🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

الگوی شجاعت – فراتر از ترس!

الگوی شجاعت – فراتر از ترس!

قصه‌ی قشنگ این هفته را از زبان قمرنسا ایوب می‌شنویم — دختری که مسیر رؤیاهایش را از دل کوه‌پایه‌های وَرس تا کابل و از آن‌جا تا برترین دانشگاه پزشکی آمریکا با شجاعت پیمود.

قمرنسا، الگوی ساده‌ی کوشش و پشتکار در مسیر رؤیا و هدفمندی است.

او خود را استثنا نمی‌داند. می‌گوید: «هم‌صنفان من، دختران زیادی بودند؛ اغلب آن‌ها باهوش‌تر و بااستعدادتر از من. فقط باید به توانایی‌ها و ظرفیت خود باور داشته باشیم.»

قمرنسا بر خود سخت نمی‌گیرد، اما منظم، دقیق و هدف‌مند عمل می‌کند.

این راز موفقیت اوست — و درسی زیبا از الگوی رهبری زنانه برای نسل امروز و رؤیاپردازان فردا.

قصه‌ی قمرنسا، هدیه‌ی این هفته‌ی «رهبران فردا» برای شماست.

رویش: قمر جان، بسیار زیاد خوش‌حال هستیم که امروز تو را در یک برنامه‌ی ویژه، در جمع رهبران فردا با خود داریم. 

قمرنسا: سلام استاد. تشکر بسیار زیاد. من بسیار خوش‌حال هستم که امروز با شما هستم. 

رویش: این برنامه را به میمنت پیروزی و دستاورد بسیار درخشانی را که در راستای درس‌ها و برنامه‌های آموزشی خود داشتی، به عنوان یک هدیه از طرف تو برای دیگر دختران داریم و از طرف دختران رهبران فردا برای تو. می‌خواهم پرسان کنم که دستاورد اخیرت چی هست و چطور می‌توانی ما را هم در این خوشی‌هایت شریک بسازی؟

قمرنسا: حتما. اولا تشکر از پیام تبریکی تان. این دستاورد نو من قبول شدن در دانشگاه پزشکی در آمریکا است و این دستاورد کلان است، به خاطر این که من در ایالت ایلینوی فکر کنم تا جایی تحقیق کرده‌ام، اولین دختر هزاره استم که در پروگرام «MD» -این‌جا می‌گویند، همان پزشکی می‌شود- که در شیکاگو کامیاب شده‌ام. در یک دانشگاهی به نام دانشگاه «RUSH» که یکی از بهترین دانشگاه‌های پزشکی در آمریکا است و شانس قبول شدن در آن‌جا ۱.۱ فیصد است و امسال بیشتر از ۱۳۰۰۰ نفر اپلای کرده بودند و ۱۴۴ نفر انتخاب شده که من در جمع آن‌ها هستم. بسیار خوش‌حال هستم و بسیار یک دستاورد کلان برای من و فامیل و تمام افغانستان است. 

رویش: قمرجان، معمولا ایلیت شدن، نخبه شدن یک حس خاصی می‌دهد، بخصوص که این را آدم با زحمت و تلاش در عرصه‌ی علمی به دست آورده باشد. حسی که خودت داری، بعد از این زحمت کشیدن، چی است؟ 

قمرنسا: اولین حس من بسیار خوش‌حالی بود، همان روز ۱۵ اکتوبر که این خبر را دریافت کردم. دیگر این که حس من این بود که یک حس آرامش کردم، به خاطری که بسیار خسته در این چند سالی که بالای این پروسه کار می‌کردم، امتحان «MCAT» را دادم و دو یا دو و نیم سال بحیث «Clinical Researcher» (محقق) کار می‌کردم، این تمام شرایط‌هایی بود که من باید پوره می‌کردم. مهم‌ترینش «MCAT» بود که یکی از سخت‌ترین امتحان‌ها در تاریخ شناخته شده‌است. دیگر یک احساس کردم که یک چند روز می‌توانم که یک خواب درست کنم و راحت باشم. 

