خبر خیلی عادی است، «لوئیس سوارز از فوتبال ملی خداحافظی کرد.» این جزو بدیهیاتی است که با آن مشکلی نداریم؛ چون میدانیم که گذر ایام، تنها تاریک و روشن شدن هوا نیست؛ عمریست که میگذرد، گرد سپیدیست که دانه دانه روی موهای ما مینشیند و چروکیست که هر روز عمق و تعداد آن بر چهرهی مان فزونتر میشود!
سوارز پیش از خداحافظی گفت، بزرگترین ترسم این است که فرزندانم و دیگران تصویر سال 2014 را از من به یاد بسپارند، دندان گرفتن جورجیو کیهلینی را، آن اتفاق بزرگترین اشتباه زندگی من بود!
راستش این یک واقعیت تلخ است که در ذهن آدمها صد کار نیک، با یک کار بد بر باد میشود. این را همهی ما تجربه کردهایم؛ اما من دوست دارم لوئیس سوارز را ورای این چیزها به خاطر بسپارم، حتا خارج از فوتبال و دور از هیاهوی مستطیلسبز!
سوارز در 37 سال عمر خود ماجراهای زیادی داشته، یک زندگی پر از تلخی و شیرینی و یک قصهی دراماتیک درست مثل فیلمهای درجه یک بالیوود و کارهای «ساتیاجیت رای».
در این درام عجیب، فروش مواد مخدر، کارگری، فوتبال، گلزنی، دندان گرفتن و سوفیا بالبی مهمترین قسمتهایش است که برای من بخش سوفیا بالبی قشنگتر از تمام بخشهای دیگر آن است!
زیباییهای فوتبال، هیجان آن، هوادارانی از یک تیم باشگاهی و یا ملی، دوست داشتن و یا تنفر از برخی ستارههای این ورزش نیز جزو همان بدیهیاتیست که معمولا چالشی با آنها نداریم؛ اما من میخواهم از کسی بگویم که تصویر واقعیاش شما را به فکر فرو خواهد برد.
مردی سختکوش، ناسازگار با اکثر بایدها و نبایدهای زندگی و کسی که انگار نافش را با دندان بریدهاند.
کسی که در فوتبال و زندگی یک جنگجوی واقعی و روحیهی آشتیناپذیرش محصول خرابههای شهر «مونته ویدئو» در اروگوئه است.
او وقتی فقط هفت سال داشت، خانوادهاش به پایتخت اروگوئه کوچ کردند. آنزمان زندگی خیلی دشوار و پیرامون او پر از ناداری و فقر بود. وقتی بدبختی از هر طرف او را محاصره کرده بود، پدر و مادرش از همدیگر جدا شدند.
از آن به بعد او بچهی طلاق و سرگردان خیابانها و سرکهای شهر مونته ویدئو شد!
آن روزها چیزی که برایش اهمیت نداشت، فوتبال بود و اصلا این ورزش جای مهمی را در زندگی او اشغال نکرده بود؛ چون این بچهی طلاق سرش به چیزهای دیگر مثل فروش مواد مخدر و مسایل دیگر گرم بود.
ورزش تنها سلامتی و افتخار نمیآورد که ورزش نجاتبخش است و تنها به همین بخش ورزش اگر اهمیت بدهیم، ورزش یک ارزش واقعی است.
کسی باور نمیکرد که این پسر سرگردان از پدر و مادر طلاق گرفته، در ورزش و به خصوص در فوتبال به جایی برسد و سری از میان سرها بالا کند!
او باید در نهایت عضو کارتلهای بزرگ مواد مخدر میشد، روزهایی که او برای گذران زندگیاش در همان سنوسال کم، سرکهای شهر را نیز جارو میکرد.
این را شنیدهاید که به لطف آن بالایی، یک دروازه بسته؛ اما صد دروازهی دیگر باز است و اینکه هر کسی باید از بزرگترین شانس زندگی خود استفاده کند؛ اگر این کار را نکرد، تا آخر عمر مسیر زندگیاش ممکن است تغییر کند.
سوارز در همان روزها که سرکها را جارو میزد، چشمش به یک دختر زیبا افتاد، دختری که در نهایت مثل یک فرشتهی نجات، نقش یک ناجی را در زندگی این فرزند طلاق فلک زدهی جاروکش بازی کرد: سوفیا بالبی!
همهچیز از همان یک نگاه شروع شد، به شدت رمانتیک و تا اندازهای زیاد جنونآمیز.
آن روزها جای ساتیاجیت رای در زندگی سوارز خالی بود؛ چون قصهی او بینهایت رمانتیک است!
سوفیا آن روزها سیزده ساله و از یک خانواده متمول و پولدار بود.
سوارز آنقدر عاشق و دلباخته بود که سوفیا نیز آن را درک کرد. بعد از آن این پسر عاشق، سر به هوا و فرزند طلاق، به عشق سوفیا تمام هفته خیابانها را با عشق و شور جارو میزد تا برای ملاقات آخر هفته و خوردن غذای خوب با سوفیای عزیزش، پول کافی داشته باشد!
کوچههای دیگر را شاید یکبار؛ اما کوچهی خانهی سوفیا را روزی چندبار جارو میزد تا «رومئو»وار بتواند ژولیتاش را بر بالکن خانه ببیند.
