بینندگان و شنوندگان عزیز شیشهمیدیا، سلام!
محترم دیا سینگ انجان، شاعر و نویسندهی افغان مهمان برنامهی امروزی شیشهمیدیا است.
شیشهمیدیا تلاش میکند تا به همهی اقشار افغانستان فرصت اشتراک در برنامههای خود را فراهم نماید. به خصوص، هدف ما این است که با در نظرداشت تناسب مذهبی، فرهنگی، لسانی و جنسیتی؛ سخنان، پیامها و تجارب همه را بشنویم و از تمام سخنها، خاطرات، دردها، تجربهها و پیامها آنها برای آیندهی بهتر ما و سود کشور استفاده نماییم. به این شکل شاید بتوانیم یکدیگر را به گونهای بهتر درک کنیم. با آقای انجان نیز امروز در همین باره بحث خواهیم کرد.
گردیز؛ زادگاه من
صدیق دقیق: انجان صاحب، خوش آمدید!
معمولاً ما پرسشهای خود را با معرفی مهمان خود شروع میکنیم. البته من دربارهی شما کمی معلومات دارم؛ ولی بهتر خواهد بود که خودتان دربارهی خود به بینندگان و شنوندگان عزیز معلومات دهید.
انجان: در نخست به شما و همکاران محترم تان سلام میرسانم. بعد، از طریق شما به بینندگان و شنوندگان شیشهمیدیا سلام و تمنیات نیک خود را تقدیم میکنم. طوری که شما قبلاً یادآوری کردید، تخلص من «انجان» است. من باشندهی اصلی شهر گردیز، مرکز ولایت پکتیا هستم؛ ولی حدود سی و یک سال میشود که در دهلی جدید در مهاجرت به سر میبرم.
دقیق: انجان صاحب، میخواهم شما دربارهی دوران طفولیت، خانواده، تحصیلات و حتی دوران مهاجرت تان برای بینندگان ما سخن بگویید.
انجان: من در شهر کهنهی گردیز، مرکز ولایت پکتیا متولد شده ام. گردیز زادگاه من است. پدر من تومسین نام داشت و بزرگ قومی بود. باید یادآور شوم که پکتیا در آن زمان یک ولایت بزرگ بود؛ ولی حالا با سه ولایت جداگانهی خوست، پکتیا و پکتیا تقسیم شده است؛ فلهذا پدرم در آن زمان بزرگ قومی و ملک سیکها و هندوهای لویه پکتیا بود. او چهل سال خدمت کرد. ما در شهر کهنهی گردیز دوکان داشتیم. پدر من عطار بسیار مشهور بود و دوکان عطر فروشی داشت. در اصل، دوکان سیمساری و بنجاره بود؛ ولی به عطر فروشی ملک تومسین شهرت داشت. من در همین شهر کهنه بزرگ شدهام.
تعلیمات ابتدایی را در لیسهی تجربوی شهر گردیز انجام داده ام. البته این مکتب در نخست ابتدائیه بود، بعد متوسطه شد و بالاخره به لیسهی عالی تجربوی تبدیل شد. صنف نهم الی دوازدهم را در لیسهی عبدالحی گردیزی خواندهام. در آن زمان، این یگانه لیسهی پکتیا بود. در سال ۱۳۶۱ هجری شمسی از صنف دوازدهم فارغ شدم.
متأسفانه بعد از آن، شرایط برای من مساعد نشد و بلافاصله به عسکری رفتم. حتی دو سه امتحان ما هم باقی مانده بود که افراد ادارهی محافظت آمدند و همهی ما را به عسکری سوق دادند. در آن زمان قانون طوری بود که فارغ صنف دوازدهم یک سال عسکری میکرد و اگر تحصیلات عالی میداشت، شش ماه خدمت عسکری میکرد؛ ولی افراد عادی و بیسواد باید دو سال عسکری جبری خدمتی را انجام میدادند.
ما همصنفیها هیچ طالع نداشیتم و بدبخت بودیم. در آن زمان یک مکتوب زیر عنوان «بدون نظرداشت تحصیل» آمد و فرمان صادر شد که ما باید چهار سال در قطعات غیر محاربوی و سه سال در قطعات محاربوی خدمت عسکری کنیم. بنابراین، من در گردیز، مرکز ولایت پکتیا عسکر شدم.
این یک قطعهی غیرمحاربوی بود و من به مدت چهار سال خدمت عسکری را انجام دادم. بعد در سال ۱۳۶۵ هجری شمسی من از خدمت عسکری فارغ و ترخیص شدم. بعد به دلیل خرابی وضعیت در پکتیا، ما مجبور شدیم به کابل آواره شویم. البته خانودهی من یک سال قبل از فراغت من به کابل رفته بودند و من نیز بعد از اخذ ترخیص به کابل رفتم و در شهر کابل مسکن گزین شدم.
من خاطرههای زیادی از شهر گردیز دارم. من در آنجا کلان شدهام و دوستان زیادی دارم، به خصوص دوستان کودکیام. من استادان بسیار خوبی داشتم، نمیدانم حالا از میان آنها چی کسی زنده است. از آن جمله، یک استاد گرامی من «عبدالودود خان» نام داشت. او حالا در اروپا شب و روز آوارگی را به سر میبرد. آنها با بسیار مهر، محبت و صداقت راه تعلیم را برای من نشان داده اند. من مدیون همهی آنها هستم.
من اگر امروز در هر موقفی قرار دارم، این همه از برکت آنهاست. اگر زنده هستند، خداوند آنها را خوش و صحتمند داشته باشد؛ ولی اگر کسی وفات کرده باشد، خداوند آنها را مغفرت کند.
دقیق: شما پیشتر دربارهی دوران کودکی تان در ولایت پکتیا سخن گفتید. قسمیکه شما بیان کردید، در آن زمان ولایتهای پکتیکا، پکتیا و خوست یک ولایت واحد به نام پکتیا بود. در آن زمان، چقدر وطنداران اهل هنود و سیکهـ ما در آن ولایت زندگی میکردند؟ و سوال دیگر اینکه آیا تمام خانوادههای شما در یک منطقهی مشخص زندگی میکردند، یا اینکه در مناطق مختلف مسکنگزین شده بودند؟ لطف نموده، در رابطه به وضعیت موجود در آن زمان برای ما معلومات دهید.
انجان: یک چیز را باید واضح بگویم که در آن زمان نفرت و کینه میان مردم به اندازهی امروز نبود. من نمیگویم که نفرت و کینه هیچ وجود داشت؛ ولی به اندازهی امروز نبود. ما زیر بالاحصار شهر کهنهی ولایت پکتیا زندگی میکردیم. در یک بخشی از آن نجارها زندگی میکردند. در پهلوی آنها ما زندگی میکردیم و یک کمی پیشتر از ما، سلمانها زندگی میکردند. در پایین نیز آهنگران زندگی میکردند. همهی ما در یک جای زندگی میکردیم. در آن زمان این مسایل هیچ مطرح نبود که شما که هستید و من که هستم.
دقیق: انجان صاحب، اهل هنود در مناطق و ولسوالیهای دوردست هم زندگی میکردند؟
انجان: در مرکز گردیز همهی ما در همین یک منطقه زندگی میکردیم؛ ولی یک مامای خدابیامرزم در منطقهی خواجهحسن زندگی میکرد. بعدها زمانی که خانوادهها بزرگ شدند و شهر هم توسعه پیدا کرد، مردم آمدند و در شهر جدید برای خود خانه خریدند. ما هم به شهر جدید رفتیم. تقریباً در هر کوچهی شهر جدید خانهی سیکهـ ها و هندوها بود. مسلمان، سیکهـ و هندو همه در یک جای با هم مشترک زندگی میکردیم.
تلخیها و شیرینیهای زندگی
دقیق: انجان صاحب، شما دربارهی دورهی مکتب خود گفتید که در آن زمان نفرت، کینه و همچون چیزها وجود نداشت. جنگ طبعاً نفرت را تولید و آن را گسترش میدهد. حساسیتها، کینه و عقدهها را نیز بیشتر میسازد. زمانی که نفرت بیشتر میشود، خشونت نیز افزایش مییابد. البته قبل از این تقریباً حدود چهل سال یک دورهی باثبات سپری شده بود. جنگها نبودند و آرامی حاکم بود. شما از دوران مکتب تان یادآوری کردید. در مکتب تان وضعیت چطور بود؟ با شما وطنداران از اقوام و مذاهب دیگر نیز در مکتب یکجا بودند، یک جای با هم درس میخواندید، نشست و برخاست داشتید، با هم رفیق بودید و شاید با هم بازی هم میکردید. خوب است کمی از قصههای دورهی مکتبتان را برای ما بیان کنید.
انجان: بدون شک که در دورهی مکتب نیز یک سلسله مشکلات و ناهنجاریها وجود داشت. همه چیز درست و عادی نبود. بعضیها نمیگذاشتند که ما نزدیک آنها بنشینیم؛ ولی استادان بالای ما ترحم و مهربانی میکردند و ما را ناز میدادند. معمولاً من در چوکی آخر صنف مینشستم؛ چون کسی به من اجازهی نشستن در چوکیهای اول را نمیداد. جنگ و جنجال زیاد بود. بنابراین، زمانی که استادان داخل صنف میآمدند، مرا در چوکیهای نخست مینشاندند. بعضی اوقات تمام صنف را مخلوط میکردند و یک کسی را یک جای و کسی دیگر را جای دیگر مینشاندند. به ما میگفتند که یک چوکی را به خود مشخص نکنید؛ ولی با آن هم جنجال و مشکلات وجود داشت.
دقیق: در صنف تان شاگردان سیکهـ و هندوی دیگر هم بودند یا تنها بودی؟
انجان: پسر مامای من همراه با من در یک صنف بود و یک پسر هندو در صنف ب بود. خلاص!
دقیق: در تمام مکتب تان در مجموع چند پسر سیکهـ و هندو درس میخواندید؟
انجان: تقریباً حدود بیست نفر سیکهـ و هندو همراه ما در این مکتب درس میخواندند.
دقیق: در مکتب تان تیمهای ورزشی داشتید؟ همراه با وطنداران دیگر تان مشترکاً بازی میکردید و یا شما تنها با هم بازی میکردید؟ پیشتر گفتید که یک سلسله سخنها و مشکلات موجود بودند و وضعیت کاملاً نورمال نبود، آنها همراه با شما چگونه برخورد میکردند؟
البته زمانی که صنفها بالا میروند، طبعاً یک کسی دوست و رفیق پیدا میکند و به خانههای یکدیگر و مهمانیها میروند، روابط شما به همصنفیهای تان چگونه بود؟
انجان: من پیشتر هم گفتم که بعضی از افراد خاصیت نفرتانگیز داشتند؛ ولی همه اینطور نبودند. با بسیار مهر و محبت با هم یک جای بازی میکردیم. در پیش روی مکتب ما یک بازار بسیار کوچک بود که دو سه تا غرفه داشت. ما آنجا میرفتیم و میوه میگرفتیم و مشترکاً در یک جای آن را میخوردیم. بعضی اوقات به خانههای یکدیگر نیز میرفتیم. البته باز هم تکرار میکنم که همه این طور نبودند که برخورد نفرتانگیز داشته باشند، یک تعداد بسیار کم و انگشتشمار برخورد نفرتانگیز میکردند.
