• خانه
  • قصه
  • قصه مسافر، قسمت ۲۶، سوژه‌ی ناب، اما دردناک

قصه مسافر، قسمت ۲۶، سوژه‌ی ناب، اما دردناک

Image

کیت کلارک، خانمی مهربان

رویش: در این مورد ممکن است بعدها دوباره بر گردیم و گپ بزنیم؛ یکی دیگر از کسانی که در مسأله‌ی افغانستان و ارائه‌ی گزارش درباره‌ی هزارستان نقش بسیار خوبی بازی کرد، «کیت کلارک» بود که او هم مستقیم به هزارستان رفت و گزارش‌های بسیار خوب و مستند ساخت. او را چطور یک آدمی یافتید؟ او چه حسی داشت و برای شما چه تصویری به عنوان کسی که در افغانستان فعالیت می‌کرد، ارائه کرد؟

مسافر: کیت کلارک زمانی که با ما فوتوژورنالیزم را کار کرد و قواعد و قانون این رشته را به ما آموزش داد، من او را هم به عنوان یک استاد و راهنما انسان بسیار خوبی یافتم و هم به عنوان یک انسان او را بسیار بشردوست و کسی دیدم که سعی دارد به انسان‌های نیازمند یاری برساند. بعد از برنامه‌ی کمربند گرسنگی در سال‌های بین ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ نیز کیت کلارک را می‌دیدم که در کلید گروپ برخی کارگاه‌های آموزشی برگزار می‌کرد. من او را در جلسه‌های خبرنگاران بین‌المللی، در هوتل‌های انترکانتننتال و سرینا نیز بارها دیدم که شرکت می‌کرد و بسیار فعال بود.

من کیت کلارک را در مجموع انسان بسیار خوبی دیدم که به هم‌نوعان خود به خصوص به مادران افغان که کودک داشتند، اما غذا برای خوردن نداشتند، کمک می‌کرد. این واضح است که وقتی مادر غذا برای خوردن نداشته باشد، نمی‌تواند به کودکش شیر بدهد؛ پس آدم‌هایی مثل کیت کلارک و مایکل سمپل بودند که تلاش می‌کردند به این مادران کمک برسانند.

آن‌ها یار و مددگار مردمی بی‌بضاعت، فقیر، بی‌واسطه و مظلوم بودند و به کسانی که دست شان به رییس‌جمهور، وزیر و منابع نمی‌رسید، کمک می‌کردند. دو آدمی که هیچ وقت از مردم و از کسی توقع چیزی نداشتند.

شهیر ذهین، جوان‌مردی کاکه!

رویش: به چهره‌ی سوم می‌رسیم. در این مرحله از شهیر ذهین برای ما بگویید؛ چون او از کسانی است که سابقه‌ی بسیار طولانی در بخش کار با انجوها در افغانستان دارد و در بخش‌های مختلف کار کرده است. بعدها هم کهه کلید گروپ را ایجاد کرد، شما باز هم با او همکار شدید. در پروژه‌ی کمربند گرسنگی نیز ایشان با شما بود. او را چطور دیدید و تصویر تان از شهیر ذهین چیست؟

مسافر: شهیر ذهین را که برای بار اول دیدم، در آن برنامه‌ی امتحانی بود که داستانش را برای تان گفتم. او آن روز یک لنگی پوشیده بود که شف لنگی‌اش از زانو نیز درازتر بود و یک ریش بلند هم داشت. انسان‌های جوانمرد و کاکه، از قواره و هیکل خود مشخص می‌شوند. در آن برنامه یکی از اهداف من خدمت به مردم بود و دیگری نیز حضور شهیر ذهین در این برنامه بود؛ چون او آدم بسیار خوش‌برخورد و مثبت‌نگر بود و ما را در زمینه‌ی کمک به انسان‌ها تشویق می‌کرد.

