در یک خانوادهی پر جمعیت، در شهر «فونچال» و در جزیرهی «مادیرا»ی پرتگال که فقر و بدبختی از سر و روی خانهی «آویر» بالا میرفت، وقتی مادر خانواده فهمید که باردار است، تصمیم گرفت این جنین ناخواسته را سقط کند و کودکش را به دنیا نیاوَرَد؛ چون زندگی و وضع خانوادهی «آویر» اصلاً مناسب نبود؛ ولی «ماریا آویر»، آدم معتقد و مذهبیای بود. او با دوستان و برخی اعضای خانوادهاش برای سقط کردن آن جنین ناخواسته مشوره کرد، دو دل بود که چه کار کند، سقط یا ادامهی زندگی جنین؟
او هر چه به خودش جرأت داد که خانواده را از شر کودکی که هنوز به دنیا نیامده بود، خلاص کند، اما دلش راضی به چنین کاری نشد و نتوانست کودک را سقط کند تا در نهایت با وجودی که میدانست پر کردن شکم آن کودک، تامین زندگی و آیندهاش سخت و بسیار دشوار است، در نهایت کودک را به دنیا آورد.
آن کودک در پنجم فبروری ۱۹۸۵ درست ۳۸ سال پیش از امروز در جزیرهی مادیرا چشم به روی دنیا و ماجراهایش باز کرد. این کودک کوچکترین عضو خانوادهی «خوزه دنیس آویر» و «ماریا آویر» بود.
اعضای خانواده، به خصوص مادر از اضافه شدن یک کودک دیگر به جمع خانوادهی آویر، خوشحال نبود؛ چون توان و امکان تامین زندگی و آیندهی کودک را نداشت و در خانهاش نان نبود. او نمیخواست که مشکلی بر مشکلات زندگیاش اضافه شود؛ اما کودک به دنیا آمده بود و او چارهای نداشت؛ جز این که آن کودک را با دل ناخواسته بزرگ کند.
نامش را از روی نام «رونالد ریگان»، رییسجمهور امریکا انتخاب کردند تا شاید او هم روزی به شهرت و بزرگی ریگان برسد. پدر آن کودک تازه به دنیا آمده، باغبان شاروالی و مادرش نیز آشپز بود. زندگی بسیار به سختی میگذشت و سیاهی شب با مصیبت و مشقت خودش را به سپیدی روز وصل میکرد. مادر و پدر تلاش و کار میکردند؛ ولی مشکلات و سبک زندگی خوزه دنیس آویر به عنوان پدر و بزرگ خانواده طوری بود که این تلاشها برای گذر روزها و شبها کافی نبودند.
پسرک با نام کریستیانو، هنوز خیلی کوچک بود، شاید سه ساله بود که یک روز حوصلهی مادرش از سروصدا و شوخیهای زیاد او در خانه سر رفت و به «هوگو»، برادر بزرگ رونالدو گفت، زود این بچهی ناآرام را از خانه بیرون ببر و در ساحل بازی بده!
آن روز ریگهای ساحل زیبای دریا که یک طرفش به فونچال وصل شده است، زیر نور خورشید تازه گرم شده بودند، هوا بسیار عالی و فضا رویایی بود؛ اما رونالدوی کوچک به هیچ کدام از آن چیزها توجهی نداشت؛ چون تمام حواس او به توپی بود که برادرش با خود به ساحل آورده بود. روزی که نخستین بار پایش به توپ خورد!
آن روز نه او میدانست که آن توپ گِرد بدل به بزرگترین دغدغه و مشغولیت زندگی اش میشود و نه پدر، مادر و برادرش خبر داشتند که آنها در حال پرورش یکی از بزرگترین ستارههای تاریخ مستطیلسبز هستند.
آن روز هوگو بسیار خوش بود؛ چون میتوانست بدون دردسر برادر کوچکش را با توپ سرگرم کند. هوگو با برادرش بازی کرد و بازی کرد تا جرقههای تولد یکی از ستارههای دنبالهدار مستطیلسبز و دنیای فوتبال زده شود.