رویش: به هر حال، کسی که در مسیر زندگی خود به یک موفقیت می‌رسد، این موفقیت‌ها تفادفی یا به اصطلاح خلق‌الساعه نیست که به یک‌بارگی آدم به آن برسد. یک راه را طی می‌کنی. این راه است که آهسته آهسته موفقیت‌های کلان‌تر را می‌آورد. تو این موفقیت خود را در ادامه‌ی موفقیت‌های قبل از این به دست آوردی. باید خیلی زیاد «Surprise» نشده باشی یا نه «Surprise» شدی؟ انتظار نداشتی که باید در این برسی یا انتظار داشتی؟

قمرنسا: هم انتظار داشتم و هم نداشتم. در همین حالت نامعلوم بودم. بسیار تلاش کرده بودم، از تلاش خود مطمئن بودم، ولی به خاطری که ۱.۱ فیصد شانس بسیار یک چیز کم است و قصه‌های بسیار از آمریکایی‌ها، دوستانم که در همین‌جا کلان شده‌اند، همین‌جا درس خوانده‌اند و پدر و مادرش داکتر است، این‌ها رهنما داشتند، من نداشتم. می‌گفتم که این‌ها که نتوانند، من چطور بتوانم. این برای من ترس ایجاد کرده بود و همه می‌گفتند که به جای این نرسینگ خوب است، یک کار آسان‌تر. پزشکی در آمریکا ناممکن است. این کار را نکن، مهاجر استی، نمی‌توانی. در محل زبان انگلیسی به دنیا نیامدی، با ات به این زبان در خانه‌ی تان صحبت نشده، شاید مشکل باشد. از آن خاطر برای من «Surprise» بود. صد فیصد «Surprise» بود. 

رویش: شانس را به شکل بورسیه (Full Scholarship) گرفتی یا نه خودت هم هزینه‌اش را پرداخت کنی؟

قمرنسا: خودم هم مسوولیت هزینه‌اش را دارم. اول مهم‌تر قبولیت و راه‌یافتنم در این دانشگاه است و بعد «Full Scholarship» نخیر، این دانشگاه‌های طبی معمولا «Full Scholarship» نمی‌دهند که پروگرام‌های مثل حقوق… را برخی‌های شان دارند؛ اما در آمریکا معمولا دانشگاه‌هایش پیسه‌ی زیاد نمی‌دهند؛ اما از طرف دولت «Federal Fund» یا بودجه‌ی دولتی است که به محصلان کمک می‌شود و در حال اپلای کردن یک «Scholarship» هستم به نام «Pal and Dease Fellowship» می‌گویند که تقریبا دو سال این دانشگاه را همکاری می‌کند. توکل به خدا اگر کامیاب شوم، زیادتر پیسه از طریق همان «Scholarship» خواهد دریافت کردم. 

رویش: پزشکی در آمریکا کامیاب شدن بسیار سخت است و دلیلش هم این است که یکی از رشته‌های بسیار پردرآمد است. آدم‌هایی که در این می‌روند، حقوق‌دان‌های آمریکایی بسیار پیسه‌دار می‌شوند و پزشکان آمریکایی. به همان خاطر است که برای گرفتن این درجه هم باید بسیار زیاد پول مصرف کنی. آیا فکر می‌کنی که خودت هزینه‌ی این را تأمین می‌توانی؟ همان مقدار کمش هم که است، بالاخره می‌گویند «شبنم در خانه‌ی مور طوفان است». اگر یک مقدار کمی از دانشگاه پزشکی هم اگر هزینه‌اش سر قمر بیفتد، قمر را از آسمان به زمین خواهد بیاورد. 

قمرنسا: انشاالله امیدوار هستم، این پلان را سنجیده‌ام. یک سیستم قرضه است که معمولا شاگردان از دانشگاه طب می‌گیرند. تحقیقات خود را زیاد کردم، همراه محصلانی که فعلا در آن‌جا هستند، با دانشگاه گپ زده‌ام و پلان مالی‌اش را پیش از پیش سنجیده‌ام و از توانش برآمده می‌توانم. 

رویش: قرضه هم قرار است که باید بگیری؟ 

قمرنسا: صد فیصد.

رویش: هزینه‌ی یک دانشجو که یک سال در دانشگاه رش درس بخواند، چقدر است؟

قمرنسا: از رش را من همین لحظه یادم نمانده، حدود ۶۰۰۰۰، ۶۳۰۰۰ تمام دانشگاه‌ها در همین حدود است. 

رویش: حالا یکی از رقیبانی که در تمام رشته‌های تحصیلی، بخصوص طبابت و پزشکی آمده، «AI» یا هوش مصنوعی است. می‌گویند که هوش مصنوعی هم سکتور آموزش را خیلی زیاد چلینج داده، خیلی زیاد متحول می‌سازد و هم پزشکی را. آیا شما احساس نمی‌کنید که تا تو خیلی زیاد زحمت بکشی، این‌قدر مغز خود را در کار بیندازی که باید بیایی طبابت را یاد بگیری، بعد از آن «AI» بیاید و باز بگوید که قمر جان، ضرورت نیست که این‌قدر زحمت بکشی، من می‌آیم و از تو خوب‌تر طبابت می‌کنم. مثلا تو جراح می‌شوی، من نسبت به تو جراح خوب هستم؟

قمرنسا: سوال بسیار خوب و این همین حالا در جامعه‌ی داکتران بسیار یک بحث کلان است؛ اما این هوش مصنوعی را بحیث یک «Threat» یا بحیث خطر ما اصلا نمی‌بینیم. ما هوش مصنوعی را بحیث یک وسیله می‌بینیم و من همین حالا در جامعه‌ی داکتران با آن‌ها وصل هستم به عنوان منتورهایم هستند، کسانی که رهنماهایم هستند که داکتر هستند و این را کاملا بحیث وسیله می‌بینیم و من حتا پلان ده‌ساله‌ی خود را سرش فکر کرده‌ام که چطور هوش مصنوعی را ازش استفاده کنم تا که بهتر باشد و هم‌چنان مهم‌تر از همه یک داکتر وقتی که درمان می‌کند، «Emotional Intelligence» بسیار مهم است یا وقتی که با مریض ارتباط برقرار می‌شود، این ارتباط را یک رباط یا هوش مصنوعی نمی‌تواند.  من بحیث داکتر آینده درمان را نه تنها یک چیز جسمانی می‌بینم، من باید روح و روان مریض را درک کنم و او را بشنوم از قصه‌اش، زندگی‌اش، تمام فرهنگش تا که مریض را درک کنم که این مریضی ریشه‌اش از کجاست. از آن خاطر من با هوش مصنوعی یک‌جای کار می‌توانم  و از آن نمی‌ترسم. 

رویش: یک زاویه‌ی بسیار قشنگی است، از ایجاد ارتباط بین خودت، به عنوان یک دانشمندی که در این رشته تحصیل می‌کنی، کار می‌کنی و تکنولوژی. در امپاورمنت یا همین درس‌هایی را که ما با دختران داریم، تکنولوژی ادامه‌ی توان‌مندی‌های انسان تعریف می‌شود. در واقع تکنولوژی آدمی را توان‌مندتر می‌سازد. هوش مصنوعی هم چیزی جز یک ابزار نیست، جز توان‌مندی آدم را بالاتر بردن. حالا اگر تو خواسته باشی که رابطه‌ی خود را باز هم با هوش مصنوعی به عنوان پیشرفته‌ترین تکنولوژی زمان تعریف کنی، چی قسم استفاده می‌کنید، یعنی حالا فعلا در تحقیقات خود، در کاری که انجام می‌دهی، چقدر از هوش مصنوعی استفاده می‌کنید؟ چقدر کار می‌گیرید؟

قمرنسا: فعلا در کار خود من هوش مصنوعی را در کارهایی که بسیار زیاد فکر کار نداشته باشد، در بعضی ایمیل‌ها استفاده می‌کنم؛ اما در مقاله‌های خود من بسیار کوشش کردم که اصلا استفاده نکنم، غیر این که یک موضوع گرامری را چک کنم یا کدام «Spelling» و املا؛ اما مثلا در یک سال گذشته من هزاران «Essay» و مقاله برای دانشگاه‌هایی که درخواست داده بودم، نوشته کردم، از هوش مصنوعی استفاده نکردم. به خاطری این که قصه‌ی من یک عمقی داشته که هوش مصنوعی آن را گفته نمی‌توانست. همیشه متوجه هستم که بحیث ابزار استفاده شود، بعد از این که من کارهای خود را انجام دادم، آن یک کار مرا چک کند. 

رویش: حالا بر گردیم به قصه‌های اصلی زندگی خودت، به عنوان قمری که حالا به این مرحله‌ای از رشد رسیدید. از کودکی‌های خود یادآوری کن، از تولد، در کجا به دنیا آمدی؟ در کدام زمان؟ در چی خانواده‌ای؟ فضای خانوادگی که به دنیا آمدی، چی قسم یک فضا بود؟ 

قمرنسا: من در ولسوالی ورس، در بامیان به دنیا آمدم، در سال ۱۹۹۸م. در یک فامیل خرد بودیم، من چندین مادر داشتم، مادران دیگرم از من پیشتر اولادهای شان کلان شده بودند، باز آن‌ها رفته بودند، خانه‌ی ما خرد بود. من همراه پدر خود و دو برادر خرد خود کلان شدم (پدر و مادرم و دو برادر خردم) و بسیار یک فامیل گرم. من همیشه کودکی خود را نگاه می‌کنم، خیال می‌کنم که بسیار یک خانه‌ی گرم بود و هم‌چنان بسیار احساس آسایش می‌کردم، در حالی که حالا درباره‌ی افغانستان می‌خوانم، در آن دوره‌ها می‌گویم تمام افغانستان مردم بسیار فقیر و بسیار زندگی جنجالی داشته، اما خانواده‌ی ما به حدی گرم بود که من آن حس جنجال را فکر نمی‌کردم و به من آن حس پیش نیامد. همیشه کتاب در خانه‌ی ما بود، من است. پدرم هم آدم بسیار گرم بود و هم‌چنان جدی بود. مرا از سن ۴ و ۵ سالگی کتاب را در خانه یاد داده بود. در دوره‌ی کرزی مرا به مکتب روان کرد؛ اما پیش از آن من خط را خوانده می‌توانستم، نوشته می‌توانستم. کرزی آمد و من به مکتب رفتم. بسیار یک دوره‌ی طفولیت پر از آسایش داشتم. 