دقیق: طبعاً در مکتب در ابتدا شوخی و آگاهی نادرست و معلومات و قصههای غلط هست؛ ولی در مجموع برخورد کلانها با شما چطور بود؟ برخورد بزرگان با شما در مکتب و شهر چگونه بود؟ هدف من این است که در مجموع در روحیهی عمومی از الفاظ پوچ و غلیظ استفاده میشد، یا آنها شما را از خود متفاوت میدیدند و یا این که با شما شوخی میکردند؟
انجان: خداوند استادان ما را، کسانی که زنده اند، آنها را خوش و صحتمند داشته باشد و کسانی که وفات نمودهاند، آنها را مغفرت کند. خداواند حاضر و ناظر است که آنها با ما زیاد محبت میکردند و با بسیار صداقت و ایمانداری تدریس میکردند. من در میان آنها قصههای نفرت و کینه را ندیدهام. در شهر و بازار همه با هم در فضای مهر و محبت داد و ستود میکردیم. اکثر سیکها و هندوها دوکان داشتند. سیکها، هندوها و برادران مسلمان ما همه جامعهی مشترک داشتیم و در فضای اخوت زندگی میکردیم. البته بعضیها کینهکشها پیدا میشدند؛ ولی تعداد آنها انگشتشمار بود؛ ولی در مجموع وضعیت خوب بود و زندگی در آن زمان بسیار زیبا بود.
دقیق: من اشعار شما را میخوانم و میدانم که شما دلتنگ زمانی هستید که آرامی، مهر، محبت و اخلاص وجود داشت. انجان صاحب، مردم شما در آن زمان مراسم خویش را چگونه تجلیل میکردند؟ مثلاً، روزهای مذهبی، عیدها و دیگر مراسم را چگونه تجلیل میکردند؟ در رابطه به این مراسم و روزها یک کمی معلومات دهید. آیا برای اینگونه مراسم خاص کلتوری و مذهبی جای و مکان مشخص داشتید؟ عبادتگاه داشتید؟
انجان: از میان روزها و مراسم دینی ما عید کلان خود را که به نام عید ویساک است، با بسیار شوق و علاقه تجلیل میکردیم. ما مولود شریف بابا نانک صاحب گروه را نیز تجلیل میکردیم و مراسم رحلت او را نیز به بسیار خوبی تجلیل میکردیم. ما با بسیار شأن و شوکت جشن ویساک را تجلیل میکردیم. هیچ کسی در این بخش با ما بدی نکرده است.
مردم زیادی میآمدند و با ما در این مراسم شرکت میکردند. معمولاً این مراسم را در گوردوارهی خود تجلیل میکردیم. به عبادتگاه سیکها گوردواره میگویند و عبادتگاه هندوها را مندر مینامند. ما همهی مراسم خود را در گوردواره تجلیل میکردیم؛ چون تعداد ما کم بود و صرف حدود بیست الی سی خانه در گردیز زندگی میکردیم. یک روز را در عبادتگاه سپری میکردیم و روزهای دیگر به خانههای یکدیگر میرفتیم و به یکدیگر مبارکی میدادیم. در روز سوم همهی سیکهـ ها و هندوها به «چشمهی مانده» میرفتیم، میله میکردیم و تمام روز را در آنجا با هم میگذراندیم. ما همه یکجا مینشستیم. البته در عیدهای ما از گوشت استفاده نمیشود و ممنوع است.
تنها در عروسیها و دیگر مراسم از گوشت استفاده میکنیم؛ ولی در مراسم دینی استفاده از گوشت ممنوع است. در این گونه مراسم از سبزی، دال و دیگر چیزها استفاده میکنیم. ما در آنجا غذا را آماده میکردیم. حلوا را نیز میپختیم؛ چون در مراسم ما حلوا ضروری است. اگر مرده شده باشد و یا زنده، در هر دو صورت ما حلوا را میپزیم.
روز بعدی را در «تیری باغ» گردیز میگذراندیم. این یک باغ دولتی بود. در آنجا میله میکردیم و گوسفند را حلال میکردیم و از گوشت آن، کباب و دیگر چیزها را میپختیم. در این روز نیز همه سیکها و هندوها جمع میشدیم. در این میله بعضی از خانوادههای مسلمان هم میآمدند و با ما شرکت میکردند. البته اکثر همسایههای ما میآمدند و در این مراسم شرکت میکردند. آنها با ما در یکجای و یک فرش مینشستند و با بسیار شوق و ذوق این روز را تجلیل میکردیم.
مراسم مذهبی هندوها را در مندر با آنها در بسیار شان و شوکت تجلیل میکردیم. در آن زمان همهی ما یکجای بودیم. در پکتیا یک مندر و یک گوردواره بود.
پدر من عطرفروش بود!
دقیق: پیشتر یادآوری کردید که بعضی از مسلمانها در مراسم شما حضور مییافتند، مبارکی برای تان میدادند و همراه تان شرکت میکردند،. آیا شما هم در عیدهای مسلمانان شرکت میکردید؟ با هم رفت و آمد داشتید؟ فامیلهای تان رفت و آمد داشتند و با همصنفیها و دوکانداران عید مبارکی میکردید؟
انجان: بالکل. مرده، زنده، خوشحالی، غم، درد و عید ما مشترک بود. ما هر چیز را مشترکاً تجلیل میکردیم. جدایی میان ما نبود. من میخواهم یک نمونهی کوچک را برای شما ارایه کنم: یک نفر خدابیامرز معصوم خان نام داشت و مالک «ولی بس ترانسپورت» بود. من و خانوادهی او تقریباً در یک خانه بزرگ شده ایم. ما رفت و آمد فامیلی داشتیم. آنها به خانهی ما میآمدند و ما به خانهی آنها میرفتیم. اولادهای او همسن و سال من بودند. زمانی که در عیدها به خانهی آنها میرفتیم، ما را در آغوش خود مینشاندند، ماچ میکردند و ده ده روپیه برای ما میدادند. میوه و بریانی گندم را نیز برای ما میدادند. کسی نمیگفت که اینها کیها هستند. ما را مانند اولاد خود ناز میدادند. من اندازهی محبت آنها با ما را بیان کرده نمیتوانم. نه تنها فامیل معصوم خان، بلکه اکثر خانوادهها همینگونه بودند. ما در مراسم عیدها با همسایههای خود اشتراک میکردیم و آنها در عیدهای ما میآمدند.
روز «نوروز» هم در گردیز با بسیار شان و شوکت تجلیل میشد. در نزدیک خانهی ما به طرف بالاحصار به نام «مسجد سخی» یک مسجد بود. در روز نوروز در آنجا جنده بلند میشد. سیکهـ های و هندوها برای این جنده دستمال میدوختند و میآوردند. در این مسجد خیرات میشد و ما هم در آن سهم میگرفتیم. برنج، گندم، روغن و یا پول نقد میدادیم و اگر به هر چیز دیگر ضرورت پیدا میشد، تا اندازهی توان در آن سهم میگرفتیم. مشترکاً خیرات میکردیم. در آن زمان محبت زیاد بود، به اندازهای زیاد بود که من از بیان کردن آن عاجز هستم. ما که به خانهی هر کسی میرفتیم، نمیگفتند که سیکهـ یا هندو آمد. ما را در آغوش خود میگرفتند و میگفتند، بیا بنشین پسرم! مگر محبت از این بیشتر شده میتواند!؟
دقیق: پیشتر گفتید که پدر تان دوکان عطاری داشت. ما در اصطلاح عام به اینگونه دوکانها، دواخانههای یونانی میگفتیم. اگر بگویید که کار و بار تان در آن زمان چگونه بود؟ زندگی چگونه میگذشت؟ از نگاه مالی و اقتصادی وضعیت تان چگونه بود؟
انجان: اکثریت مردمان گروه ما به تجارت و دوکانداری مصروف بودند. بسیار کمی آز آنها مأمورین دولتی بودند. در میان ما داکتر و انجنیر هم بودند. در بانک هم مردم ما کار میکردند؛ ولی اکثریت مردم ما مصروف تجارت بودند. من قبلاً هم گفتم که پدر من عطر فروشی داشت. مردم پیش او میآمدند و نمیگفتند که او چه کسی است.
پیش ما مردم زیادی میآمدند. به نامهایی مثل «سردار صاحب» و «لالا» قدر و احترام مردم ما را میکردند. از مناطق بسیار دور افتاده و قریهجات مردم میآمدند و از ما سودا میخریدند؛ در حالی که آنها در تمام زندگیشان سیکهـ را ندیده بودند. این همه بیانگر مهر و محبت زیاد بود.
دقیق: منظور تان این است که کار و بار تان خوب بود؟
انجان: بالکل. نه تنها این که کار و بار ما هندوها و سیکها خوب بود، بلکه در آن زمان کار و بار همهی افغانها خوب و منظم بود.
قصهی تلخ روشن لال
دقیق: شما بخش زیادی از زندگی تان را در گردیز سپری کردهاید. آیا به یاد دارید که حادثه و یا جنجال بزرگی اتفاق افتاده باشد که مردم بر اساس پیوستهای مذهبی به دو جهت تقسیم شده باشند؛ مثلاً جنگ و یا واقعهای رخ داده باشد که مسلمانها یک طرف و هندوها و سیکهـ ها طرف دیگر را گرفته باشند؟
انجان: بلی. چنین واقعهای اتفاق افتاده بود. من یک خاطره از زمان کودکی خود را با شما شریک میسازم. نمیتوانم این خاطره را فراموش کنم. در آن زمان این موضوع زیاد اتفاق میافتاد که اگر از زبان تان کلمهی «الله» خارج میشد؛ آنها چیغ میزدند که هله مسلمان شد. این کار بسیار معمول شده بود. در آن زمان به نام «روشن لال» یک طبیب بود. این طبیب به داماد رییس محکمهی پکتیا دوا داده بود او برایش گفته بود که «بسم الله کنید!»
با این جمله همهی مردم سر و صدا انداختند که هندو مسلمان شد. مردم یک دفعهای جمع شدند و او را به مسجد بردند. در این وقت خدا بیامرز پدر من آمد و به سارنوالی رفت. شعبهی او نزدیک چهارراهی مأموریت بود. پدر من در آنجا برای مأمور صاحب گفت که قصه اینگونه است و من در این جمع و جوش هیچ چیزی را انجام داده نمیتوانم. من حالا چه کنم؟ این مسأله باید حل شود. تنها مسلمان «بسم الله» را گفته نمیتواند، بلکه هر کس میتواند نام «الله» را یاد کند. این طبیب صرف نام «الله» را یاد کرده است و این که گناه نیست.
بعد از آن صاحب منصب مذکور آمد و مردم را تیت و پرک کرد؛ ولی دوکاندار ما را گرفتار و زندانی کردند. بعداً پدر من حتی نزد داوود خان، صدراعظم آن زمان رفت و از او امر گرفت. او بالای محکمه امر کرده بود که اگر این شخص به خواست خود مسلمان شده باشد و به زبان خود اقرار مینماید، درست است؛ ولی در غیر آن، نباید با او ظلم شود. بعد این امر تطبیق شد و او آزاد شد.
