
داکتر نجیب جوانی کاکه و عیار بود!
رویش: بعد از آن که دورهی لیسانس تان را تمام کردید، همزمان با سقوط دولت نجیب بود. زمانی که شما وارد مرحلهی جدید کاری و زندگی تان میشوید. از این تحول به عنوان یک هنرمند، چه خاطرهی دارید؟ به خصوص از سقوط حکومت داکتر نجیب الله، آمدن مجاهدین به کابل و سالهای آخر دوران نجیب، چه تصویری در ذهن تان مانده است؟ کابل چطور شهری بود در آن زمان؟
مسافر: وقتی که درسهای مان تمام شد، وزارت کاریابی برای ما یک مکتوب داد و در آن دوران پسر کاکایم رییس نشرات تلویزیون کابل بود، یک تلویزیون به نام رادیو تلویزیون ملی در کل افغانستان بود که پسر کاکایم «مختار ژوبین» رییس نشرات آن بود. ایشان از من خواست که در شعبهی هنر و گرافیک، به نقاش نیاز داریم و شما به تلویزیون ملی بیایید.
بعد از آن من جذب تلویزیون ملی و در شعبهی آرت و گرافیک مشغول به کار شدم که در آنجا هنرمندان، نقاشان و طراحان بودند. با وجودی که در کابل و در کل افغانستان جنگ و درگیریها بود؛ اما در مجموع مردم افغانستان آدمهای بسیار نجیب و شریف هستند. مردم در آن زمان و حتا در زیر باران گلولهها و راکتها نیز امیدوار به زندگی بودند. مردم دوست داشتند که افغانستان به سمتی برود که آباد شود. در آن دوران مردمان اصیل و کسانی که کشور شان را دوست داشتند، به دنبال زندگی بودند. مردم میخواستند تا هر کسی در مسلک و رشتهای که درس خوانده است، در همان رشته برای کشورش مؤثر باشد.
دیدگاه مردم در آن زمان این بود. به خصوص کسانی که تحصیل کرده بودند، تمام فکر و ذکر شان نجات افغانستان بود.
رویش: دوست دارم در مورد همنام تان، داکتر نجیب الله، از شما بپرسم که در دوران آخر حکومت وی، شما هم محصل هستید و هم دوران عسکری تان در همان زمان سپری شده است. از داکتر نجیب الله به عنوان زمامدار در یک دورهی تاریخی در افغانستان در مقایسه با زمامداران دیگر کشور چه تصویری در ذهن شما است؟ اگر خواسته باشید، برای یک کسی که دوست دارد افغانستان را بشناسد، بدون تعلقات حزبی، سیاسی، ایدئولوژیکی و بدون آنکه حُب و بُغض داشته باشد، بخواهد بفهمد که در افغانستان چه گذشت، افغانستان آن روز را برای او چطور معرفی میکنید و از دورهی آخر حکومت داکتر نجیب الله چه تصویری در ذهن دارید؟
مسافر: برای تان بگویم که چند کار خوب داکتر نجیب را در زندگی خودم تجربه کردم؛ مثلاً در عسکری هیچ وقت افراد زیر سن قانونی را به عسکری نمیبردند؛ دوم آنکه اعلام رسمی شده بود تا هر کسی که دوران عسکریاش تمام میشود، باید در همان ماه ترخیص شود؛ سوم اینکه گفته بود هر عسکری که دوران سربازیاش تمام میشود، نظر به نمرههای سهسالهی آخر مکتبش بدون امتحان کانکور میتواند در رشتهی دلخواهش درس بخواند. این سه کار خوبش را من در زندگی خودم دیدم و از آن بهره بردم. داکتر نجیب در تشکیلات حزبی خلق و پرچم، در ادارهی «خاد» کار میکرد که یک ادارهی بدنام بود. ادارهای که مردم زیادی را گرفته، شکنجه کردند و حتا ناپدید شدند؛ هر چند این کارها همه با هماهنگی و دستور رییسجمهور انجام میشد. این بخش از زندگی او یک داستان جدا است؛ اما او کسی بود که در کابل بزرگ شده و یک جوان کاکه و عیار بود. او آدمی جوانمرد و کاکه بود و در ضمن با کاکایم نیز رفیق بود.
او به نظرم شخص بسیار وطنپرست بود که همیشه دوست داشت از وطن و مردمش دفاع کند. او در برابر دستدرازیهای پاکستان قرار داشت و میخواست که این دستدرازیها را کوتاه کند.
رویش: اگر پنج یا شش رییسجمهور را که خود تان در دوران زندگی تان دیدهاید، کنار هم قرار دهید و مقایسه کنید، از دوران سردار محمد داوود و حتا ظاهرخان که پادشاه بود و شما خاطرههایی از او دارید تا میرسید به ملا هبت الله، داکتر نجیب الله را در بین اینها چگونه میبینید و چند نمره میدهید؟
مسافر: والله به نظرم داکتر نجیب الله نسبت به همهی این دیگران کاکه بود. اگر بحث امنیت و سازمان خاد را کنار بگذاریم که آنهم به دستور رییسجمهور میشد که باید بروند و چه کار کنند، دیگر داکتر نجیب یک آدم وطنپرست، کاکه و سرتیر بود که وطنش را دوست داشت. فکر میکنم نظر به همین حسی که داشت، او را اعدام کردند و دار زدند. سوال این است که چرا کرزی را دار نمیزنند؟ چرا؟
رویش: یک اصطلاح از برنامهی ستارهی افغان را اینجا استفاده میکنم و آن این که شما فکر کنید یک استیج است و تمام این زمامداران و رهبران سیاسی در آنجا ایستاده اند، داکتر نجیب الله هم در بین شان هست، اگر خواسته باشی که به آنان نمره بدهی، از ۱۰ چند نمره برایش میدهی؟
مسافر: والله، من از ۱۰ نمره، ۱۰ نمرهی کامل را به او میدهم. دیگران را هم ما و شما دیدیم و الآن تک تک هموطنان ما هر شغلی که دارند، دستفروش، دکاندار، معلم، محصل و یا هر کارهای که هستند، تمام رهبران را میشناسند. آنها رییسجمهورهای افغانستان را کاملاً میشناسند و میدانند که آنها چه کار کردند. مردم فرق خاین و خادم را میفهمند و میدانند. مثلاً در همین بیست سال گذشته، تمام دنیا به کمک افغانستان آمدند و میلیاردها دالر کمک کردند؛ ولی مردم گرسنه ماندند، گدا ماندند و مسوولان سیر شدند و آباد.
من یک سوال و یا یک مثال کوتاه اینجا دارم. شما و یا هر کسی لطفاً به من نشان بدهید که داکتر نجیب در کجا یک دو جریب زمین دارد؟ یک شهرک رهایشی داکتر نجیب را برایم نشان بدهید. رهبران دیگر که به نام اسلام و غیر اسلام در افغانستان بودند، آنها حق بیوه، حق یتیم و حق همرزم خود را خوردند. آنها حق سرباز را خوردند، سربازی که برای حفاظت از او سینه سپر کرده و حتا جان شان را از دست دادند. اینها حق این گونه آدمها را خوردند. آنان برای شهدا و معلولان چه کار کردند؟