در ابتدا ما کمره نداشتیم. بعد از آن شهیر ذهین که دفترش در پاکستان بود، کمره‌ها را از پاکستان خریده و به افغانستان آورد. جالب آن بود که او عکاسی را دوست داشت و خودش هم یک زمان عکاس بوده است. در برنامه‌ی کمربند گرسنگی که هفت موسسه در آن کار می‌کردند، او رییس داخلی این هفت موسسه زیر چتر برنامه‌ی کمربند گرسنگی بود.

در این برنامه، مایکل سمپل رییس خارجی و شهیر ذهین رییس داخلی بود. من گاهی که با او رو به رو می‌شدم، درباره‌ی عکس‌ها گپ می‌زدیم. او مرا به خاطر عکس‌هایم تشویق می‌کرد. شاید به اندازه‌‌ای که باید، عکس‌های من ارزش نداشتند؛ اما او از زاویه‌های بسیار جالب عکس‌های مرا تفسیر می‌کرد و من فهمیدم که او درک بسیار خوبی از هنر دارد و یک آدم نجیب و شریف است.

ایشان یک موسسه به نام «دی ایچ اس ای» داشت که بعدها در چوکات همان موسسه، کلید گروپ را نیز اضافه کردند. کلید گروپ چند رادیو در ولایات و چند مجله داشت که عبارت بودند از مجله‌ی کلید، مجله‌ی مرسل که هفته‌نامه بود و هم‌چنان یک گاه‌نامه به نام سپیده. یک شبکه‌ی انتقال سریع به نام «نی» داشت که اجناس را از یک ولایت به ولایت دیگر منتقل می‌کرد.

بعد از پایان کار پروژه‌ی کمربند گرسنگی، من دوباره به تلویزیون ملی برگشتم و در مرکز آیینه فوتو نیز بودم. شهیر ذهین از من خواست که با او همکاری کنم و گفت که کلید گروپ را ساخته است و یک مجله نیز دارد. این شد که من با توجه به شناختی که از او داشتم، تلویزیون ملی و مرکز آیینه فوتو را رها کردم و به کلید گروپ آمدم و مدت ده سال مسوول بخش عکاسی کلید گروپ بودم.

ورود به خط گرسنگی

رویش: دوباره برگردیم به برنامه‌ی کمربند گرسنگی. وقتی این برنامه راه افتاد، شما به سمت هزارستان حرکت کردید. از کدام مسیر رفتید؟ چند نفر بودید؟ آیا کسانی که همراه تان بودند، نام شان را به یاد دارید؟

مسافر: برنامه که شروع شد، یک تعداد گندم به سیاخاک رفته بود. این برنامه قرار بود در هفت زون مناطق مرکزی اجرا شود. در جاهایی مثل دای‌کندی، یکاولنگ، دره‌‌ی صوف، پنجو، لعل و سرجنگل و یکی دو جای دیگر بود. بار نخست که ما به سمت هزارستان حرکت کردیم، در یک موتر داتسن سرخ رنگ بودیم. راننده، من و یک کسی به نام سید عالمی بود که مدیر آن پروژه بودند. یادم است از مسیر کوتل اونی رفتیم که هوا بسیار سرد بود. می‌دانید که مناطق مرکزی افغانستان در زمستان‌ها بسیار سرد و پربرف است. ما ابتدا به سیاخاک رفتیم و بعد از آن وارد پنجو شدیم. در آن‌جا یک مؤسسه به نام «سی سی ای» بود که همکار محلی این برنامه محسوب می‌شد.

من مسوول بست آن موسسه بودم. کار من این بود که باید با کسانی که برای سروی کردن به مناطق گوناگون می‌روند، همراه شوم و از توزیع گندم به مردم عکاسی کنم.

روده‌های کست در باد می‌رقصیدند!