از این گونه اتفاقات زیاد تکرار میشد. اگر از زبان تان «بسم الله» و یا کلمهی «الله» خارج میشد، کار خراب بود. این که شما در یک منطقه با یک زبان نزدیک بمانید، طبعاً تأثیر خود را دارد. باور کنید، اگر مرده میشد و اتفاقاً میگفتید که «خداوندا، چرا این کار را کردید!»، یک دفعهی یک کسی بلند میشد و میگفت که چرا نام «الله» را یاد کردید؟ شما مسلمان شده اید!
این گونه سخنها در آن زمان خیلی زیاد بودند و به همین دلیل هم بعضی اوقات منجر به جنجالهای خطرناکی میشد.
دقیق: در مکتب هم این گونه قصهها اتفاق میافتاد؟ البته در صنفهای بالا شاید اینگونه سوء تفاهمات تا حدودی کم بوده باشد؛ چون در آن زمان سویهی همهی همصنفیها یک کمی بلند میشود. آیا درست است؟
انجان: استادان ما بالای صنفهای خود خیلی کنترل و حاکمیت داشتند و این گونه قصهها را کنترل میکردند. استادان ما با سواد و جهان دیده بودند و اکثر اوقات جلو اینگونه اتفاقات و سخنها را میگرفتند. احیاناً اگر کسی باز هم چنین حرکات را انجام میداد، به او جزای بسیار سخت داده میشد. آنها به هیچ کس اجازه نمیدادند که با ما مخالفت کنند و یا تعصب روا بدارند.
خدمت عسکری
دقیق: بعد از صنف داوزدهم بلافاصله به عسکری رفتید؟ شما پیشتر گفتید که چند امتحان صنف دوازدهم تان باقی ماندند؛ پس شما چگونه صنف دوازدهم را خلاص کردید؟
انجان: سه روز امتحان ما مانده بود که ما را به عسکری سوق دادند. من بعداً در سال ۱۳۸۲ هجری شمسی شهادتنامهی خود را اخذ کردم. مشکلات زیادی بود و بهانه میکردند که سجل تان نیامده است؛ ولی با آن هم شهادتنامهی خود را به دست آوردم و در آن سه مضمون من را کامیاب کرده بودند.
دقیق: زمانی که شما به عسکری رفتید، در مکلفیتها، تمرین، درس و دیگر موارد میان شما و کسانی غیر سیکهـ و غیر هندو تفاوت داشت؟ آیا برخورد سلیقوی در برابر تان میشد؟ آیا دورهی عسکری تان نسبت به دیگران کم یا زیاد بود یا تفاوتهای دیگری وجود داشت؟
انجان: نسبت به دیگران ما یک امتیاز داشتیم؛ مثلاً، زمانی که عسکر مسلمان به قطعات میرفت، باید تا اخذ ترخیص در آنجا میماند؛ ولی ما سیکهـ ها و هندوها این امتیاز را داشتیم که در مراسم مذهبی خود شرکت کنیم. صبحانه ساعت هشت بجه به وظیفه میرفتیم و بعد از ظهر هم ساعت چهار همانند مأمورین دولتی دوباره مرخص میشدیم.
عساکر سیکهـ و هندوی ما اکثراً در بخشهای اداری وظیفه اجرأ میکردند و یا امربر بودند. در زمان وظیفه در محبس، من کتابت آمر دفتر را بر عهده داشتم. من کاتب تولیهای سوق و انظباط بودم.
دقیق: آیا منظور تان این است که به سیکهـ ها و هندوها در مناطق خود شان وظیفه میدادند و آنها را به ولایات دیگر روان نمیکردند یا نه، قضیه طوری دیگر بود؟
انجان: بلی، جوانان سیکهـ و هندوی ما در جایی وظیفه اجرا میکردند که خانههای شان بود. آنها صبح به وظیفه میرفتند و شام دوباره به خانه بر میگشتند. حکومت به ما یک امتیاز دیگر نیز داده بود که در بدل اعاشه به ما کوپون میدادند. البته این کوپون به شکل بسیار منظم به ما توزیع میشد.
برادرم را تیرباران کردند!
دقیق: انجان صاحب، خوش میشوم که در رابطه به خانواده، برادران و خواهران تان معلومات دهید. آنها در کجا زندگی میکنند؟ آیا کلان خانه شما هستید؟ آنها در مکتب نسبت به شما در صنفهای بالا بودند و یا این که به لحاظ عمر نسبت به شما کم سن بودند؟
انجان: جای شکر است که فعلاً سه برادر من زنده هستند. به شمول من چهار برادر زنده هستیم؛ ولی سه برادر من به حق رسیده اند. دو برادر من بسیار سابق وفات شده اند و سوم شان هم ده سال قبل از دنیا رفت. یک برادر من در زمان انقلاب در سال ۱۳۵۹ هجری شمسی در گردیز شهید شد. او بسیار جوان بود و تقریباً در آن زمان هفده ساله بود. از میان آنها یکی هم در زمان کودکی به حق رسیده است.
چهار خواهر دارم که از این میان سه خواهر من زنده اند و چهارمی آن بسیار سابق به حق رسیده است.
دو برادر من از مکتب فارغ شده اند. از میان آنها یکی فعلاً زنده است. برادر سومی من تا صنف هفتم درس خوانده است. بعداً در گردیز وضعیت خراب شد و ما به کابل آمدیم. در کابل نیز یک چند وقت درس خواندند. در کابل نیز وضعیت به سوی بدتر شدن پیش میرفت و ما از وطن مهاجر شده و به هند آمدیم. در اینجا یک کمی درس خواندند.
خواهرانم نیز تعلیمات ابتدایی را انجام داده اند؛ ولی در آن زمان در گردیز شرایط خراب بود. البته لیسهی نسوان بود؛ ولی برای ما ممکن نبود که دختران ما در آنجا درس بخوانند.
از یک سو، به دلیل گپهای مردم دختران خود را به مکتب روان کرده نمیتوانسیتم که درس بخوانند و دیگر مجبوریتهای شخصی بود که ما نتوانستیم دختران خود را به مکتب بفرستیم. به همین دلیل، در خانه به آنها درس میدادیم.
دقیق: شما پیشتر یادآوری کردید که در سالهای انقلاب برادر تان در گردیز کشته شد. اگر در این باره بگویید که در کدام حادثه کشته شد؟ در جنگ کشته شد یا کدام حادثهی دیگری اتفاق افتاد؟
انجان: نخیر، در آن روز جنگ نبود؛ ولی تصادفاً یک راکت در مکتب تجربوی اصابت کرده بود. برادر بزرگ من و پسر مامایم با دیگر سیکهـ ها و هندوها در لیسهی تجربوی درس میخواندند. من در مکتب عبدالحی گردیزی بودم. به دلیل کمبود جای، آنها به جای لیسهی تجربوی در مکتب دارالمعلمین درس میخواندند.
در آن روز برادر کوچک من هم در همانجا بود. او به درس چندان علاقه نداشت. هر چند ما کوششهای زیادی کردیم تا او را به درس تشویق کنیم؛ ولی نتیجهای نداشت. بعضی اوقات ساعتتیری میکرد، بعضی اوقات به دوکان میرفت؛ ولی در آن روز زمانی که از اصابت راکت در لیسهی تجربوی خبر شده بود، به این لیسه رفته بود؛ ولی پولیس مستقر در آنجا به وی اجازه داخل شدن نداده بود و دوباره به مکتب من آمد. صفاکار مکتب پیش من آمد و گفت که برادر تان آمده و میخواهد شما را ببیند. من گفتم خیرت است؟ به بسیار وارخطایی پیش او رفتم؛ چون در آن زمان حالت اضطراری بود. زمانیکه او را دیدم، از وی پرسیدم که خیرت است؟ گفت: بلی، صرف به دیدار خودت آمده ام. من برای او گفتم که به دوکان برود. او به دوکان رفت.
در میان لیسهی تجربوی و مکتب عبدالحی گردیزی حدود یک کیلومتر فاصله بود؛ ولی او دوباره به جای دوکان، پیش برادرانم رفته بود. در آنجا برادران و پسران مامایم را دیده بود. دوباره به لیسهی تجربوی رفته بود؛ ولی آنها برای او اجازهی داخل شدن نداده بودند و دوباره برگشته بود و از منطقهی «پل خوست» برای خود انگور خریده بود.
البته این قصه را بعداً دیگران برای ما بیان کردند؛ چون ما در صحنه حضور نداشتیم. مردم میگفتند که در پهلوی وی یک عسکر ملیشه با تفنگ ایستاده بود که نمیدانیم در میان آنها روی چه موضوعی کشمکش به وجود آمده بود؛ ولی آن عسکر ملیشه برادرم را چهار مرمی زده بود که هر چهار آن به گردههای وی اصابت کرده بود. بدبختانه برادر من در آن زمان خونپر روی زمین افتاده بود؛ ولی کسی نبود تا او را بلند کند و به شفاخانه انتقال دهد.
در آن زمان یک کسی از فامیل آهنگران میخواست برادرم را روی شانههای خود برداشته و به شفاخانه انتقال دهد؛ ولی مردم برای چند مدتی جلو او را گرفته بودند. این نفر فعلاً وفات شده و من نام او را به یاد ندارم. البته باز هم تکرار میکنم که این قصه را دیگران برای ما بیان کرده اند که مردم به او گفته بودند: «بگذارش این یک کافر است.»
او در جواب مردم گفته بود که من به دین نه، بلکه به انسان و انسانیت میبینم. این نفر بعد از آن برادرم را به شفاخانه انتقال داده بود؛ ولی به دلیل خونریزی بیش از حد، درگذشت و به شهادت رسید.
در میان آن عسکر ملیشه و برادرم هیچ درگیری صورت نگرفته بود. صرف میان شان یک گپ پایین و بالا شده و بدون کدام موضوع جدی روی برادرم شلیک کرده بود. البته آن عسکر ملیشه این کار را قصداً انجام داده بود.
دقیق: این حادثه در کدام سال و در کدام دوره رخ داده بود؟
انجان: این حادثه در دورهی کارمل اتفاق افتاده بود و سالهای تجاوز روسها بود.
به کابل کوچ کردیم
دقیق: شما در کدام سال به کابل مهاجرت کردید؟
انجان: خانوادهی من در سال ۱۳۶۴ هجری شمسی به کابل رفته بود و من بعد از ترخیص از عسکری در سال ۱۳۶۵ هجری شمسی به آنجا رفتم.
دقیق: شرایط در کابل در آن زمان چگونه بود؟
انجان: در کابل شرایط نسبتاً خوب بود؛ ولی به دلیل این که پدر من وکیل بود و رفت و آمد روی سرک کابل – پکتیا مشکلآفرین بود. ما سودای دوکان خود را از کابل میآوردیم؛ چون در پکتیا مارکیتهای بزرگ وجود نداشت. سفر برای پدرم هم خطرساز بود.