رویش: حالا تو دختر یک خانی، یک مقداری خان‌های ورس بخصوص یک مقدار متفاوت‌تر با دیگران بودند. از فضای خانی خانواده‌ی خود بگو. خان بودن چی بود، برایت چی امتیاز می‌داد؟

قمرنسا: یکی دختران با من خوبی می‌کردند. در همان منطقه‌ای که زندگی می‌کردیم، پدرم چندین خانواده‌های همسایه‌ها، دهقان‌های ما بودند. بسیار فامیل‌های خوب بودند. دختران شان هم‌صنفی من بودند. زمانی که مسایل جنگ با من می‌شد، می‌گفت که قمر را غرض ندهید که حاجی قهر می‌شود. از همان خاطر این امتیاز بود که با من زیاد کس جنگ نمی‌کرد. اگر جنگ هم می‌شد، من معمولا Safe بودم. در مکتب هم که می‌رفتم، شاید استادان هم با من رویه‌ی خوب‌تر می‌کرد، تا جایی که احساس می‌کردم. در لین ایستاد می‌شد، می‌گفت دختر حاجی را پیش بیاورید. من بسیار از هم‌صنفی‌هایم قدم کوتاه‌تر بود، من همیشه در آخر می‌ماندم. باز می‌گفتند، نی، دختر حاجی را پیشتر بیاورید که حاجی ناراحت نشود؛ اما در غیر آن بسیار تفاوت زیاد نبود. همین چیزها یادم می‌آید. 

رویش: به هر حال، امتیاز دختر خان و دختر حاجی، هر دویش برایت یک‌جای می‌شدند. حالا یک مقداری از حاجی پدر خود بیشتر گپ بزن. حاجی پدرت نامش چی بود؟ تحصیلاتش چی بود؟ چی تأثیراتی سر زندگی تو داشت؟

قمرنسا: حاجی پدرم خدا رحمت کند، در همان قریه‌ی ما زیادتر مشهور به «حاجی محمد ایوب خان شاخه» تخلص شاخه می‌کرد، مشهور بود و تحصیلاتش، تحصیلات رسمی نبود؛ اما تا حد صنف ۸ و ۹ گفته می‌شد. به خاطری که بسیار کتاب خوانده بود و هم‌چنان قصه‌هایش را می‌کرد که مادر کلانش او را در پیش ملا روان کرده بوده که درس بخواند و پدرم بسیار نویسنده‌ی خوب بود. مثلا کدام همسایه‌های ما که زمین می‌خرید یا کدام مسأله‌ی خط‌ نوشتن می‌شد، پدرم سند شان را نوشته می‌کرد. از همان خاطر «میرزا» هم صدا می‌شد. پیش از این که پدرم حاجی شود، به نام میرزا یاد می‌شد. بعدا که حاجی شد، به نام حاجی مشهور شده بود. هم‌چنان بسیار یک آدم روشن‌فکر بود که حالا من تازه متوجه شده‌ام، به خاطر این که رویه‌اش با من، من این را متوجه شدم که من دختر بودم، ولی احساس می‌کردم که هیچ وقت در حاشیه نبودم. مثلا کاکاهایم بودند- حالا کل شان خواهد این ویدیو را ببینند- حتا که از پدرم جوان‌تر بودند، فکری که پدرم درباره‌ی دختران داشت، آن‌ها آن‌قدر نداشتند. مثلا در مهمانی‌ها که می‌شد، پیش از این که حامد و غفور، برادران خردم را صدا کنند، مرا می‌گفت: «قمر جان، بیا تو قصه کن که اول نمره شدی.» من در بین ۳۰ نفر اول‌نمره می‌شدم، مرا می‌گفت ۶۰ نفر، باز من بسیار شرم می‌شدم که بابه‌ام این‌قدر اغراق کرده؛ اما همین شیوه‌ی تشویقش بود. در همان سن و سال بسیار یک آدم روشن‌فکر بود. 

رویش: عنوانی را که برای پدرت استفاده می‌کنی، بیشتر«بابیم» می‌گویی، در منطقه‌ی تان رسم است که پدر خود را بابه می‌گویید؟

قمرنسا: آری، در منطقه‌ی ما رسم است، پدر خود را بابه می‌گوییم. 