رویش: شما را یک بار دیگر به مسیر رفتن تان به مناطق مرکزی بر می‌گردانیم. شما وقتی از مسیر سیاخاک رفتید، تمام مناطق در دست طالبان بود. آیا طالبان در مناطقی مثل میدان شهر یا نزدیک سرچشمه یا در جاهایی دیگر کمربند امنیتی یا خطی داشتند که ببینید و متوجه شوید که از این به بعد وقتی وارد مناطق هزارستان می‌شویم و دیگر مواد غذایی اجازه‌ی ورود ندارد؟

مسافر: دقیقاً. یک جایی است به نام جلریز که شما از آن‌جا وارد مناطقی مثل سیاخاک یا بهسود می‌شوید. در آن‌جا طالبان یک چین تانک را روی سرک انداخته بودند که تمام سرک را گرفته بود. هر موتری که آن‌جا می‌رسید، با چین مواجه می‌شد و ناچار بود توقف کند. موتر از هر دو طرف توسط طالبان تلاشی می‌شد. موتر ما با وجودی که بیرق داشت و در آن «دی ایچ اس ای» نوشته شده بود، شدیداً مورد تلاشی قرار گرفت. ضمناً در درخت‌ها و برخی پایه‌ها در منطقه من می‌دیدم که روده‌ی کست و فیته‌ها کشال و آویزان بودند که کوتاه و دراز در باد می‌رقصیدند. روده‌های کست‌ها سمبل و پیام‌آور این بودند که هر کسی آن را می‌بیند، بفهمد که موسیقی نباید گوش بدهد.

طالبان تمام موترها و وسایل آن را بررسی می‌کردند. اما برخی وقت‌ها موتر ما را خیلی جدی تلاشی نمی‌کردند؛ چون در آن زمان موترهای خوراکه زیاد به سمت مناطق مرکزی می‌رفتند و آن‌ها با دیدن موتر ما می‌فهمیدند که این موتر ملل متحد است و به خاطر کمک به آن سمت در حرکت است.

ناخن اوگار

رویش: شما از مسیر جلریز به سیاخاک رفتید و از آن‌جا هم به پنجو رفتید. آیا در مسیر راه تان اولین بار که از موتر پایین شده و مردم را دیدید، پنجو بود یا پیش از آن نیز مردم را دیدید؟ پنجو را چطور دیدید و آثار گرسنگی را در آن منطقه چطور دیدید؟ گفتید که وقتی به آن‌جا رفتید زمستان سال ۲۰۰۱ بود. درست است؟

مسافر: بلی، زمستان سال بود. زمستان سال ۲۰۰۱. هوا نیز بسیار سرد بود. ما وقتی به آن‌جا رسیدیم، گندم، پتو، لحاف و برخی لباس‌های گرم زنانه بود که در گدام انبار شده بودند. برخی جاها سروی شده و برخی نقاط دیگر نیز در حال سروی شدن بود. به کسانی که مستحق بودند، کارت داده بودند. مردم می‌آمدند و سهمیه‌ی خود را می‌گرفتند و می‌بردند.

من دیدم که تعداد زیادی مردم فقیر و به خصوص پیرزنان برای دریافت مواد کمکی می‌آمدند. مردم مستحق در آن‌جا بسیار زیاد بودند؛ اما کمک به کسانی داده می‌شد که در وضعیت بسیار بحرانی بودند. نکته‌ی مهم دیگری را که نباید فراموش کنم، این است که وقتی ما از کوتل اونی طرف سیاخاک می‌آمدیم، در سیاخاک یک بازارک بود، مردم بود و یک کمی جنب و جوش بود. دلیلش هم این بود که مردمان مناطق پنجو، بالاتر یا پایین‌تر از آن یا کسانی که از مناطق لعل و سرجنگل و یکاولنگ بودند، مواشی خود را برای فروش به آن بازار می‌آوردند.

ما در مسیر راه گله‌های زیادی را می‌دیدیم که مردم برای فروش به بازار می‌بردند تا پس از فروش آن بتوانند مواد مورد نیاز و اولیه‌ی شان مثل آرد، روغن، برنج و امثال آن را تهیه کنند.