بعداً دوستان و مردم ما را مجبور کردند و گفتند که کابل نسبت به پکتیا امنتر است و باید به کابل برویم. ما هم به کابل آمدیم و در آنجا زندگی را از سر شروع کردیم. در مارکیت احمدشاهی در کابل دوکانهایی را به اجاره گرفتیم و کارهای خود را شروع کردیم. در ضمن دوباره در کابل دورهی دوم عسکری را انجام دادم. بعد از ترخیص معمولاً سه سال بعد به «دورهی احتیاط» میرفتیم؛ ولی در زمان نجیب فرمان صادر شد و دوباره به عسکری سوق داده شدیم. در دورهی دوم دو سال و هفت ماه عسکری کردم.
دقیق: اگر یک کمی واضح سازید که چرا دوباره به عسکری رفتید؛ چون شما ترخیص گرفته بودید و دورهی عسکری خود را تکمیل کرده بودید؟
انجان: در آن زمان یک فرمان صادر شد که اگر کسی دورهی عسکری را تکمیل کرده باشد و ترخیص گرفته باشد، سه سال بعد دوباره به «دورهی احتیاط» سوق میشود. دلیل آن این بود که تعداد عساکر بسیار کم شده بود، بناءً دوباره آنها را به عسکری سوق میکردند. این فرمان بالای همه قابل اجرأ بود و تنها من دوباره به عسکری سوق داده نشده ام.
دقیق: انجان صاحب، شما دورهی اول عسکری را تکمیل کرده بودید. حالا که دوباره جذب شدید، آیا کدام امتیاز خاص به شما در نظر گرفته شده بود؟ این دوره با دورهی مکلفیت چه تفاوتی داشت؟
انجان: تفاوت دورهی اول با دورهی دوم در این بود که این بار برای ما سه، سه هزار افغانی معاش داده میشد و این یک امتیاز بود.
دقیق: در آن زمان یک مأمور عادی چقدر معاش داشت؟ آیا معاش شما با معاش آنها تفاوت میکرد؟
انجان: مأمور عادی هم تقریباً به همین اندازه معاش میگرفت. چندان تفاوتی خاصی نداشت.
همه چیز ما را چور کردند!
دقیق: چه مدت زمانی در کابل ماندید؟ البته در آن زمان شرایط در کابل هم روز به روز وخیمتر میشد. درست است؟
انجان: زمانیکه در سال ۱۹۹۲ میلادی در کابل تحولات جدیدی به وجود آمد، ما مجبور به ترک کابل شدیم. در ابتدا زیاد کوشش کردیم که در کابل باقی بمانیم؛ ولی در روز نخست دوکانهای ما را چور کردند. حوزهی اول در نزدیکی پل باغ عمومی بود. ما دوکانهای خود را باز میکردیم که آمر حوزه حدود ساعت ده بجهی روز بدون پوشیدن دریشی در لباس شخصی پیش ما آمد و گفت که دوکانهای تان را بسته کنید!
ما پرسیدیم که آمر صاحب، خیریت است؟ او گفت، خیریت است؛ دوکانهای تان را ببندید و به خانههای تان بروید. در این وقت من هنوز پلهی دوکان خود را کش نکرده بودم که یک کس آمد و دهن کلاشینکوف را روی من دور داد و گفت: «باز کن دوکان ته…»
دقیق: این دقیقاً کدام دوره بود؟
انجان: این دورهی آمدن مجاهدین بود. مجاهدین آمده بودند و کابل توسط آنها تصرف شده بود. این آدم که ریش وی تا زیر ناف رسیده بود و پکول بر سر داشت، گفت: «باز کن دوکان را». من دوکان را باز کردم. اول پایین و بالای دوکان را دید و بعد گفت که پیسه در کجاست؟
به دخل اشاره کردم. او هم دخل را کش کرد و پنج یا ده لک روپیه را در جیب خود کرد. بعد گفت: «بیبی دوکانه بسته نه کنی!»
من گفتم: درست است، بسته نمیکنیم.
این آدم رفت و ما هم دروازههای هر شش دوکان خود در سرای احمدشاهی در مندوی کابل را بسته کردیم و رفتیم. خانهی ما طرف قلعهی فتح الله بود. سوار موتر شدیم که در نزدیک چهارراهی صدارت موتر ما را توقف دادند و پرسیدند: کجا میرین؟
ما گفتیم: خانه میرویم. باز پرسید: از کجا آمدین. ما گفتیم: بازار آمده بودیم.
ما را از موتر پایین کرده و تلاشی کردند. یکی از آنها گفت: این موتر را برای ما بدهید، ما یک مریض را در آن انتقال میدهیم. موتر ما را ضبط کردند و تا هنوز لادرک است. موتر شخصی ما بود.
زمانیکه موتر را از پیش ما به زور در چهارراهی صدارت گرفتند، ما پیاده روان شدیم. رو به روی لیسهی زرغونه باز ایستاده بودند و بالای ما صدا کردند: دست ها بالا!
ما دستها را بالا کردیم. یک نفر راکیت را بالای ما نشانه گرفته بود. دیگران آمدند و ما را تلاشی کردند. در جیبهای ما صدها هزار روپیه بود که همهی آنها را گرفتند. زنجیر طلایی که در گردنم بود، ساعت و همه چیز را از پیش ما جمع کردند و ما بدون هیچ چیز و خالی به خانه رفتیم. یک موتر و دو موترسایکل ما که در خانه ایستاد بودند، آنها را نیز از گاراژ برده بودند.
دقیق: روز بود یا شب؟
انجان: تقریباً حدود ده یا یازده بجهی روز بود. زمانیکه به خانه رسیدیم، در آنجا یک افسر ایستاده بود که اگر زنده باشد، خداوند عمر دراز نصیبش کند و اگر وفات کرده باشد، خداوند مغفرتش کند. او در قطعهای به نام «دفاع انقلاب» آمر لوجستیک بود و همراه ما رفت و آمد فامیلی داشت. او از من پرسید که در مسیر راه چه قصهها بود؟ من برای او گفتم که دوکانها را چور کردند و ما را نیز در مسیر راه لوچ کردند. او گفت، شکر که شما زنده هستید. در قصهی آنها نشوید. برای من گفت که از خانه بیرون نشویم.
تقریباً حدود یک و یا یکونیم ساعت بعد زنگ دورازهی خانهی ما زده شد. دروازه را باز کردیم و دیدیم که این افسر با خانم خود، برادر، خانم برادر و تمام خانوادهاش به خانهی ما آمدند و نان آوردند. آنها ده قرص نان، سبزی و چیزهای دیگر را آوردند و باور کنید که در دهن هر کدام ما لقمه را به زور میدادند. خداوند همهی آنها را در هر کجایی که باشند، زنده داشته باشند. برای ما تسلیت زیادی دادند. گفتند، شکر که شما زنده هستید، ثروت و دارایی دوباره پیدا خواهد شد. من هیچگاه آن روز را فراموش نخواهم کرد.
دقیق: در آن زمان گروههای گوناگون در کابل حضور داشتند، تا حد زیادی احزاب اسلامی در کابل بودند. آیا متوجه شدید که افراد کدام گروه این همه اشیا و پیسه را از شما گرفتند؟
انجان: البته دقیق گفته نمیتوانم که افراد کدام گروه بودند؛ چون کدام یونیفورم خاص را نپوشیده بودند. من نمیدانم که آنها افراد چه کسی بودند و این که آن منطقه مربوط کی بود؛ ولی همه چیز ما را گرفتند. چند مدت بعد ما به دوکانهای خود برگشتیم. در این مدت دستهای ما خالی بود، شرایط هم تغییر کرده بود؛ ولی با آن هم کوشش کردیم که دوکانهای خود را باز نگه داریم. از این حوادث چند روز نگذشته بود که تقریباً حدود بیست و یا سی نفر به خانهی ما آمدند و صدا زدند که: «باز کن دروازه را…» آنها آمدند و خانه را تلاشی کردند.
در زمان خارج شدن گفتند: «باز کن دروازهی عمومی را.» دروازه را باز کردیم. زمانیکه آنها رفتند، پدرم برای من گفت، پسرم، دیگر اینجا زندگی کرده نمیتوانیم. ماه جولای بود. شب نشستیم و تا صبح تمام وسایل خود را بسته کردیم. صبح به طرف جلالآباد حرکت کردیم و ساعت سه بجه به تورخم رسیدیم.
دقیق: دوکانهای خود را بسته رها کردید؟
انجان: بلی، دوکانهای خود را بسته ماندیم؛ چون نیمی از اعضای خانواده رفتیم و اعضای باقیماندهی خانواده در کابل ماندند. آنها بعداً دوکانها را باز کرده بودند؛ ولی همه چیز از بین رفته و مواجه با سقوط بودند. چون سرمایه و همه چیز صفر شده بود. بعداً آنها مالهای باقی مانده را در یک گدام جابجا کرده بودند؛ ولی آنها را نیز کسی آتش زده بود. البته تنها گدام یا انباری ما را آتش نزده بودند، بلکه تقریباً حدود بیست گدام را آتش زده بودند.
سرای احمدشاهی گدامهای زیادی داشت. نخست آنها را چور کرده بودند و بعد آتش زده بودند. تمام مردم در اینجا گدام داشتند؛ هندوها، سیکهـ ها و مسلمانان همه گدامهای خود را داشتند.
دقیق: نخست دوکان شما چور شد و یا این که به هر دوکان میرسیدند، آن را چور میکردند؟
انجان: در همان لحظه دوکانهای ما باز بودند و آن را چور کردند. شاید دوکانهای دیگران را نیز چور کرده باشند.
از وطن فرار کردیم!
دقیق: شما در سال ۱۳۶۵ از گردیز به کابل مهاجر شدید. چقدر وقت در کابل ماندید؟
انجان: ما تا سال ۱۹۹۲ میلادی که برابر است با ۱۳۷۱ هجری شمسی، در کابل ماندیم. در ماه جون و جولای همین سال ما مهاجر شدیم؛ ولی اعضای باقیماندهی خانواده در ماه جنوری سال ۱۹۹۳ میلادی به هند آمدند.
دقیق: در همین مدتی که شما در کابل زندگی میکردید، در جریان همین مدت نیز شرایط باثبات نبود. در آن زمان شما مراسم فرهنگی و امور دینی تان را در کجا اجرا میکردید؟ آیا مشکلات سد راه تان بود؟
انجان: در دورهی انقلابی ما صد فیصد آزاد بودیم و هیچ کس در کار ما مداخله نمیکرد. سابق ما همهی مراسم را در داخل گوردواره تجلیل میکردیم؛ ولی در این دوره ما به سرکها برآمدیم. رفتوآمد ما با خانههای یکدیگر زیاد شد. کسی مشکل ایجاد نمیکرد و ممانعتی نبود. گفته میتوانم که برای ما این یک دورهی طلایی بود. حتی در مراسم ما مأمورین بلندپایهی دولتی، مقامات، همسایهها و دوستان مسلمان ما اشتراک میکردند. ما هم در مراسم آنها شرکت میکردیم. گورداورههای سابقه در بازار کهنهی شهر کابل، نو و تعمیرهای جدید اعمار شدند.