رویش: مادر خود را چی می‌گویید؟

قمرنسا: «آیه». 

رویش: از مادر خود بگو. مادرت چی نام داشت؟ مادرت در چی سطح و سویه بود؟

قمرنسا: مادرم «زینب خانم»، ولی هیچ درس نخوانده، فقط مادرم بسیار خوش‌حال است که قرآن یاد گرفته. پدرش او را قرآن یاد داده و اولاد کلان فامیلش بوده و با آن که خودش تحصیل نکرده، در تحصیلات من و برادرانم بسیار زیاد کوشش می‌کرد. مثلا  کوشش می‌کرد که من هر مهارتی که بود، باید یاد می‌گرفتم. سال‌ها بعد، یک وقتی که ما به کابل آمده بودیم، من ۹ بودم، مادرم نان را که از نان‌وایی می‌آورد، در بین ورق‌های اخبار می‌بود، باز اخبار را برای من می‌داد، می‌گفت که تو این را یک بار بخوان که هر چقدر زیاد اخبار بخوانی، هشیارتر می‌شوی. همیشه آن ورق‌ها را برای من نگه می‌داشت. مادرم بسیار حامی بزرگم بوده. 

رویش: مادرت هم دختر خان بوده خودش یا نه؟

قمرنسا: نخیر. مادرم دختر خان نبوده. بسیار به این افتخار هم می‌کند، همیشه مرا یادآور می‌شود که ببین من با خان ازدواج کردم، حالا شما هم خان هستید. 

رویش: چطور شد که از ورس به کابل آمدید؟

قمرنسا: همان زمان پدرم یک عملیات چشم داشت، یک سال پیش از ما آمده بود که چشمش عملیات شود، کلان‌ترین برادرم (آقای صالحی) حالی در آمریکا هست، او ۳۰ یا ۳۵ سال می‌شود که در آمریکا آمده، باز ایشان تصمیم گرفته بود که برای تحصیلات ما برادرانم همین خوبست که کابل باشیم. دو دلیل شد، یکی پدرم داکتر ضرورت داشت و دوم تحصیلات ما. 

رویش: در ورس، در خانه‌ی تان، کتابی در خانه بود؟ فضای خانواده‌ی تان با کتاب محشور بود یا نه در درون خانه کتاب نداشتید؟

قمرنسا: آری، کتاب داشتیم صد فیصد. حافظ همیشه در خانه‌ی ما بود، شهنامه، پدرم در آن دوره شهنامه داشت و بسیار یک کتابی… همیشه یاد می‌کرد که از ایران یک نفر مخصوص را گفته‌ام که بسیار کتاب درجه یک را برای من بیاورد. درباره‌ی کتاب‌های خود برای ما قصه می‌کرد. پدرم درباره‌ی هرچیز یک شعر داشت. اگر من یک‌جای می‌رفتم، هم شعر می‌خواند، پس می‌آمدم هم شعر می‌خواند. با شعر تشویق می‌کرد. بسیار به شعر علاقه داشت. 

رویش: در کابل که آمدید، یکی از تجربه‌های جدیدت شاید وارد شدن در یک فضای شهری باشد. به عنوان یک دختر دهاتی وقتی که در کابل آمدی، چی حس می‌کردی؟ خود را بیگانه احساس می‌کردی؟ به اصطلاح انگلیس‌ها «Surprise» بودی؟ ترس می‌خوردی؟ نگران بودی؟ خوش‌حال بودی، چی بودی؟

قمرنسا: من که آمدم، بسیار خوش‌حال بودم. همان سفر به یادم هست که فکر کنم در یک موتر تونس‌گونه بود به کابل آمدیم. من بسیار هیجان داشتم و این‌جا که آمدم، مکتب کلان‌تر بود و این‌جا آیسکریم داشت. من آن وقت خردم بودم. وقتی که من به کابل آمدم، اولین چیزی که بسیار خوشم آمده بود، رو به روی مکتب ما آیسکریم پیدا می‌شد. گفتم شکر که ما را در کابل آوردند که بعد از مکتب من آیسکریم خریده می‌توانم. بسیار هیجان داشتم و رفیق‌های نو پیدا کردم. بسیار خوش بودم. 

رویش: درس برایت سخت بود یا آسان بود؟ 

قمرنسا: درس برای من آسان بود. فکر می‌کنم که همین هم آمادگی خانواده بود که پدرم مرا بسیار آماده کرده بود و بسیار جدی هم بود، می‌گفت که باید از اول‌نمره کم نباشی. ترس هم شاید همراه من بوده، من یادم است. برای من درس هیچ‌گاه سخت نبود تا این که در آمریکا آمدم و در این‌جا سیستم نو را دیدم. 