در واقع بیشتر خریداران این مواشی نیز کسانی بودند که از کابل یا جاهای دیگر به سیاخاک آمده بودند و مواشی مردم را با قیمت ناچیز می‌خریدند. چون مردم مناطق مرکزی گرسنه و به اصطلاح ناخن اوگار بودند، دیگران مواشی شان را با قیمت بسیار نازل و کم می‌خریدند و می‌بردند.

اکبری کاکه‌گی کرد!

رویش: شما در پنجو دقیقاً چه کار کردید و خود شما به طور مشخص کار تان چه بود؟ از مردم عکاسی می‌کردی، گزارش تهیه می‌کردی و بعد از پنجو کجا رفتید، آیا پیش‌تر رفتید یا دوباره به کابل برگشتید؟

مسافر: مدتی را پنجو بودیم و بعد چیزی در حدود سی یا چهل تُن گندم بود که باید به یکاولنگ برده می‌شد؛ چون سهم آن‌ها بود. مسوول این کار هم مرا تعیین کرده بودند و یک نفر دیگر هم کمک کننده بود که نامش را فراموش کرده‌ام. چهار موتر کاماز گندم می‌شد که در هر موتر ده تن باید بار می‌کردیم. وقتی ما موترها را از پنجو حرکت دادیم که به سمت کوتل نرگس رفته و از آن‌جا رهسپار یکاولنگ شویم، به یک‌باره شاروال آن منطقه جلو ما را گرفت و پرسید که گندم‌ها را کجا می‌برید؟ گفتم که این گندم سهم مردم یکاولنگ و گرسنه‌های آن‌جا است. او گفت نه، شما این گندم‌ها را برده نمی‌توانید؛ چون خلیلی همراه ما می‌جنگد. در پنجو طالبان بودند و آقای اکبری نیز با طالبان بود. نیروهای کریم خلیلی یک بار از سمت پشته‌ی «غُر غُری» سر آن‌ها حمله کرده بودند. شاروال طالبان می‌گفت که شما این گندم‌ها را برای استاد خلیلی می‌برید. من گفتم: نه، ما این گندم‌ها را برای مردم می‌بریم. دیدیم که این آدم بسیار جدی است و نزدیک بود که به سمت ما شلیک کند.

ما مجبور شدیم موترهای گندم را دوباره به پنجو آوردیم. همراه ما در آن زمان عالمی بود. با او گپ زدم که چطور کنیم. این مواد حق مردم است. سید عالمی پیشنهاد داد که باید با آقای اکبری صحبت کنیم. قرار شد که با اکبری گپ بزنیم و بگوییم که این مواد مال مردم است و ما به جنگ و اختلاف شما کاری نداریم.

آدرس استاد اکبری را پیدا کرده و به منطقه‌‌ای به نام «پیتو جوی» رفتیم. آن‌جا استاد اکبری را پیدا کردیم. او مصروف گفت‌وگو با چند نفر بود که ظاهراً بین شان اختلافاتی وجود داشت؛ اما وقتی به او گفتند که از موسسه دو نفر آمده‌اند و می‌خواهند با تو صحبت کنند، ما را پذیرفت. این شد که به ملاقات اکبری رفتیم. از ما پرسید که چه کار دارید. ابتدا عالمی برایش توضیح داد و سپس من گفتم که این گندم مربوط به سازمان جهانی غذا و برای مردم بی‌بضاعت و فقیر است که آن‌ها از گرسنگی نمیرند. برایش قصه کردیم که چهار موتر گندم را می‌خواستیم به یکاولنگ ببریم و تا فلان منطقه رفتیم، اما شاروال مسیر ما را سد کرد و نگذاشت که برویم. تصور می‌کنم آن روز شاروال به سمت ما که در حرکت بودیم، شلیک هم کرد و ما مجبوریم شدیم بیایستیم و پرسیدیم که چه شده است و او گفت که گندم‌ها را کجا می‌برید…

از حق نگذریم آن روز استاد اکبری بسیار کاکه‌گی کرد. او گفت بروید به شاروال بگویید که این گندم را ما به یکاولنگ نمی‌بر یم، بلکه به لعل و سرجنگل می‌بریم که در کنترل طالبان است. وقتی از خارقول رد شدید، طرف سمت راست رفته و مستقیم به یکاولنگ بروید.