دقیق: شما از راه پاکستان به هندوستان رفتید؟ این سفر برای تان چگونه بود؟
انجان: زمانی که به پیشاور رسیدیم، میخواستیم که در پیشاور بمانیم. فکر میکردیم که یک چند مدت را در اینجا میمانیم تا این که شرایط در وطن خوب شود و دوباره به وطن برگردیم. پنج روز را در پیشاور گذراندیم. در نزدیک منطقهی دبگری خانه گرفته بودیم. البته در روزهای نخست ما در گوردواره زندگی میکردیم. در گوردوارههای ما معمولاً همیشه به شمول لنگر، نان، جای بود و باش و دوا موجود است و اینها در خدمت همهی مردم هست. به غریبها یک مقدار کمک نیز میشود. هر کسی که از وطن میآمد، در پیشاور به گوردوارهی جوگا سینگهـ میرفتند. کوچ را در همانجا پایین میکردند و تا یک وقت در آنجا زندگی میکردند. من بعداً در بازار رام داس خانه گرفتم.
خانهی صاحب آن خانه آباد، بسیار یک آدم خوب بود. تا این که من از بازار میآمدم، او اتاقها را جاروب کرده بود. یک روز من برای خرید ظروف، گیلاسهای فرانسوی و یک مقدار سودا به بازار «کارخانو» رفتم. وقتیکه در زمان برگشت در یک چک پوینت امنیتی در منطقهی دبگری رسیدم، پولیس به من گفت: خان صاحب، پایین شو. او پرسید: چه آورده ای؟
من برای پولیس گفتم که ظروف چینی است. او گفت، این کراکری است، آن هم «وارداتی» و شما آن را چینی میگویید. من در جواب او گفتم که در زبان شما به این کراکری میگویند، ما اینها را ظروف چینی میگوییم. گناه من در این چیست.
چاینک چای را بلند کرد و گفت که این کجایی است؟ گفتم، چینایی است. باز گفت، این را از کجا آورده ای؟ من گفتم که آن را از بازار «کارخانو» خریده ام. گفت: شما خبر ندارید که در آنجا تمام اجناس غیرقانونی و قاچاق فروخته میشوند؟ گفتم، من چه میدانم.
همهی این وسایل و جای فروش آنها در پاکستان وجود دارد و «کارخانو» هم مربوط پاکستان است و همهی مردم از آنجا خرید میکنند. من هم رفتم و این چیزها را خریدم. باز گفت: شما قاچاق میکنید، بیایید که به «تهانه» برویم. من گفتم، چه را قاچاق کردهام. یک درجن گیلاس است، یک چاینک است و شش دانه قاب است که آنها را خریده ام. با اینها من نمیتوانم که تعمیر آباد کنم. من را کش کردند که در این وقت چند نفر آمدند و برای آنها عذر و زاری کردند. در آخر آن پولیس صد کلدار از من گرفت و رفت. روی خود را به عقب خود دور داد و گفت که دیگر اینجا نبینمت!
من هم با خود گفتم که توبه کرده ام. دیگر اینجا چه بد خواهم کرد. به خانه آمدم و به صاحب خانه گفتم که ببخشید من این خانه را نمیگیرم. او گفت که خیر است مشکل نیست. من همراه شما به «تهانه» میروم. من در جواب او گفتم که تشکر، من از پیش تان میروم. من برای صاحب خانه در ایدوانس پنج هزار کلدار و کرایهی یک ماهه را پیشکی داده بودم. بیچاره تمام کرایه و پنج هزار کلدار پول پیش را دوباره برای من داد. وسایل خانه را هم همراه من به موتر بالا کرد. هر چند قرارداد یک ساله با او بسته بودم؛ ولی هیچ چیز را از من دور نداد.
تا این حد یک شخص خوب بود که یک خریطهی پر از کیک، بیسکویت و میوه را برای من داد که در مسیر راه آنها را به اطفال خود بدهم. از اینجا به لاهور رفتم. در لاهور نیز پنج روز را گذراندم. هر چند ما ویزهی هند از راه پاکستان را داشتیم؛ ولی با آن هم اجازهی رفتن را نمیدادند تا این که به آنها یک مقدار پیسه دادم و بعد ما را اجازه دادند که به هندوستان برویم. بعد از آن به هندوستان آمدیم و تا حالا در هندستان زندگی میکنیم.
افغان ادبی بهیر
دقیق: انجان صاحب، شما تجربههای شخصی خود را با ما شریک ساختید؛ ولی در عین حال شما یک شاعر هم هستید. در رابطه به رفتن تان به هند یک شعر شما به یادم آمد:
(ترجمهی مفهومی شعر): «مستیهای کودکی، خندههای قریه و شیرینی از دست رفتهی زندگیام را دوباره برایم بدهید. گرمی دهلی مرا میسوزاند و توان تحمل آن را ندارم. برف سفید، کوه سفید را دوباره برایم بدهید.»
انجان صاحب، طبعاً شما زمانی که به هند رفتید، محیط و هوای آن با کابل زیاد متفاوت بود. هوا تغییر یافت و گرمی زیاد بود. فکر میکنم این شعرها را در آن زمان سروده بودید؟
انجان: وطن حیثیت مادر انسان را دارد. مادر بسیار شیرین است و دوری از آن بسیار سخت است. چیزی را که من مینویسم شاید با چوکات ادبیات شعری برابر نباشد؛ چون من از آن بسیار دور مانده ام. من از این زبان و منطقه بسیار دور هستم؛ تحصیلات عالی نکرده ام؛ محروم و دور مانده ام و در نشستها و جلسات فرهنگی نیز ننشسته ام که در بخش ادبی یک چیزی از آن یاد بگیرم؛ ولی با وجود همهی اینها، من آن را نوشته ام. من چیزی را نوشته ام که در ذهنم خطور کرده است. نمیدانم خوب نوشتهام یا بد، این قضاوت را به دوستان میگذارم.
دقیق: شما چه زمان شاعری را آغاز کردید؟ در آن زمان در گردیز بودید یا در کابل؟
انجان: در گردیز و در صنف هشتم مکتب بودم که شعر گفتن را آغاز کردم. من در وطن هم شعرهای زیادی نوشته ام و در هند نیز این کار را انجام داده ام. زمانی که سال ۲۰۰۱ میلادی و دورهی کرزی صاحب آمد، من دوباره به کابل رفتم و رفت و آمدم شروع شد. میخواستم که دوباره به وطن بیایم. من در کابل یک دوکان خریدم و در تلویزیون ملی نیز نطاقی میکردم. گویندهی بخش پشتو بودم. من هر جمعه به «افغان ادبی بهیر» میرفتم.
این انجمن فرهنگی تازه از پیشاور به کابل انتقال یافته بود و برای من حیثیت یک پوهنتون را داشت. جلسههای این انجمن در کابل دایر میشدند و خداوند شاهد است که از تمام نقاط افغانستان ادیبها و دوستداران ادب میآمدند و من را تا حدی نوازش میکردند که حد و اندازه ندارد. شعرهای شکسته و ناچیز من را به اندازهای تقدیر کرده اند که من آن را بیان کرده نمیتوانم. استادان و فرهنگیان بزرگ زبان پشتو مرا نوازش میکردند. من در چوکی آخر مینشستم؛ ولی آنها مرا از آنجا بلند میکردند و در چوکی نخست مینشاندند. آنها به من خیلی احترام میکردند.
آن همه صداقت، محبت و اخلاص دوستان «افغان ادبی بهیر» همیشه به یادم میآید. این محبت تا آخر زندگیام در قلبم خواهد ماند و مطمئناً که کم نخواهد شد. میخواهم بگویم چیزی را که من فعلاً مینویسم، این همه از برکت «افغان ادبی بهیر» است. آنجا برای من کمتر از پوهنتون نبود.
دقیق: از برکت «افغان ادبی بهیر» افرادی زیادی در بخشهای بازیگری، شاعری و ادب تربیه شدند. این جریان ادبی افراد زیادی را صیقل کرده و شعر آنها بهتر شده است. در عین زمان برای فرهنگیها و دوستداران فرهنگ و ادب به یک مرکز ارتباطات مبدل شده و یک شبکهی بسیار خوبی از ارتباطات را به وجود آورده است. «افغان ادبی بهیر» بسیار وقت دوام کرد. حالا هم من جلسات ادبی آنها را که در کابل دایر میشود، تعقیب میکنم.
انجان صاحب، این را نیز بگویید که بار نخست تنها به کابل رفتید و یا فامیل هم همراه تان بود؟
انجان: در بار نخست من تنها به افغانستان رفتم. با خود گفتم که من باید در اول شرایط را برابر بسازم و خانه و یک دوکان را برای خود پیدا کنم تا زندگی خود را پیش برده بتوانم.
متأسفانه شرایط برای من مساعد نشد. در کارتهی پروان کسان دیگری آمده بودند. توان خرید خانهی جدید را نداشتم و نمیتوانستم که خانوادهی خود دوباره به وطن انتقال دهم. در سال ۲۰۱۵ میلادی دوباره به دهلی آمدم؛ ولی بعضی اوقات رفت و آمد میکردم.
بعضی اوقات چهار و یا پنج ماه در کابل بودم و بعد یک ماه را در دهلی میگذراندم و دوباره به کابل میرفتم. بعد در منطقهی خیرخانهی کابل یک دوکان گرفتم و در کنار آن در تلویزیون ملی نیز وظیفه داشتم؛ هر دو کار را یکجای پیش میبردم. به همین ترتیب، در کمیسیون مستقل انتخابات نیز دو سه دوره کار کرده ام. همراه با تلویزیونها و رادیوها مصاحبه میکردم، آنها مرا به برنامههای خود دعوت میکردند و زیاد محبت میکردند.
تمام مردم افغانستان و ادیبان مرا بسیار دوست داشتند و هر جاییکه با هم میدیدیم، مرا در آغوش میگرفتند.
دقیق: در رابطه به زمان قبل از مهاجرت، یک چیز را میپرسم. گفته میشود که در زمان آمدن مجاهدین به کابل، اکثریت جایدادها و سرمایهی هندوها و سیکهـ ها چور و چپاول شدند. شما در این رابطه چه میگویید؟ آیا با چشمان خود چنین چیزی را دیده اید؟ شما در این باره کدام قصه شنیده اید؟ برعلاوهی داستان خود تان، چه اتفاق افتاد؟ برای دوستان و خویشاوندان تان چه اتفاق افتاد؟
انجان: این موضوع را با بسیار جرأت میگویم که با آمدن تحول، سرمایههای تمام هندوها و سیکهـ ها چور و تاراج شدند، خانههای آنها غصب شدند و دوکانهای شان چور شدند. موتر و همه چیز از پیششان گرفته شد. خلاصه این که هر آن چیزی که به دست کسی میرسید، از گرفتن آن دریغ نکردند. تمام هندوها و سیکهـ ها این ضربهی سنگین را دیده اند. البته مسلمانان نیز همچون مشکلات را متحمل شده اند. طوری نبود که صرف سرمایههای ما چور میشد.