رویش: در کابل تجربه‌ی بسیار خوبت که توانست تو را یک مقداری با دنیای متفاوت‌تر آشنا بسازد، ورودی در دنیای انگلیسی بود، در زبان انگلیسی، بخصوص در کورس ستاره. از این یک مقدار قصه کن. چطوری شد که در کورس ستاره وارد شدی و زبان انگلیسی بخصوص برای تو چی دنیای جدید و چی فرصت‌های جدیدی را نشان داد؟

قمرنسا: کورس ستاره در همان دوره‌ها یکی از کورس‌های مشهور بود و همه می‌گفتند که بسیار انگلیسی با کیفیت تدریس می‌کنند. از همان خاطر من ثبت نام کردم. در آن‌جا استادان ما بسیار استادان هشیار بودند. یکی از استادانم که زیادترین صنف‌های خود را با ایشان یاد گرفتم، استاد حسین یوسفی، برادر خردتر استاد چنگیز، بود. من چندین صنف را همراه شان داشتم. خود استاد در آن زمان در «American University» درس می‌خواند. خود استاد درباره‌ی آمریکا برای ما می‌گفت. مقاله‌هایی که برای ما یاد می‌داد. مثلا من به خاطر دارم که یکی از مقاله‌هایم درباره‌ی «I have a dream» نوشته کرده بودم که توسط دکتر مارتین لوترکینگ نوشته شده، باز درباره‌ی آن تحلیل می‌کردیم و از همین‌جا دنیای بیرون زیادتر برای من معرفی شد، به خاطری که استادان ما بسیار هدف‌مند بودند. هدف شان این بود که ما از محدوده‌های کابل بیرون شویم و فراتر فکر کنیم. 

رویش: در کدام مکتب درس می‌خواندید؟ مکتب تان در کجا بود؟ 

قمرنسا: من اول که در کابل آمدم، در لیسه‌ی عبدالرحیم شهید بودم. بعدا در مکتب سیدالشهدا. 

رویش: در مکتب هم‌صنفی‌هایت کسان دیگری که با تو بودند، آن‌ها فعلا در کجا هستند؟ یعنی رد آن‌ها را داری؟ کسانی از آن‌ها هم مثل تو همین‌گونه در دانشگاه‌ها، در تحصیلات عالی در بیرون آمدند؟

قمرنسا: بلی، با بعضی دوستان و هم‌صنفی‌هایم به تماس هستم؛ اما متاسفانه هیچ‌کدام شان تحصیلات عالی از صنف خودم تا جایی که من می‌شناسم، تحصیلات عالی شان را دنبال نکردند و به دانشگاه نرفتند. اگر به دانشگاه رفتند، دیگر بیشتر از آن درس نخواندند. من نشنیدم که کارهای رسمی انجام دهند. یک دختر بود که من همیشه با او در مسابقه/رقابت بودم، «مریم جان». او همیشه اول‌نمره می‌شد تا وقتی که من آمدم، باز هر دوی ما پس و پیش بودیم. یک وقت او اول نمره بود، یک وقت من بودم. بسیار دختر لایق بود و پسان که کلان شدم، از ذهنم رقابت برآمدم، بسیار او را دوست داشتم، از دور. متاسفانه حالا فکر کنم که ایشان عروسی کرده و تحصیلات عالی‌اش را پیش نبرده. 

رویش: در آن زمان‌ها معمولا به دلیل این که سویه‌ی درسی مکاتب دولتی زیاد خوب نبود، خانواده‌ها ترجیح می‌دادند که دختران و پسران شان که یک مقداری ذوق درس‌خواندن داشتند یا مثلا آینده‌ی خوب‌تر را برای شان پیش‌بینی می‌کردند، در مکاتب خصوصی بروند. تو چطور در مکاتب خصوص ثبت نام نکردی یا شامل نشدی؟

قمرنسا: من در فکرش بودم، ولی وقتی که من صنف ۱۰ شده‌بودم، همان وقت پلانم این شد که در مکتب خصوصی بروم. من در معرفت آمده بودم که ثبت نام کنم، همان سال من در آمریکا کامیاب شدم؛ اما قبل‌تر از آن شاید مسایل اقتصادی هم بوده. اقتصاد ما متوسط بود. نه زیاد وضعیت خراب و نه بسیار زیاد پیسه‌دار بودیم، متوسط بودیم و شاید فامیل من توانایی مالی داشته که مرا در معرفت روان کند. به خاطری که من در صنف ۱۰ یادم است که من آمده بودم که معلومات بگیرم و ثبت نام کنم؛ اما تا آن زمان حتما فامیلم تصمیم نگرفته، من دقیق یادم نمانده‌است. 