در افسانه‌ها می‌گویند وقتی حضرت علی (ع) در بند امیر با شمشیرش اژدها را ضربه زد، یک تکه‌اش به دره‌ی اژدر بامیان افتاد و یک تکه‌ی دیگرش نیز به منطقه‌ی انده و رستم افتاد. ما از همان راه و منطقه، به یکاولنگ رفتیم. به هر حال، حرف آقای اکبری را قبول کردیم و پیش شاروال آمدیم و گفتیم که در این گندم‌ها مردم لعل و سر جنگل هم سهم دارند که در کنترل طالبان است، با آن‌ها کدام مشکل دارید؟ گفت نه. گفتیم پس گندم‌ها را به مردم لعل و سرجنگل می‌رسانیم.

این شد که از آن‌جا حرکت کردیم به سمت یکاولنگ. در منطقه‌ی کوتل نرگس یک وکیل از دوران‌های سابق در آن‌جا هست که نامش اکبرخان نرگس است. از آن‌جا رد شده و به منطقه‌ی خارقول رسیدیم. یک کسی از بهسود به نام استاد ذهاب نیز همراه ما بود. در یک سماوات پیاده شدیم و سماوات‌چی یک پسر حدوداً یازده‌ساله داشت که در حال تمرین زبان انگلیسی بود و در کتابچه‌اش انگلیسی می‌نوشت. استاد ذهاب او را نزدیک خود خواست و با او گپ زد و تشویق کرد. از او پرسید که می‌خواهی در آینده از پدرت پایین باشی، برابر او باشی یا می‌خواهی نسبت به پدرت بالاتر باشی؟ او گفت که می‌خواهم از پدرم پایین‌تر باشم. استاد ذهاب گفت، نه، تو نباید این فکر را بکنی. استاد ذهاب به او نصیحت کرد که تو درس بخوان و نسبت به پدرت به مدارج بسیار بالاتر خود را برسان.

بعد از صرف غذا و چای به سمت دره‌‌ای حرکت کردیم که مسیر دوراهی یکاولنگ و لعل و سر جنگل است. وقتی به آن‌جا رسیدیم، به سمت یکاولنگ دور خوردیم. راهی که مستقیم به مناطق انده، رستم و زاری می‌رود. ما وارد یکاولنگ شدیم و گندم‌ها را به آن‌جا رساندیم.

سوژه‌ی ناب، اما دردناک

رویش: وقتی به یکاولنگ رسیدید، وضعیت آن‌جا چطور بود؟ مردم یکاولنگ در مقایسه با پنجو و جاهایی که شما پیش از آن دیده بودید، آیا با قحطی و گرسنگی شدیدتری مواجه بودند؟

مسافر: در یکاولنگ برخی نقاط زمین در آن فصل سال سبز بودند. بعضی جاها کشت گندم دیده می‌شد. در بازار نیز گندم بسیار کم بود. یک بوجی گندم در آن زمان، هشت لگ افغانی بود. وقتی که گندم ملل متحد وارد منطقه شد، نرخ گندم در بازار پایین آمد. کارمندان موسسه‌ی «سی سی ای» در یکاولنگ بودند و مردم نیازمند و مستحق را سروی کرده بودند. مردم در روز توزیع آمدند و گندم خود را گرفته و به خانه‌های شان بردند.