سرمایههای مردم تاراج و زمینهای شان غصب شد و حتی به ترک کردن کشور خود مجبور شدند. مجبوریت ما را به کشورهای دیگر محتاج کرد. اگر مجبوریت نمیبود، هیچگاه وطن خود را ترک نمیکردم، هیچگاه!
وطن، مادر است. آغوش مادر نهایت شیرین است. من همین حالا در یک خانهی بسیار مقبول با بهترین ترانسپورت و مزایایی دیگر در دهلی زندگی میکنم و زیر ایرکندیشن در اتاق یخ نشستهام؛ اما من همهی سهولتها را با خانههای گلی خود در گردیز برابر نمیکنم. من همان خانههای گلی را فراموش کرده نمیتوانم. هوای سرد کابل را نیز فراموش کرده نمیتوانم. بادهای سرد وطن، وطنداران و محبت مردم خود را فراموش کرده نمیتوانم. اگر من نسبت به این، زندگی مرفهتر و آسودهتر نیز داشته باشم، با آن هم وطن خود را فراموش کرده نمیتوانم.
افغانستان را فراموش نمیکنم!
دقیق: یک خاطرهی از آن زمان تان را بیان کنید که شما از آن بسیار زیاد متأثر شده باشید. در آن زمان تمام مردم پستیها و بلندیها زیادی را تجربه کرده اند؛ چون شرایط خوب نبود، شما هم حتماً شاید بعضی از خاطرهها در ذهن تان مانده باشد؟
انجان: در زمان گدودیها بعضی از دوستان و اقارب نزدیک ما به ما میگفتند که دیگر در اینجا شرایط برای زندگی شما مساعد نیست و شما باید بروید. در این وضعیت و کشمکشها بعضیها به اروپا رفتهاند، بعضیها به امریکا رفتهاند و بعضی از آنها هم در هند زندگی میکنند. در آن زمان ما شرایطی را تجربه کردیم که حتی دو نفر یکجا با هم رفته نمیتوانسیتم. هر کس تلاش میکرد که جان خود را حفظ کند.
دقیق: شما در کابل خانهی شخصی داشتید و یا در خانهی کرایی زندگی میکردید؟
انجان: ما خانهی شخصی داشتیم؛ ولی زمانی که نیت کردیم از کشور بیرون برویم، پدرم به دلیل مجبوریت در آن زمان، آنرا در بدل پول بسیار کم فروخت.
دقیق: زمانیکه شما به هند رسیدید، طبعاً اتباع آن کشور شمرده نمیشدید، فرهنگ و محیط برای شما تغییر کرد، در سیستمهای اداری تفاوتهای زیادی وجود داشت، مسایل حقوقی، بیوطنی و اطلاع یافتن از قصههای بربادی وطن، همه بر ذهن و روان شما تأثیرگذار بودند. طعم این همه چقدر برای تان تلخ بود؟
انجان: بسیار تلخ بود، هیچ قابل بیان نیست. این طوری بود که یک پادشاه را از تختش پایین کنید و کاسهی گدایی را دست او بدهید و او پیش روی یک دروازه بنشیند، زندگی ما هم همین طور شد. همه چیز ما را گرفتند و دوکانهای ما چور شدند؛ یعنی همه چیز ختم شد و بعد به اینجا آمدیم. در هند در ماه جون و جولای گرمی هوا به ۴۸ درجه میرسد و ما در تمام زندگی خود در کابل، گرمی به سطح بلندتر از بیست الی بیستوپنج درجه را ندیده بودیم. ما در اوج گرمی به هند آمدیم. در ضمن، جیبهای ما خالی بود و ما یک روپیه هم نداشتیم. سازمان ملل برای مدت کوتاهی، به اندازهی بسیار معمولی همکاری کرد. آنها به هر نفر چهار صد و به کلان خانه هشت صد روپیه در ماه میدادند.
من صاحب سه طفل بودم که ماهانه ۲۴۰۰ کلدار هندی را برای من میدادند. با این پول کم، خرج و مخارج خانه بر آورده نمیشد. در ضمن به ما هشدار داده بودند که اگر شما کار کردید، این پول کمک قطع میشود. به دلیل ترس از دست دادن این پول کمکی، ما کار کرده نمیتوانستیم.
ما مشکل زبان نیز داشتیم. زبان اصلی ما «اینکو» است؛ ولی در هندوستان به هندی صحبت میکنند. «اینکو» یک شاخهی از زبان پنجابی است. این هر دو همانند پشتوی خوست و پشتوی کابل، با هم تفاوت دارند. ما حتی چیزهای عادی را گفته نمیتوانستیم.
یک خاطره را برای شما بیان میکنم. یک روز من به یک دوکان رفتم به دوکاندار گفتم که برایم بوره (شکر) بدهد. آنها میدگی هر چیز را بوره میگویند. مثلاً، مثل پودر شیر که یک چیز میده شده باشد، به آن بوره میگویند. آنها به بورهی ما «چینی» میگویند. دوکاندار برای من گفت که بوره نداریم. به دو سه دوکان رفتم؛ ولی تمام دوکانداران گفتند که بوره ندارند.
یک زن را در یک دوکان دیدم که بوره میخرید. من به دوکاندار گفتم که برای من هم از آن بدهد. گفت، چقدر؟ من برای او گفتم، چقدر دارید؟ گفت، سه کیلو دارم، شما چقدر میخواهید؟ من در جواب او گفتم، همهی آن را برای من بدهید. بعد از دوکاندار پرسیدم که شما این را به نام چه یاد میکنید؟ گفت، ما به این «چینی» میگوییم.
من در آنجا فهمیدم که آنها بوره را به نام «چینی» یاد میکنند. این را به خاطری گفتم که زبان برای ما یک مشکل جدی بود. فرهنگ و اکثر چیزهای ما با آنها تفاوت دارد. مشکلات زیاد بود و به همین دلیل، سختیهای زیادی را متحمل شدیم.
من در ۴۸ درجه گرمی در روی سرک همراه با اولادهای خود در سر کراچی آب لیمو میفروختم. اولادهایم گیلاسها را برایم میشستند. پسر بزرگم گیلاسهای آب لیمو را در پتنوس به دوکانهای هده بازار میبرد. مشکلاتی که ما در زندگی خود متحمل شدیم، خداوند آن را بر سر هیچکس نیاورد.
در سر کراچی جوراب و چپلی سودا میکردیم. کارهای زیادی را انجام میدادیم و مشکلات زیادی را متحمل میشدیم. بعد در سال ۱۹۹۶ میلادی سازمان ملل نیز کمکهای خود را قطع کرد. با قطع شدن این کمکها، مشکلات ما بیشتر شد. با آن کمکها حداقل کرایهی خانه را پرداخت کرده میتوانستیم. در برابر سختیها کمر خود را بسته کرده ایم و تا امروز به آنها دست و گریبان هستیم. فعلاً شکر است که تا یک اندازهای خوب شده ایم. خداوند ذات مهربان است. روزی برای ما میرسد.
سختیهای زیادی را متحمل شدیم. اولادهایم نتوانستند که درس بخوانند. یک پسرم تا صنف هشتم مکتب خواند؛ ولی بعد به دلیل مجبوریت زیاد، او را به مسکو فرستادم. ده سال در مسکو بود و به مرگ مادر خود هم رسیدگی کرده نتوانست. زمانی که به مسکو میرفت، تازه بروتهایش رسیده بود. به کمک مالی او، ما در اینجا خانه را میچلاندیم. خرج و مخارج خانه به این شکل پیدا میشد.
دقیق: تا جایی که من معلومات دارم، شما در کدام رادیو در هند وظیفه گرفته اید. درست است؟
انجان: در اصل من در کابل با تلویزیون ملی کار کرده ام و با رسانههای زیادی مصاحبه کرده ام. در سال ۲۰۱۰ میلادی یک گروپ شش نفری به رادیوی «ال اندیا» معرفی شد که من هم شامل آن بودم. بعد حدود شش ماه در بخش پشتوی این رادیو کار کردم؛ ولی چند مدت بعد دوباره به کابل رفتم. دورهی بعد باز شش ماه همراه آنها کار کردم و تا وقتهای آخر با آنها همکاری داشتم؛ ولی یک چند وقت میشود که به دلیل مصروفیت پیش آنها نرفته ام.
دقیق: پیشتر یاد کردید که دو پسر کلان تان درس نخوانده اند، پسران و دختران باقیماندهی شما فرصت درس خواندن را یافتند؟
انجان: متأسفانه تنها پسر کوچکم توانست که از پوهنتون فارغ شود. دو پسر بزرگم صرف تا صنف هشتم مکتب خواندهاند.
دقیق: شما و پسران تان فعلاً چه مصروفیت دارید و مصروف کدام کارها هستید؟
انجان: ما دوکان موبایل فروشی داریم. پوش و دیگر سامانآلات موبایل میفروشیم.
دقیق: انجان صاحب، آیا شما با هندوها و سیکهایی که از افغانستان به هند رفته اند، رابطه دارید؟ یا این که فعلاً دوستان جدید پیدا کردهاید؛ چون وقت زیادی را در آنجا سپری کردهاید؟
انجان: بالکل، با دوستان و وطنداران سابقه روابط داریم. در ضمن، دوستان جدید نیز پیدا شده اند، با اینها هم روابط داریم.
خاطرههایم را تجدید کردم!
دقیق: زمانی که برای بار اول به افغانستان رفتید و در آنجا با دوستان و اقارب خود دیدار کردید، مهر و محبت سابقه باقی ماندده بود؟ دوستان کودکی تان و یا کسانی را که سابق با هم یکجای زندگی میکردید، پیدا کردید؟
انجان: بلی، ما در قلعهی فتح الله، تایمنی و شوربازار زندگی میکردیم. قبل از آن در وزیر اکبرخان، کارتهی چهار و کارتهی سخی زندگی میکردیم. در اواخر اکثریت مردم ما به منطقهی کارتهی پروان جمع شده بودند و یک تعداد کمی از آنان در تایمنی هم بودند.
زمانیکه من به افغانستان رفتم، با همهی آنها تماس گرفتم. همراه با سیکهـ ها، هندوها و مسلمانان؛ با همهی آنها دیدار کردم. دو سه شب نخست در کابل بودم و بعد مسقتیم به گردیز رفتم. اول به دیدن خانهای رفتم که من در آن بزرگ شده بودم؛ ولی آن خانه ویران شده بود و دیوارهای آن ریخته بودند. به بازار کهنه رفتم. در آنجا دو سیکهـ بودند که با هر دوی آنها درد دل کردم. با مسلمانانی که من آنها را میشناختم، یا از جملهی همسایهها و دوستان من بودند، نیز دیدار کردم.
در مجموع، کسانی که مرا میشناختند، با آنها دیدار کردم. در شهر و بازار گشت و گذار کردم و به مکتب و خانهی جدید خود رفتم. به مکتب تجربوی رفتم و اجازهی داخل شدن را گرفتم. آنها با من بسیار انسانیت کردند؛ چای آوردند، احترام من را کردند و در صحن تمام مکتب من را گشتاندند. بعد به لیسهی عبدالحی گردیزی رفتم. در آنجا به نام شربت خان منگل یک استاد خود را دیدم. او هم با من در تمام مکتب قدم زد.