رویش: چطور شد که بعد تصمیم گرفتی که در بورسیه اپلای کنی؟ اولین باری که تلاش کردی که خارج بیایی، چی وقت بود؟

قمرنسا: من در صنف ۸ بودم که انگلیسی‌ام بسیار روان شده بود. انگلیسی را روان گپ زده می‌توانستم و در همان وقت پلان خارج رفتن در سرم می‌گشت و در ستاره من دیدم، بعضی دختران را من دیدم که الگو شدند: خواهران استاد چنگیز (استاد حسین)، زهرا و زینب آمدند، فکر کنم دو سه سال پیش از من. این‌ها را که من دیدم، مرا هم شوق گرفته بود که من هم باید بروم، در خارج درس بخوانم. بعد با استاد حسین صحبت کردم و در صنف «TOEFL» شان ثبت نام کردم و همان‌جا بود که بعد از چندین ماه، در صنف ۹، در آمریکا آمدم. 

رویش: در این مکاتبی که در بیرون آمدی، موئسسات دیگر هم با تو همکاری کردند؟

قمرنسا: بلی، وقتی که در سال ۲۰۱۳م. آمدم، سال ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳م. با سازمان «AGFAF» در تماس بودم و آن هم از طریق کورس ستاره آشنا شدم، از طریق استاد چنگیز و استاد حسین. آن‌ها مرا رهنمایی کردند که کدام امتحان ضرورت است که همان امتحان «TOEFL» بود. بعد از سپری‌کردن همان امتحان سازمان «AGFAF» با من همکار کرد تا برای من مکتب پیدا کنند. باز من اپلای کردم و با کمک مالی آن‌ها آمدم. 

رویش: در کدام مکتب کامیاب شدی؟

قمرنسا: مکتب خصوصی «St. Margaret’s School» در شهر ویرجنیا است. 

رویش: وقتی که آمدید، خانواده ممانعت و مخالفت نمی‌کرد؟ هیچ نگرانی نداشتند؟

قمرنسا: نخیر. فامیل خودم شخصا نه. مادر و پدرم بسیار شوق داشتند که من در بیرون از افغانستان درس بخوانم و تهدیدها را هم خبر بودند که این شانسی که من درس می‌خوانم در افغانستان هر دقیقه در خطر است با همان وضعیت امنیتی و مشکلات دیگر. آن‌ها خوش داشتند که من یک جای آرام‌تر بروم و درس بخوانم. 

رویش: در افغانستان معمولا دختران، در همان وقت‌هایی که شما درس می‌خواندید، فضای امنیتی داشت کم‌کم برای دختران خراب می‌شد، هم مشکلاتی از جنس خیابان‌آزاری در آن زمان‌ها برای دختران مطرح بودند. آیا تو خودت در آن دوره‌ها تجربه‌ی آزار و اذیت خیابانی را در کابل، در دشت برچی داشتی؟

قمرنسا: بلی، صد فیصد. من دوره‌هایی که در کورس می‌رفتم، در سر کاریز(کورس ستاره)، من معمولا در خانه ناوقت می‌آمدم و در آن وقتی که من می‌آمدم، تمام بس پر از مردان می‌بود، به خاطری که فکر کنم وقتی که کار خلاص می‌شد، من در بس که بالا می‌شدم، تنها دختر من بودم، ساعت ۷ یا ۸ شب. در بس بسیار احساس ناراحتی می‌کردم. چون تنها دختر من بودم، بچه‌ها یک چیزی به نام پرزه می‌گفت، برای من یگان خبرهای بد می‌گفت و خرد هم بودم. من همان‌جا این آزار و اذیت را تجربه کردم. 

رویش: هیچ وقت این نگرانی‌های خود را با خانواده در میان می‌گذاشتی؟ مثلا از آن‌ها کمک می‌خواستی یا نه این را بیشتر به عنوان یک مسأله‌ی شخصی برای خود نگاه می‌کردی؟

قمرنسا: من این را به یک شکلی شریک می‌کردم که زیاد تمام چیزها را نگویم، به خاطری که من می‌ترسیدم که این‌ها از خطر امنیتی بترسند و مرا در کورس روان نکنند. بعضی شان را شریک می‌کردم، بعضی شان را نمی‌کردم. یک وقتی در همان بس که من قصه‌ی بس را کردم، آزار و اذیت که زیاد شده بود، باز همراه مادر خود گفتم، باز مادرم برای دو ماه همراه من به کورس می‌رفت، در پیش‌روی کورس می‌نشست، بعد با من یک‌جای می‌آمد. این آزار و اذیت کمتر شده بود و برای مادرم هم بسیار سخت بود، مقصد دو ماه را خودش با من رفت و آمد کرد. 