در یکاولنگ کمک‌های ما فقط گندم بود و چیزهایی مثل کمپل و پوشاک همراه ما نبود. کمک‌های ما شامل گندم و مواد رفع سوء تغذیه برای کودکان می‌شد. از نظر امنیتی نیز آن‌جا وضعیت پایداری نداشت؛ چون طالبان حمله می‌کردند و می‌گفتند که استاد خلیلی هم در خط جنگ و در منطقه‌ی «فیروز بهار» است. مردم یکاولنگ جدا از گرسنگی و قحطی نگران جنگ و ناامنی‌ها نیز بودند.

رویش: شما طالبان را در یکاولنگ ندیدید؟

مسافر: نه. من در یکاولنگ طالب ندیدم. جالب بود که ما یک هفته یا دیرتر از آن در یکاولنگ ماندیم که گندم‌های دیگر نیز رسیدند. مایکل سمپل را نیز من در آن‌جا دیدم و به من گفت که دو موتر گندم است که باید به دره‌‌ی صوف ببری. پیش از آن که من این بیست تن گندم را به دره‌صوف ببرم، یک قصه‌ی جالب دیگر نیز دارم که مربوط به یکاولنگ است.

من علاوه بر آن که از توزیع گندم برای مردم عکس می‌گرفتم، دستم باز بود تا از مشکلات مردم نیز تصویر بگیرم. به این خاطر من از هر چیزی که به نظرم جالب می‌آمد، عکس می‌گرفتم. مثلاً از پرتره‌های مردم، از طبیعت و از هر چیزی عکاسی می‌کردم.

یک کمره همراهم بود که از خودم نه، بلکه از یک رفیقم به نام سید عابد بود. کمره‌ی زینت روسی که برایم امانت داده بود؛ چون در آن سفر هنوز دفتر کمره نخریده بود و من کمره نداشتم. آن زمان ما با رول فیلم نگاتیو عکس می‌گرفتیم که هر رول سی و شش قطعه می‌شد. عکس زیاد گرفته بودم؛ چون هر طرف که می‌دیدم، سوژه بود. سوژه‌هایی مثل طبیعت زیبا، چهره‌های ناب، مشکلات مردم و امثال آن. در بازگشت که آمدم و تقریبا بیست دقیقه به قرارگاه مان فاصله داشتم، چشمم به دو آدم افتاد که یکی از آن‌ها پیش است و قلبه می‌کند و دیگری یوغ را از پشت سر گرفته است. این صحنه را که دیدم، هم از نظر عاطفی برایم بسیار دردآور بود و هم از نظر سوژه‌ی عکاسی یک تکه‌ی ناب محسوب می‌شد. به یادم آمد که مردم چگونه مواشی شان مثل گاو و گوسفند را با پول ناچیز می‌فروختند و این‌ها حتماً گاو ندارند که با آن زمین را قلبه کنند.

آن‌جا هم از لحاظ انسانی بسیار تکان خوردم و از طرف دیگر این مسأله برایم یک سوژه‌ی بسیار قشنگ نقاشی بود. رول فیلم داخل کمره‌ام تمام شده بود و من نمی‌دانم با چه سرعتی آن 20 را دویدم و خود را به اتاق رسانده و یک رول فیلم دیگر را گرفتم تا دوباره خود را به منطقه برسانم. دوستانم از من پرسیدند که خیریت است؟

گفتم می‌روم تا یک عکس بگیرم. گفتم خیریت است و فقط می‌ترسم که سوژه از دستم بپرد. سپس با سرعت زیاد خود را به آن‌جا رساندم که آن‌ها هنوز هم مصروف کار هستند. از بس که ما با احتیاط عکس می‌گرفتیم که رول‌های ما تمام نشود، من از آن صحنه‌ی به یادماندنی، فقط دو قطعه عکس گرفته‌ام. عکس‌هایی که با تاسف، نور از دریچه‌ی کمره رد می‌شد که یک گوشه‌ی آن عکس یک کمی سرخ است. از نظر تنظیم فوکس نیز مشکل بود؛ چون کمره پنج‌صد میلی‌متری بود که با آن عکس گرفتن از سوژه‌ی در حال حرکت سخت است. این عکس به این خاطر از نظر فوکس نیز خوب نیست؛ ولی برخی سوژه‌ها به اندازه‌‌ای ارزش دارند که اگر کمپوزیشن، فوکس، نور و زاویه‌ی آن نیز خوب نباشد، باز هم مهم است.