بعد از آن به محبس رفتم؛ چون در آنجا عسکری کرده بودم. بعد به قوماندانی رفتم، در آنجا نیز وظیفه اجرا کرده بودم. تمام جاها را دیدم؛ همهی آنها با بسیار با محبت همرای من برخورد کردند. عشقهای سابقه خود را دیدم و دوباره به کابل رفتم. دو سه شب را با بسیار خوشحالی و محبت در گردیز سپری کردم. آنها به من زیاد محبت کردند.
ما کافر نیستیم!
دقیق: شما بعد از بسیار وقت به گردیز و کابل رفته بودید. سیکهـ ها و هندوهایی که در آنجا مانده بودند، چه قصهها میکردند؟ در جریان این مدت حوادث زیادی اتفاق افتاده بود و تحولات زیادی پیش آمده بود.
انجان: طبعاً آنها هم حوادث و اتفاقات زیادی را تجربه کرده بودند، مشکلاتی زیادی را دیده بودند و ملاها تبلیغ کرده بودند که به کفار دست ندهید و چیزی از آنها نگیرید. اینگونه قصههای زیادی اتفاق افتاده بودند. من این را نمیدانستم که کافر یعنی چه؟
به منکر، کافر میگویند؛ ولی سیکهـ ها و هندوها خدا دارند. سیکهـ ها صاحب کتاب گروه گرنته صاحب (GranthSahib) هستند. این کتاب «۱۴۳۰» بخش دارد و همهی آن کلام الهی است. در این کتاب مردم به عبادت خداوند دعوت شده اند، نه کسی دیگری. سیکهـ ها مردمی خداپرست هستند، بت پرست نیستند. هندوها امور مذهبی خود را انجام میدهند و ما امور خود را انجام میدهیم. به دلیل تبلیغات منفی بعضی از ملاها، مردم حتی از سیکهـ ها و هندوها سودا نمیخریدند، با آنها برخورد خوب نمیکردند و با مشکلاتی زیادی مواجه بودند.
زمانی که من به کابل رفتم، تازه تلویزیونها و رادیوها تأسیس شده بودند. آهسته آهسته رویهی مردم تغییر کرده بود و به مسیر درست در حرکت شده بودند. بعد تغییرات زیادی به وجود آمد.
دقیق: خانوادههای شما در دورهی کرزی از هند و یا کشورهای دیگر دوباره به افغانستان برگشتند؟
انجان: بلی، خانوادههای زیادی دوباره به وطن برگشتند. خانوادههای زیادی از هند و پاکستان دوباره به افغانستان برگشتند. خانوادههایی که در خارج از کشور بودند، همهی آنها میخواستند که دوباره به وطن برگردند. من پیشتر هم گفتم که نسبت به این قصرها و خانههای لوکس، همان خانههای گلی برای من باارزشتر هستند. البته شرایطی که ما توقع آن را داشتیم، برای ما مساعد نشد.
ما چندین بار از دولت خواستیم که در همین مناطق نزدیک در داخل شهر برای ما یک جای را مشخص کند تا ما برای خود در آنجا خانه بسازیم. یک جای مثل شهرک باشد، تا همهی ما در آن جمع باشیم. بعد در دورهی محمد اشرف غنی رد شده از منطقهی ارزاق قیمت در منطقهی حسین خیل در دامنهی کوه برای ما یک جای را مشخص کردند. این جایی بود که کسی با تفنگ هم به آنجا رفته نمیتوانست، ما چطور میتوانسیتم که به آنجا برویم؟ ما چندین بار به دولت پیشنهاد کردیم که در داخل شهر، مخصوصاً در ساحهی کارتهی پروان، به ما زمین بدهد. متأسفانه دولت برای ما این زمینه را مساعد نکرد؛ نه کرزی این کار را کرد و نه هم حکومت اشرف غنی این موضوع را جدی گرفت.
دقیق: خانههای شما که قبلاً غصب شده بودند، آنها را دوباره گرفتید؟
انجان: نخیر، آنها در همان حالت غصب ماندند. اکثر آنها اسناد پیدا کرده بودند و اگر از کسی میپرسیدید، میگفتند که ما اینها را خریده ایم و اسناد داریم. ما این را نمیدانیم که این خانهها توسط چه کسی، چگونه و در بدل چه مقدار پول فروخته شده اند. خداوند حقیقت را میداند، من چیزی گفته نمیتوانم؛ ولی به شکلی که گرفته شده بودند، به همان شکل باقی ماندند.
دقیق: در دورهی کرزی و اشرف غنی نمایندگان شما در شورای ملی و شورای ولایتی حضور داشتند. طبعاً باید با موجودیت آنها وضعیت شما بهتر شده باشد و اینگونه مسایل را حل میکردند. آیا این سهولت پیش نیامد؟
انجان: بلی، ما در شورای ملی نماینده داشتیم و تا حدی هم وضعیت ما بهتر شده بود؛ ولی بعدها این شرایط خراب و خرابتر شد.
دقیق: به یاد دارم زمانی که من در غزنی به مکتب میرفتم، وطنداران سیکهـ و هندوی ما نیز در آنجا زندگی میکردند. موتر کاستر میآمد و اطفال آنها را به مکتب میبرد. خانوادههای زیادی بودند و بسیار فعال بودند و مکتب داشتند. فعلاً از وضعیت آنها باخبر هستید و دقیقاً معلومات دارید که در تمام افغانستان به چه تعداد سیکهـ و هندو باقی مانده اند و چقدر آنان وطن را ترک کرده اند؟
البته در ذات خود، آنها باشندگان این وطن هستند و همانند دیگران از حقوق مساوی برخودرار هستند. در ضمن، آنها سرمایهی فرهنگی افغانستان هستند و این سرمایه بسیار کم شده و هنوز هم در حالت کم شدن است. شما چه فکر میکند که چه تعداد آنها در وطن باقی مانده اند؟
انجان: متأسفانه اگر بگوییم شاید به تعداد ده یا دوازده نفر انگشت شمار باقی مانده باشند، دیگران رفته اند. یک نفر به نام داکتر ردنان در کندهار، هفت – هشت نفر شاید در کابل، سه – چهار نفر در جلالآباد، چهار – پنج نفر در غزنی و یک نفر هم در گردیز باقی مانده است. بدبختانه دیگران از افغانستان رفته اند.
البته یک موضوع بسیار قابل تأسف بود، زمانیکه در وطن با یک بزرگ قومی، مأمور دولتی، رییس و یا هر کسی دیگری رو بهرو میشدیم، اولین پرسش آنها این بود که در وطن تان چه قصهها است؟ ما حیران میماندیم که کدام وطن؟ بعد میگفتند که هندوستان!
آنها فکر میکردند که ما از هندوستان هستیم؛ چون به ما اهل هنود میگفتند و یا نوشته میکردند و مردم از آن «اهل هندوستان» استنباط میکردند. مردم به ما به دید هندو و سیکهـ نمیدیدند و این یک بدبختی بزرگ برای ما در افغانستان بود. البته حالا تاریخ گذشته از بین رفته؛ ولی افغانستان در سابق هندو بود و بعد بودایی شد. از بت بامیان ۲۶۵۰ سال میگذرد.
بت و بودا هر دو معناهایی جداگانه دارند. به مجسمه بت میگویند. در پشتو، پنجابی و هندی به مجسمه بت میگویند؛ ولی معنی لغوی «بُد/بودیست» عقل است. این یک دین است و پیروان زیادی در هندوستان، تایلند، چین، جاپان، کوریا و تمام جهان دارد.
با به دنیا آمدن حضرت بابا نانک صاحب، سیکهیزم و سیکهـ ها به وجود آمدند، ما از جملهی آنها هستیم. طوری نیست که ما از هندوستان به افغانستان رفته باشیم، البته افغانهای زیادی به هند آمده اند و در همان جا مانده اند که در مناطق اسام، احمدآباد و جاهایی دیگر زندگی میکنند. یک دوست من که شاعر خوب زبان پنجابی است، ابدالی تخلص میکند. به اساس رابطهی مذهبی، ما به هند رفت و آمد داشتیم؛ چون در آن زمان پاکستان نبود و رفت و آمد آسان بود. در ضمن تجارت هم زیاد بود و اکثر مردم ما مصروف تجارت بودند.
هیچکس ما را در افغانستان به حیث افغان قبول نمیکرد، مردم بسیار محدود قبول میکردند که ما افغان هستیم. هر چند در غزنی یک کسی به نام اوتار سینگهـ در لیسهی سنایی استاد بود. برعلاوهی او، در غزنی یک شاعر بسیار خوب زبان فارسی بود که «نندلال گویا» نام داشت. او یک شاعر بسیار خوب بود و دیوان دارد.
دل اگر دانا بود، اندر کنارش یار
چشم گر بینا بود، هر طرف دیدار
تمام شاعری او تصوفی بود. شاعر بزرگی است؛ ولی متأسفانه در افغانستان کسی او را نمیشناسد. این آدم سه و نیم صد سال پیش از امروز، زندگی میکرد.
در کویته نیز یک شاعر سیکهـ زبان پشتو بود که «ولی رام» نام داشت. او هم چند صد سال پیش درگذشته است. تاریخهای سابقه، همهاش محوه شده اند و اثری از آنها باقی نمانده است.
در زمان امانالله خان یک کسی به نام «دیوا نریجنداس» که به سردار لالا شهرت داشت، با او در آزادی و استقلال کشور نقش داشت. او در وقت امانالله خان وزیر مالیه بود. موصوف در یک هیئت به دهلی آمده بود تا یک موافقتنامه را امضا کند. اسناد آن فعلاً هم در آرشیف ملی موجود است. مثل او اشخاصی زیادی بودند مانند، پوهاند داکتر بل مکانداس و داکتر سونیا رام.
در بخش هنر، نام «پرانات» و دیگران را یاد کرده میتوانیم. گنگا رام، اوتار سینگ و خانم انار کلی هنریار به ترتیب در سه دورهی مشرانو جرگه عضویت داشتند.
«بل مکانداس» بهترین متخصص یورولوژی در کندهار بود. او در زمان خود عملیاتهای را در افغانستان انجام میداد که در هند ناممکن بودند. در آن زمان امکانات بسیار محدود بود. از همهی اینها بسیار سرسری یاد شده است.
تقریباً حدود ۱۲۰۰ سال قبل اسلام به افغانستان آمد، پیش از آن همگی هندو و سیک بودند. بدبختی در اینجاست که کسی در رابطه به ما به لحاظ تاریخی قضاوت نمیکند و ما را با هند ارتباط میدهند. ما را اهل هندوستان مینامند. این قصه هنوز هم جریان دارد.
از همدیگر نفرت نداشته باشیم!
