🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

رویایی که فقط یک رویا ماند

دلم گرفته است. هر لحظه بغضی بر گلویم چنگ می‌زند؛ اما اجازه نمی‌دهم اشک‌هایم بریزد. می‌خواهم بغض پنهانی را که در گلو دارم، فرو بدهم، اما نمی‌شود. سرانجام غم و اندوه بر من غلبه می‌کند و اشک می‌ریزم؛ برای تمام بدبختی‌هایم، برای اینکه دخترم، برای اینکه به‌خاطر دختر بودنم همیشه محدود بودم، برای اینکه در کشور خود آزادی ندارم و برای رویایی که داشتم و با تمام وجود تلاش کردم تا به آن برسم، اما در آخر، فقط یک رویا ماند.

با آمدن نام «رویا»، ذهنم دوباره به گذشته رفت.

صبح زود از خواب برخاستم، وضو گرفتم و نماز خواندم. در دعا از خدا خواستم مرا به رویایی که در دل داشتم برساند. رویای من «پیلوت شدن» بود. به بام خانه رفتم. آفتاب تازه طلوع کرده بود. رو به خورشید گفتم: «روزی از کنار تو عبور خواهم کرد و مثل تو خواهم درخشید، خورشیدم!»

می‌خواستم بی‌باکانه مثل خورشید بتابم و بدرخشم. چند دقیقه بعد به خانه برگشتم. هنوز مادرم بیدار نشده بود. برای خود صبحانه آماده کردم و بعد از صرف صبحانه به‌سوی مکتب رفتم. در صنف دوازدهم بودم؛ دختری لایق، مودب و پر تلاش. وقتی به صنف رسیدم، با همه احوال‌پرسی کردم.

روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و من به امتحانات سالانه نزدیک می‌شدم. در روزهای امتحان خیلی درس می‌خواندم و سرانجام با کوشش و پشتکارم اول نمره‌ی عمومی شدم. امسال باید وارد دانشگاه می‌شدم. در دانشگاه کابل شامل شدم و از این بابت خیلی به خودم افتخار می‌کردم، چون با تلاش و تحمل سختی‌ها به اینجا رسیده بودم.

چند ماه از درس‌هایم می‌گذشت و من از خوشی در پوست خود نمی‌گنجیدم. هر روز که به دانشگاه می‌رفتم، حس می‌کردم یک پله به رویایم نزدیک‌تر شده‌ام. از این احساس لذت می‌بردم؛ اما نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.

روزی خبر آمد که طالبان وارد می‌شوند و حکومت را می‌گیرند. چند روز بعد شایعه شد که طالبان می‌خواهند مکتب‌ها و دانشگاه‌ها را به روی دختران ببندند. با این‌همه، امیدم را از دست ندادم.

اما سرانجام همان شد که همه از آن می‌ترسیدند. در پایان سال، دختران از حق آموزش محروم شدند. وقتی این خبر را شنیدم، دنیا برایم تیره و تار شد. ناامیدی سراسر وجودم را گرفت. در همان روزها پدرم تصمیم گرفت مرا به ازدواج مردی پیر بدهد. آن‌قدر گریه و زاری کردم که دل پدرم به حالم سوخت، اما دیگر راهی نمانده بود.

از همان روز، در دلم گفتم: «رویایی که فقط یک رویا ماند…»

نویسنده: اسما میرزایی

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *