خریطهی سیاهی که درون آن پر از رنگینکمان است
شکوفهها مثل برف از درختان به زمین میباریدند،سردی زمستان جایش را به لطافت بهار داده بود.
همزمان با قدم زدن، لبخند میزدم، دلیلش را نمیدانم؛ شاید از باریدن شکوفههابر زمین یا بادی که خود شان
رابه زورازدرون موهایمعبورمیدادند،باعثخندهامشدهبودند؛ اما به هر ترتیب، درختان سبز و گالبی شده
بودندو فصل بهار بود.
قدمهایم را حین قدم زدن میشمردم، این سرگرمی جدیدم بود کهکم کمدوستش داشتم.
صدای هلهله و شادی کودکانکوچه را پر کرده بود، کودکانی کههر کدامحین دویدن و بازی،از ته دل
میخندیدند، انگار همه شان مناسبتمهمی را جشن گرفته بودند.
چشمم به پسر بچهای افتاد که کاغذپران به دست داشت و جای خالی دندایهای کنده شدهاش نمایان بود،
پسری که مدام قاه قاه میخندید.
حساب قدمهایم گدودشد؛ از بس که به اطراف و کودکانیسرخوش خیره شده بودم.
ناگهان قطرهی آبی بهصورتم چکید، به آسمان نگاه کردمو دیدم که دلش پر است و میخواهد ببارد.
آسمان شروعبه باریدنکرد، یک، دو، سه،صد و هزار.این صد و هزارقطرهی که دانه دانه برایم لذت بخش
بودند.
به سرعتخیسو کفشهایم پر از آبشدهبودند.
همینطور که داشتم میرفتم و به شعر حسین پناهی فکر میکردم که«فقر باعث شد تا به خاطر کفشهایم،به
باران باهمهی عظمتاش بدبین شوم»که صدایی از پشت سر شنیدم.
برگشتم و نگاه کردم، سه تا دختر بودند که انگار در مسابقه دوش المپیک با یکدیگر کورس گذاشته باشند، به
سرعتاز کنارم گذشتند.
یکی از دیگری عجولتر بودند، به آنها در حالیکهخیس بودم، لبخند زدم، یک لبخندخیس!