آن عکس برای من از لحاظ سوژه بسیار ارزش داشت. وقتی شب برگشتم، مایکل سمپل و سایر همکاران سی سی ای بودند و به من مأموریت دادند تا موتر گندم را به کوته‌ی دره‌‌ی صوف ببرم. فردا دو موتر را حرکت دادیم. من در سیت موتر اول نشستم.

رنگ لاجوردی بند امیر

رویش: فیلم‌هایی را که تا این‌جا گرفته بودید، آیا نزد خود تان بود یا تسلیم مایکل سمپل یا کسی دیگر کردید تا به کابل منتقل شود؟

مسافر: نگاتیو آن پیش خودم بود. وقتی با موتر گندم حرکت کردیم، از مسیر فیروزبهار رفتیم. من برای بار نخست بند امیر را دیدم که تا آن روز ندیده بودم؛ یعنی سال ۲۰۰۱ برای نخستین بار من بند امیر را از نزدیک دیدم.

رویش: مسیر راهی که شما آمدید، بسیار طولانی شده است و باید حالا دیگر نزدیک بهار باشد؟

مسافر: بهار که نه؛ اما تقریباً نزدیک شده بود؛ اما هوا هنوز هم بسیار سرد و فکر می‌کنم که ماه حوت بود. از یک منطقه رد می‌شدیم که گفتند، این‌جا بند امیر است. من که فقط عکس و نقاشی‌های بند امیر را دیده بودم، به راننده گفتم توقف کند تا آن‌جا را ببینیم. آسمان نیز کاملاً ابری بود و کم کم هم می‌بارید. وقتی بالای بند رسیدیم، دیدیم که چه یک رنگ لاجوردی قشنگی دارد. من تا آن زمان فکر می‌کردم که آب رنگش را از انعکاس آسمان می‌گیرد؛ در حالی که این‌گونه نبود. عملاً من دیدم که آسمان کاملاً ابری و سفید است، باران هم کم کم می‌بارد، ولی رنگ آب چقدر لاجوردی و آبی تیره است.

آن روز یکی دو قطعه عکس هم گرفتم که الآن نمی‌دانم در کجا هستند. بند امیر برایم بسیار جالب بود و از منظره‌ی آن بی‌نهایت لذت بردم. دوباره سوار موتر شدیم که برویم؛ چون مسیر راه هم بسیار دور بود. از مسیر بند امیر و از منطقه‌‌ای به نام «خاگده و زردی‌گاه» که رد شدیم، یک ساحه را دزدان چشمه می‌گفتند و ما شب را در آن منطقه ماندیم.

فردا که می‌خواستیم حرکت کنیم، گفتند که یکاولنگ سقوط کرد و آن‌جا را طالبان گرفتند. باز ما از کوتل «دُم شتر» که یک کوتل بسیار سخت و خطرناک است، به منطقه‌ی کوته‌ی دره‌‌ی صوف پایین شدیم. در آن‌جا نیز مردم گفتند که یکاولنگ را طالبان گرفتند. چند وقتی در کوته‌ی دره‌‌ی صوف بودیم و گندم را آن‌جا ماندیم و به منطقه‌ی چهارده، سپس به منطقه‌ی حسنی رفته، از آن‌جا به زرسنگ و سپس به مزار و دوباره به کابل باز گشتیم. چند مدتی در کابل بودیم و دوباره با موترهای گندم حرکت کردیم.

Share via
Copy link