دقیق: بعد از به قدرت رسیدن طالبان، در سال ۲۰۲۲ میلادی حملاتی بسیار خونین و غمانگیز بر سیکهـها و هندوهای افغانستان انجام شدند. فکر میکنم بعد از این حملات تعداد زیادی از آنها کشور را ترک کردند، چطور؟
انجان: نخیر، قبل از به قدرت رسیدن طالبان نیز حملات صورت گرفت. اولین حمله در جلالآباد بود، بعد در شور بازار کابل، گورداورهی ما به آتش کشیده شد و حملهی آخر در زمان طالبان در کارتهی پروان صورت گرفت. به همین دلیل، اکثریت مردم ما، از افغانستان خارج شده اند. تعداد زیادی از آنها فعلاً در کانادا هستند و یک تعداد شان هم به کشورهای دیگر مهاجر شده اند.
دقیق: انجان صاحب، هر کسی که مهاجر و در کشور بیگانه باشد، او در ذهن خود دربارهی وطن خود یک تصویر و تصور آرمانی دارد؛ مثلاً این که میخواهم وطن خود را نیز اینگونه مترقی ببینم و یا کاش وطن ما هم اینگونه میبود. شما چگونه کابل، گردیز و در مجموع چگونه افغانستان را میخواهید و یا آرمان آن را دارید؟
انجان: من پیشتر عرض کردم که وطن، مادر است و آغوش مادر بسیار شیرین میباشد. اگر یک نفر به هر اندازه خسته باشد؛ ولی زمانی که به آغوش مادر میرسد، آرام میشود. سیکهـ ها و هندوهای افغانستان نیز فرزندان همین خاک هستند. همهی آنها این آرمان را در سر دارند. هر چند فعلاً آنها در جاهای بسیار خوبی مانند امریکا، اروپا و کشورهای دیگر حتی هندوستان، زندگی میکنند؛ ولی این کشورها به افغانستان نمیرسند. شما شاید در اکثر ویدیوها دیده باشید که سیکهـ ها و هندوهای افغان در مراسم عروسی، نامزدی و جشن تولد طفل خود آهنگهای پشتو و دری میشنوند. آنها فعلاً هم افغان هستند، افغانیت را فراموش نکرده اند و تا مرگ هم فراموش کرده نمیتوانند.
در رابطه به سخنان شما یک قصه از سال ۱۹۹۲ میلادی به یادم آمد. یک نفر در جرمنی تولد شده بود؛ چون پدر و مادر او در جرمنی بودند. این داماد در جرمنی تولد شده بود؛ ولی در اصل از قندهار بود. در خانهی یک دوست من جشن عروسی او بود و من هم به آنجا دعوت شده بودم. من به خانم خود گفتم که برای عروس و داماد باید یک تحفه بخریم؛ ولی نمیدانم که چه بگیریم؛ چون داماد از اروپا آمده و من رسم و رواج آنها را بلد نیستم.
خانمم گفت، من نیز به اروپا نرفته ام و نمیدانم، از دوستان تان بپرسید. اتاق داماد در منزل سوم بود. من رفتم و دیدم که دورازهی اتاق نیمه باز است و داماد یخن قندهاری و چپلی پیشاوری پوشیده بود و عروس در دست او خینه میماند. من دوباره آمدم و به خانم خود گفتم که ما تازه هند آمده ایم؛ ولی آنها بیست سال در وطن نبودند و با آن هم افغانیت را فراموش نکرده اند.
با خود گفتم که افغانها در صد سال هم افغانیت خود را فراموش نمیکنند. خلاصه این که، از این معلوم میشود که ما اگر در هر جایی و هر چقدر وقت زندگی عصری داشته باشیم؛ ولی با آن هم خاک افغانستان را فراموش کرده نمیتوانیم. البته شاید یک تعداد مردم نمکحرام باشند و با وطن عشق نورزند.
در کتاب و مذهب ما میگویند که وطن، مادر است. به لحاظ دینی ما به وطن احترام داریم. موضوع دیگر این است که ما در آنجا بزرگ شده ایم و از آب، هوا و همه چیز آن استفاده کرده ایم. بیشک که وطن بسیار شیرین است و تا مرگ با آن عشق خواهم ورزید.
دقیق: البته نباید این سوال ار از شما بپرسم و یا به اصطلاح هیچ مطرح نمیشود که اگر شرایط افغانستان دوباره بهتر شود، دوباره به وطن بر میگردید یا خیر؟
انجان: هاها، چطور نمیرویم. زمانی که به من شرایط برابر و هر چیز آماده باشد، من چگونه میتوانم که نروم؟ شما این همه کتاب و کتابچه را ببنید که در پیش روی و عقب من در الماری وجود دارند. من همهی آنها را در اینجا چه کنم؟ در آنجا زبان و همزبانان من هستند. من زبان آنها و آنها زبان مرا میدانند. در افغانستان یک کسی این کتابها را مطالعه خواهد کرد. من مطمئن هستم که اگر با مطالعهی آن فاید نکند، تاوان هم نمیکند.
من چگونه میتوانم که به وطنم نروم!؟ حتماً میروم. وطن، مادر است. البته به این شرط که شرایط برای ما مساعد شود. زمینهی زندگی و کار مساعد شود.
دقیق: من میخواهم که در این برنامه دو خاطرهی خوب شما را بشنویم. خاطرهای که شما هم با بیان کردن آن احساس خوشحالی کنید. پیشتر قصههای مشکلات زندگی و حوادث غمانگیز را بیان کردید، حالا خاطرههای خوب تان را بیان کنید.
انجان: خوب است. یک خاطرهی بسیار جالب و فراموش ناشندنی به یادم آمد. زمانی که در تلویزیون ملی کار میکردم، یک روز میخواستم به شهر بروم. به سرک چهارده وزیر محمد اکبر خان برآمدم و منتظر تاکسی بودم که یک آدم مثل من لاغر که کلاه بر سر داشت و ریش و بروت هم داشت، در آن سوی سرک ایستاده بود. این آدم از آن سوی سرک پشت من دوید و من را در بغل خود محکم گرفت. مردم چهار اطراف ما بسیار وارخطا شدند؛ چون در آن زمان حملات انفجاری زیاد شده بود. یک نفر به یک جای و یا نشست داخل میشد و خود را منفجر میساخت. زمانی که او مرا در بغل خود گرفت، مردم چهار اطراف دویدند. این آدم مرا بوسید و با من احوال پرسی کرد. گفت من شما را جایی دیده ام.
من هم ترسیده بودم؛ چون یک مرتبه مرا در آغوش خود گرفته بود. برای او گفتم که من در همین کابل هستم. گفت: نخیر، اینجا شما را ندیده ام. برای او گفتم که شاید مرا در مندوی دیده باشید؟ گفت: نخیر. بعد گفتم که من به دهلی هم زیاد رفت و آمد دارم. گفت: نخیر، در آنجا نیز شما را ندیده ام. پرسید که به دوبی رفته اید؟ من در جواب او گفتم که نخیر، شاید مرا در پکتیا، خوست و یا کدام ولایت دیگر دیده باشید. گفت: نخیر. یک چند لحظه چورت زد، بعد پرسید: شما در تلویزیون نطاق نیستید؟ من گفتم: بلی، نطاق هستم.
گفت که پس اینجا چه میکنید؟ چرا خبر نمیخوانید؟ در جواب او گفتم که من در هر هفته در نوبت خود خبر میخوانم. هر روز خبر نمیخوانم. گفت: نخیر، شما باید هر روز خبر بخوانید. من از او پرسیدم که چرا؟
گفت: زمانی که شما خبر میخوانید، ما در دوبی به پاکستانیها، بنگلهدیشیها و هندوها میگوییم که ببنید، این افغان ماست. ما همیشه خبرهای شما را میشنویم. این برای من بسیار جالب بود. مردم مرا خیلی دوست داشتند، البته حالا هم دوست دارند.
دقیق: بالکل. من شما را در فیسبوک تعقیب میکنم. چند روز قبل نیز یک قصه را نوشته بودید که بسیار زیاد دست به دست و وایرل شد. تمام مردم احساس شما را تحسین و زیاد قدردانی کرده بودند. طبعاً وطن است و وطن فراموش شدنی نیست.
انجان صاحب، در بخش پایانی برنامه پیام شما را میشنویم. به وطنداران و حکومت حاکم فعلی چه پیامی دارید؟ اگر فکر میکنید که کدام موضوع در جریان مصاحبه از بحث باقی مانده باشد، میتوانید آن را نیز بیان کنید.
انجان: به تمام وطنداران خود، که در داخل افغانستان و یا هم خارج از کشور زندگی میکنند، پیام من این است که قلباً به وطن خود عشق بورزند و در فکر آبادی وطن باشند. ببینید، دوبی امروز آباد است و افغانهای زیادی در آنجا کار میکنند. صرف ما از آنجا نان خشک را پیدا کرده میتوانیم، دیگر هیچ چیزی از آن به ما نمیرسد. اگر وطن ما آباد شود، همه چیز آن از ماست.
پیام دوم من این است که با یکدیگر نفرت نورزیم. در نفرت کردن هیچ فایده نهفته نیست. به هر اندازهای که ما به یکدیگر عشق میورزیم، به همان اندازه زندگی ما آرام، آسوده، عصری و زیبا خواهد بود. بدون عشق و محبت، هیچ چیزی در کل دنیا و زندگی ارزش ندارد.
از حکومت میخواهم که زمینهی کار برای مردم مساعد سازد تا همه مردم کار کنند، زندگی کنند و درس بخوانند. دروازههای پوهنتونها و مکاتب را باز کنند. زمینهی بلند شدن جامعه را مساعد سازند. آنها باید توجه زیادی به زنان داشته باشند و مکاتب آنها را باز کنند. ما شدیداً به داکتر، انجنیر و متخصصان تمام بخشها ضرورت داریم.
یک روز اگر یک خانم مریض میشود، حتماً نیاز به معالجه دارد. اگر داکتر زن نباشد، مجبور است که برای معالجهی خود به داکتر مرد مراجعه کند. او چگونه میتواند که مرض زنانه را به داکتر مرد تشریح کند. امیدوارم که آنها دروازههای بسته را باز و برای زنان اجازهی تعلیم و گشت و گذار داده شود تا آن عده از خواهران ما که از تعلیم باز ماندهاند، دوباره در راه روشنایی حرکت کنند.
من به همهی مردم این پیام را میدهم که بدون محبت هیچ کاری پیش نمیرود. از نفرت، نفرت به وجود میآید. در نفرت خیر نیست، تمام ویرانی وطن از همین نکته آغاز شده است.
دقیق: بسیار زیاد تشکر، انجان صاحب. بعد از این نیز با شما در تماس خواهیم بود و بحث خواهیم کرد.
انجان: از شما هم تشکر که برای من موقع صحبت کردن را فراهم کردید. پرسشهایی را که شاید دیگران آن را مطرح نکنند، شما آنها را با بسیار پیشانی باز مطرح کردید.
بسیار زیاد تشکر! کامیابی شما را خواهانم! از تمام تیم تان اظهار سپاس میکنم!
دقیق: از شما هم تشکر!
دیا سینگهـ انجان، شاعر و نویسندهی افغان:
همدیگر را دوست داشته باشیم!
مصاحبهکننده: صدیق دقیق
مترجم: میرویس میوندوال
ویرایش: نعمت رحیمی و عزیز رویش