در تاریخ ۲ جولای ۲۰۲۵ قدمی بهسوی هجدهسالگی گذاشتم. هجدهسالگی سنی است که انسان از نظر عقل و جسم به بلوغ میرسد. قرار شد دیانای کوچک پدر و مادر، به دختری بالغ تبدیل شود.
قلمم را برمیدارم تا به یاد گذشته و هجده سالی که گذشت، بنویسم.
من در قریهای از ولسوالی «ناورِ غزنی» چشم به دنیا گشودم. در جامعهای سنتی متولد شدم؛ جامعهای که باور داشت تولد پسر عامل شادی در خانواده است؛ اما دختر باری اضافی به شمار میرود. با این حال، پدر و مادرم، با آنکه سواد نداشتند، از باورهای سنتی پیروی نمیکردند. آنها از وجود من، بهعنوان یک دختر، خوشحال بودند و شکر خدا را بهجا میآوردند که صاحب دختری شدهاند.
در کودکی پوستم تیره بود، چشمان متوسط و سیاه داشتم، موهایم فرفری و بینیام کوچک بود؛ ظاهری که نمایانگر نژادم بود. با همین قد و قیافه، بازهم شادخت پدر و مادرم بودم. مادرم نام مرا انتخاب کرد و مرا دیانا نامید.
دو سال نخست زندگیام را در خانهای گذراندم که در محیطی سرسبز قرار داشت. نام قریه ما «گیرو» بود. پس از دو سال، پدر و مادرم برای آیندهی من و برادرم به کابل آمدند، چون در روستا امکانات آموزشی کم بود. آنها رویای زیبایی داشتند: میخواستند من و برادرم تحصیلات عالی داشته باشیم و نخستین افراد باسواد در خانواده باشیم.
در ششسالگی، پدر و مادرم مرا به مکتب شامل کردند. از صنف اول تا نهم را در مکتب دولتی درس خواندم؛ اما وقتی در صنف نهم بودم، طالبان کابل را گرفتند و درهای مکاتب را بر روی دختران بستند. از آن پس دیگر نتوانستم به مکتب بروم. سال بعد، در خانه ماندم و تنها گاهی به مدرسه میرفتم. آن سال، سالی بود پر از یأس و ناامیدی؛ بدترین سال زندگیام.
سال ورود طالبان، تاریکترین سال برای دختران بود. نه امیدی مانده بود و نه انگیزهای. حتی بیرون رفتن برای دختران مجاز نبود. وحشت و نگرانی همهجا را فراگرفته بود. فقر مهمان خانهها شد و مردم به دنبال فرار از کابل و دیگر ولایتها بودند.
آن سال نیز گذشت. سال بعد، مردم اندکاندک از ترس و دلهره بیرون آمدند.
در سال دوم پس از ورود طالبان، مردم با آیندهای نامعلوم، بازهم برای رویاهایشان تلاش میکردند. درب کورسهای شخصی، با وجود هزاران محدودیت و کمانگیزگی، باز شد؛ اما دربهای مکاتب همچنان بسته ماند. زندگی در سایهی ترس و ناامیدی ادامه داشت. دختران، با دلهای خسته و رویاهای دفنشده، کتابهایشان را بستند.
اما در میان آنان، دخترانی بودند که هنوز امید داشتند و از رویاهایشان دست نکشیدند. من هم یکی از همان دختران بودم؛ دختری رویاپرداز در تاریکی مملکتم. در سر، آرزوی پرواز میپروراندم.
میخواستم به بلندیها بروم، چشمانم را بر تاریکیها ببندم و تنها کتابهایم را در آغوش بگیرم. آرزو داشتم دوباره مثل گذشته از عناصر کیمیا، از توان و جذر، از سرعت و فریکونسی بنویسم.
هرچند اجازه نداشتم به مکتب بروم یا از خانه بیرون شوم؛ اما درسهایم را از راه دنبال کردن بعضی کانالهای تلویزیونی ادامه میدادم. انگار با این کار ذهنم را آرام و دلم را تسکین میدادم. زمان میگذشت و دختران، با امید شنیدن خبری از باز شدن مکاتب، به زندگی ادامه میدادند. بسیاری از همصنفیهایم را پدر و مادرشان به شوهر دادند، اما من بازهم با سرنوشتی نامعلوم، در حرکت بودم.
برایم آن بهار، آغازی از تجربهها و دستاوردها بود. بیش از همیشه به کتابهایم عشق میورزیدم. با ناامیدیها مقابله میکردم و واقعاً درس میخواندم. برای خودم تاکتیک و استراتژی مشخصی داشتم. میخواستم زندگی کنم و بهتر زیستن را بیاموزم.
در این چهار سال، زمانی که امید و رویا در کابل و دیگر ولایتها دفن شده بود، من رویای زیبایی برای خود ساختم. خانهام را به بهشتی بدل کردم که در آن صمیمیت، احترام، ارزش و علم را جایگزین ترس و ناراحتی کردم. در این سالها قویتر، شجاعتر و باتدبیرتر شدم. خودم را دوست دارم، چون در برابر همهی مشکلات ایستادم و از رویاهایم دست نکشیدم.
دیانایی که هجدهساله شدهاست، دختری شجاع و با اراده است؛ دختری که تصمیمهای زندگیاش را خودش میگیرد و گامهایی استوار بهسوی استقلال برمیدارد.
در این چهار سال، مهارتهایی چون آموزش مضامین انگلیسی، کیمیا، فیزیک، ریاضی و دری را بهصورت منظم فراگرفتم. تدریس، یکی از زیباترین تجربههای زندگی من بود. مهارت نویسندگی را نیز با استمرار و شوق، به عادتی شیرین تبدیل کردم.
از آن زمان و تا کنون که این متن با دوستانم شریک میشود، هجدهسالگی من مبارک باد!
امیدوارم بهترین لحظهها را برای خود خلق کنیم!
نویسنده: دیانا طاهری