لوئیس سوارز آن زمان پانزده ساله و سوفیا سیزده ساله بود.
در نگاه اول ممکن است این عشق نه که هوس به نظر بیاید؛ اما گاهی ممکن است حتا یک هوس بیآلایش نیز سرنوشت انسانها را دگرگون و زمینهی یک عشق زیبا را فراهم کند!
بعد از عاشق شدن و آشنایی با سوفیا بود که سوارز کمکم اهمیت زندگی، ورزش و فوتبال را فهمید و این که «اگر دیگران تاریخ دارند، اروگوئه فوتبال دارد.»
شاید بهتر است بگوییم دیگران اگر تاریخ دارند، اروگوئه فوتبال و سوفیا بالبی را باهم دارد.
روزهای رؤیایی سوارز دوام زیادی نداشت و چیزی از آشنایی او با سوفیا نگذشته بود که دخترک روزی گفت: «ببین لوئیس، من از هفتهی بعد دیگر نمیتوانم تورا ببینم.» پسرک که دنیا روی سرش خراب شده و خشکاش زده بود پرسید، چرا سوفیا؟ سوفیا گفت، به خاطری که پدر و مادرم به اروپا و شهر بارسلونای اسپانیا کوچ میکنند!
سوفیا رفت و با رفتن او پسرک جاروکش که تازه داشت دوباره جدیتر به فوتبال نگاه میکرد، این ورزش و شاید حتا زندگی را رها کرد.
او دیگر همهچیز را رها کرده بود و هیچچیزی برایش مهم نبود؛ اما یک چیز را نتوانست رها کند!
او هر چه با خودش کلنجار رفت، نتوانست آتش درون و عشق توفنده به سوفیا را خاموش و فراموش کند.
او بار دیگر به سراغ فوتبال رفت، اینبار فقط برای تسکین دردهایش، برای فراموش کردن درد دوری از سوفیا و خاطرات قشنگی که با او داشت، پا به میدان فوتبال گذاشت.
فوتبال به تنها مونس او بدل شد و او فقط از این راه میتوانست خودش را تسکین دهد. تمام همسنوسالان او در اوقات فراغت خود به تفریح و چکر میرفتند؛ اما سوارز فقط به دو چیز فکر میکرد: اول، سوفیا، دوم، فوتبال!
مادرش که اوضاع نابسامان او را دیده بود، وی را به آکادمی فوتبال «ناسیونال» برد و سوارز از همان جا نگاهش را به فوتبال کاملا تغییر داد؛ چون میدانست تنها وسیلهای که میتواند او را به سوفیا برساند، فوتبال است!
برای او فوتبال یک بازی نه که یک عشق تام بود، عشقی که آخرش به دلدار ختم میشد.
استعدادیابهای باشگاه خرونینگن هالند برای بررسی شرایط و کیفیت یک بازیکن دیگر به اروگوئه رفته بودند؛ اما کاملا اتفاقی لوئیس سوارز را دیدند.
خدای عشق به سوارز کمک کرد که استعدادیابها گوهرشناس بودند، آنها کاملا آن بازیکن دیگر را فراموش کردند و دنبال کار سوارز را گرفتند.
لوئیس سوارز برای کسب چنین فرصتی لحظهشماری میکرد و از خدا میخواست که هر چه سریعتر به اروپا برود؛ به همین خاطر او خیلی زود به لیگ هالند آمد.
از روزی که او وارد هالند شد، در تمام فرصتها و رخصتیها خودش را به شهر بارسلونای اسپانیا میرساند تا سوفیا را ببیند. حالا سوارز در اروپا فوتبال بازی میکرد، جایی که سطح زندگی و رفاه جامعه با محل تولد او فاصلهی زیادی داشت، مسألهای که از نظر کارشناسان یکی از دلایل برخی رفتارهای خشن سوارز در زمین فوتبال میتواند باشد.
سوارز در تمام زندگیاش جنگیده است، کسی که در تمام عمر و به خصوص در فوتبال، تلاش برای رسیدن و پاسداری از عشق پاک یک ستاره بودهاست. زندگی، فوتبال، افتخارات بزرگ و بازی در بارسلونا، بدل شدن به پلنگ نیوکمپ و همهچیزی که سوارز کسب کرد، به سختی و با جنگندگی به دست آوردهاست.
مردی که ما فقط گلها، دندانها و جنجالهایش را دیدهایم؛ مرد سرسخت، هجومی، دونده، سختکوش و یک مبارز تمام عیار به نام لوئیس سوارز!
او که میتوانست سوفیا را فراموش کند، پا روی عشقش بگذارد و یا به قول برخی، شکست عشقی بخورد، به جارو زدن خیابانها و کوچههای مونته ویدئو ادامه دهد و یا ریش بگذارد و قلب تیر خورده نقاشی کند و یا شاید حتا معتاد و دایمالخمر شود؛ اما جنگید، مبارزه کرد و شد لوئیس سوارز، یکی از بهترینهای تاریخ فوتبال!
کسی که بعد از خداحافظیاش لیونل مسی در پیام محبتآمیز برایش نوشت: «در داخل و خارج از زمین فوتبال تو منحصر بهفرد هستی. خیلی دوستت دارم.»
نعمت رحیمی