🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

چادری شرط تسلیم شدن من نیست

به قصد آموختن علم، کتاب‌هایم را برداشتم. لباس سیاه پوشیدم، چادر سیاه را به سر کردم؛ اما در آیینه خوب به نظر نمی‌رسید. دوباره آن را عوض کردم و این‌بار چادر سفید پوشیدم. با عجله خودم را به سرک رساندم تا ناوقت نشود. منتظر موتر ایستادم؛ اما هیچ‌کدام توقف نکردند تا من سوار شوم. پانزده دقیقه گذشت تا اینکه از راننده‌ای که مردی را به مقصدش رسانده بود پرسیدم: جای خالی برای من هست؟

راننده با چشمان افسرده و موهای پریشان گفت: نه، تنها چوکی جلو خالی است؛ جایی که دختران و زنان حق نشستن ندارند.

تصمیم گرفتم پیاده تا کورس بروم. با شتاب به راهم ادامه دادم که ناگهان صدایی از پشت سر فریاد زد: دختر، ایستاد شو!

بی‌اعتنا به راهم ادامه دادم، اما صدا بلندتر شد: تو را می‌گویم، دخترِ چادر سفید!

ایستادم و برگشتم. دو مرد با چپن‌های سفید، مأموران «امر بالمعروف» طالبان، پشت سرم ایستاده بودند. نگاه‌هایشان سرد و ترسناک بود. یکی‌شان گفت: «موهایت پیدا است، چرا حجاب نمی‌کنی؟ اصلاً شما را چه به درس خواندن! دیگر رنگ روشن نپوش، فقط سیاه بپوش.

سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و با ترس به راهم ادامه دادم؛ اما درونم پر از فریادهای نشنیده و حرف‌های ناگفته بود.

نزدیک کورس که رسیدم، نگهبان دروازه مانعم شد. گفت: چرا سیاه نپوشیده‌ای؟ اجازه‌ی ورود نداری.

با دلی پر از اندوه برگشتم. آن‌قدر ناراحت بودم که راه خانه را هم اشتباه رفتم. وقتی رسیدم، همه‌ی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او سکوت کرد، اما دانستم او نیز از این وضعیت آزرده است. فقط گفت: «برای رسیدن به قله، باید از دره بگذری.»

عصر همان روز، برای رفتن به کلاس نقاشی، چادر سیاه را با دلی ناخواسته پوشیدم تا دیگر بهانه‌ای برای سرکوب نباشد. حس می‌کردم عزادارم؛ نه برای زیبایی از‌دست‌رفته، بلکه برای آزادی و عدالت ازدست‌رفته.

به کلاس نقاشی که رسیدم، تعداد اندکی از هنرجویان آمده بودند. تخته‌ی نقاشی و ورق سفیدم را برداشتم و با پنسل، کبوتری از صلح کشیدم؛ کبوتری که پیام آزادی را به تمام کشور می‌برد. در کنار آن، دختری را ترسیم کردم که پوقانه‌های آزادی را در آسمان شهر رها می‌کرد. معنای واقعی صلح را در همان نقاشی یافتم.

آری، چادری را پذیرفتم، در کنار همه‌ی محدودیت‌های دیگر؛ اما هرگز اجازه نخواهم داد چادری شرط تسلیم شدنم باشد.

ثابت می‌کنم هیچ قانون و هیچ قدرتی نمی‌تواند استقامت ما را نابود کند.

اگر ما دختران را آتش هم بزنند و خاکستر کنند، باز ققنوس می‌شویم و از میان خاکسترها سربرمی‌آوریم. ما ققنوس‌های سرزمین خویشیم؛ پیام‌آور آزادی برای جهان هستیم. اگر ما را به زنجیر هم ببندند، زنجیر را باور نخواهیم کرد و راهی برای رهایی خواهیم یافت.

ما هر شب در دل تاریکی، ستاره‌های امید خود را دنبال می‌کنیم تا خورشید رؤیاهای ما در دل شب طلوع کند. نمی‌گذاریم رؤیاهای ما چون سراب ناپدید شوند. ما قهرمانیم؛ شجاعت را از زنان استوار این سرزمین به ارث برده‌ایم.

فرقی نمی‌کند این مسیر چقدر دشوار باشد، ما نیرویی به نام «امید» داریم که نمی‌گذارد در برابر ناممکن‌ها سر خم کنیم.

باور دارم همین صعودهای سخت، پله‌هایی خواهند شد برای موفقیت همه‌ی دختران افغانستان.

روزی بیرق سرزمینم را بالا می‌گیرم، نسیم صبحگاهی آن را به اهتزاز درمی‌آورد و با صدایی لرزان اما مطمئن می‌گویم: «افغانستان! دیدی دخترانت تو را تنها نگذاشتند؟ در سنگر ناامیدی‌ها شجاعانه جنگیدند.»

نویسنده: رعنا اسماعیلی

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *