قصه مسافر، قسمت 24، آزادی در شامگاه قندهار
مادر مرا بغل زد و گریه کرد! رویش: پیش از آن که به آزادی تان برسیم، یک مقداری در بارهی ترتیبات...
Read MoreSelect Page
مادر مرا بغل زد و گریه کرد! رویش: پیش از آن که به آزادی تان برسیم، یک مقداری در بارهی ترتیبات...
Read Moreصحنهای دراماتیک و فیلمی! رویش: پس از آن چند مدتی دیگر در زندان شبرغان ماندید؟ چه اتفاقی...
Read Moreشکنجه رویش: برگردیم به بخش اول. گفتید که شما را شکنجه میکردند. این شکنجهها چگونه بودند؟ مسافر:...
Read Moreسقوط ناگهان اتفاق افتاد. رویش: شهر مزار شریف چگونه سقوط کرد؟ نظامیها، قوماندانها و رهبرانی که...
Read Moreجنگ اول در مزار شریف رویش: در دورانی که شما در مزار شریف بودید، یکی از تجربههای زندگی تان باید سه...
Read Moreبنیاد شهید مزاری رویش: وقتی در مزار بودید، چه کارها کردید؟ چند مدت آنجا ماندید و شاهد چه حوادثی...
Read Moreشب و روزهای سقوط رویش: استاد، پیش از اینکه باز هم ادامه دهید، آیا حوصله و حس آن را دارید که یک...
Read Moreسید علی بهشتی پیش از آن که به انتخابات برسیم، یک قصهی بسیار جالب دیگر را برای تان بگویم و آن این...
Read Moreنقاشی در جنگ رویش: شما در جریان جنگ، هزینههای زندگی تان را چطور تأمین میکردید؟ چون وضعیت معیشت...
Read Moreقصهی کارتهای زنجیرکی رویش: این قصه را در بخشهای بعدی داستان زندگی تان مرور خواهیم کرد. فعلاً از...
Read Moreرویش: چند سال در مجموع در فاکولتهی هنرهای زیبا در رشتهی نقاشی کار کردید؟ مسافر: چهار سال. رویش:...
Read Moreما را یک بار به یک عملیات جنگی بردند که هفت شام بود و ما باید به سنگرهای مجاهدین حمله میکردیم....
Read More
Recent Comments