خوزه دنیس آویر، پدر خانوادهی آویر آدم جالبی بود. او با وجودی که باغبان شاروالی بود، مسوول تدارکات تیم محلی آندورینا و دایمالخَمر نیز بود که تمام درآمدش را صرف عیاشی و خوشگذرانی میکرد، خوشگذرانی و شادنوشیهایی که یکی از دلایل اصلی فقر و بد بختی خانوادهی آویر بود.
خانوادهی او فقیر، سر به زیر و حرفشنو بودند؛ اما این پسر آخری سر پر شور و نترسی داشت. روزی پدر در خانه بود که سر ظهر، پسر مغرور و ماجراجویش با چشمان پر از اشک و گریان به خانه آمد و گفت که با معلمش درگیر و از مکتب موقتاً اخراج شده است.
این داستان برای همهی خانواده تازه بود؛ چون پیش از آن در خانوادهی آویر، کسی با دیگران جنگ و دعوا نکرده بود؛ به خصوص اگر آن فرد معلم باشد! در واقع تا آن روز در خانهی آویر هیچ شورشیای وجود نداشت.
وقتی چنین اتفاقی افتاد و رونالدو با معلمش درگیر شد، پدر خمار رونالدو، فهمید که پسر هشت سالهاش، شاید از مسیر مکتب و تعلیم به جایی نرسد؛ به همین خاطر او را به تمرینات تیم محلی «آندورینا» برد و از مربی خواست تا پسرش را ببیند و در فوتبال آزمایش کند.
مربی آندورینا آن روز جگرخون و بیحوصله بود. میخواست بگوید نه؛ اما وقتی اشتیاق و شوق زیاد را در چشمهای پسرک دید، قبول کرد.
آن روزها پسر کوچک استعداد ویژهای در فوتبال نداشت؛ اما نترس و شجاع بود، پشتکار داشت و با تمام توان به توپ و حریف حمله میکرد. چند ماه طول نکشید که پسر کوچک، عضو ترکیب اصلی تیم شد. چندی نگذشت که او برای خودش اسم و رسمی پیدا کرد و زیر ذرهبین کادر فنی باشگاه «ناسیونال»، یکی از دو باشگاه حرفهای فونچال قرار گرفت تا نخستین قرارداد عمرش با ۱۵۰ دالر امضاء شود.
او از همان زمان و روزها، خاص و ویژه بود. عاشق «بنفیکا» بود؛ اما به عضویت دشمن دیرینهای آن یعنی باشگاه «اسپورتینگ» در آمد. پسری که در نهایت به گرانترین ترانسفر تاریخ اسپورتینگ بدل شد.
میگویند فقر گناه نیست و او هم گناهی نداشت که در خانوادهای فقیر به دنیا آمد و محرومیت را با تمام وجودش لمس کرد. آره، فقیر بودن گناه نیست و به دنیا آمدن در یک خانوادهی فقیر نیز گناه محسوب نمیشود؛ ولی آن پسر فقیر، نمیخواست، سلسلهی فقر خانواده اش ادامه یابد و او هم فقیر از دنیا برود.
رونالدو پس از آن که به ناسیونال پیوست، یک سال بعدش قهرمان نونهالان لیگ جزیره شد. پانزده ساله بود که دچار بیماری قلبی شد، شرایط طوری بود که باید فوتبال را کنار میگذاشت؛ اما با حمایت باشگاهی که در آن بازی میکرد، قلب بیمارش را جراحی لیزری کرد تا دوباره به زندگی و فوتبال باز گردد.
کاری که آن روزها داکتران برای درمان او کردند، لطف بزرگی به تاریخ و فوتبال بود؛ چون موجب شد که پس از خطر مرگ به خاطر سقط شدن، دومین خطر نیز از یک نابغهی فوتبال دور شود.
تخصص و لطف داکتران آن روز موجب شد تا بازیکن بزرگی که آمیزهای از سرعت، قدرت بدنی، تکنیک، شوتهای سرکش، غرور و سختکوشی است، راهش را به سوی قلهی افتخار ادامه دهد و بدل به الگوی بسیاری در دنیا و تاریخ شود. مردی از جنس خواستن و توانستن، تیز پا و یک پرندهی واقعی!