رویش: زمانی که تصمیم گرفتی که مهاجرت کنی، معمولا برای یک دختری به هر حال بیرون شدن از آغوش خانواده، از وطن خود آمدن در یک محیط دیگر، یک سری نگرانی‌ها و ترس‌ها را دارد. به طور مشخص برای خودت دل‌هره‌ها و نگرانی‌های واقعی که داشتی، چی بود؟ 

قمرنسا: من که در آمریکا آمدم، یکی تنهایی بود، به خاطری که من می‌ترسیدم که من بسیار دوست‌های خوب در کابل داشتم که آیا همین دوستان نو را من همین‌گونه نفرها پیدا می‌توانم یا نه و دیگر دوری از فامیل. من سال اول بسیار دلتنگ شده بودم. یادم است، سال اول برای من یک‌گونه – حال که پس می‌بینم- نوعی ابری معلوم می‌شود از بس که من گیج شده بودم  که تمام چیز برای من نو بود. همین نگرانی‌های من بود. 

رویش: هیچ وقتی این‌گونه به ذهنت می‌رسید که بگویی نه دیگر پس به افغانستان می‌روم، مرا تیر از آمریکا؟

قمرنسا: نه نه، من آن‌گونه فکر نمی‌آمد. من مثلا بعضی وقت‌ها آخر هفته با مادر و پدر خود که گپ می‌زدم، بسیار دلتنگ می‌بودم، اول گریه‌ی خود را خلاص می‌کردم، باز برای آن‌ها زنگ می‌زدم. بعد می‌گفت چطور هستی. من همیشه برای شان دل‌جمعی می‌دادم. صد فیصد خوب هستم. تمام استادان مهربان هستند. درس‌ها خوب است. نمرات خود را برای شان می‌گفتم. تماما برای شان دل‌جمعی می‌دادم؛ اما بعضی چیزها را در درون نگاه می‌کردم. 

رویش: حالا اگر خواسته باشی که مثلا تفاوت نظام آموزشی افغانستان را با آمریکا در آن زمان در ذهن خود بیان بکنی، عمده‌ترین تفاوتی را که پیدا کردی، چی بود؟ 

قمرنسا: عمده‌ترینش، یکی این که صنف‌های این‌جا نسبت به آن‌جا بسیار درازمدت است. آن‌جا مثلا من در مکتب‌های دولتی من ساعت ۶:۳۰ می‌رفتم تا ۱۱ یا ۱۲ بجه در خانه می‌بودم؛ اما این‌جا از ساعت ۷ شروع می‌کردیم تا ۴ بجه. صنف‌ها بسیار درازتر بود. هم‌چنان صنف‌ها خردتر است و هم‌چنان استادان بسیار سر هر دانش‌آموز تمرکز می‌کند و با هر کدامش رابطه دارد. آن‌رقم یک سیستم در افغانستان نبود. صنف‌ها بسیار کلان بود، استادان سر همه تمرکز نمی‌توانست. 

رویش: حس تعلق خود را بگو. چقدر در آمدن به آمریکا، از حس تعلق نسبت به افغانستان جدا شدی، چقدر این حس تعلقت زیاد شد؟

قمرنسا: فکر می‌کنم که حس تعلق من به افغانستان زیادتر شد. به خاطری که حالا من درباره‌ی کابل که فکر می‌کنم، درباره‌ی روزها، کوچه‌ها، سرک‌ها و کوه‌های کابل، یک دلتنگی برای من دست می‌دهد. حتا در همین آمریکا یگاه جاهایی که می‌روم، یک بار در نیویورک رفته بودم، «Bear Mountain» می‌گویند، کوه‌ها را که دیدم، بسیار برای من یک چیزی خوب و زیبا معلوم می‌شد، از خاطری که من دلتنگ کابل هستم، همین حالا هم. رابطه‌ی من با کابل و افغانستان هنوز هم بسیار نزدیک است. 

رویش: وقتی که از مکتب خلاص شدی، وقتی که وارد دانشگاه شدی، به عنوان یک تجربه‌ی جدید در زندگی‌ات، احساس کردی که بالغ شدن، در دانشگاه وارد شدن، یک بار جدیدی روی دوشت می‌گذارد یا نه احساس توان‌مندی‌های بیشتر می‌کردی؟

قمرنسا: من احساس توان‌مندی می‌کردم، صد فیصد. بسیار هیجانی بودم. پلان‌های نوتر به ذهنم می‌آمد، بعد از این مرحله‌ی بعد چی است و از این تحصیلات خود چطور استفاده کنم. آن وقت هنوز هم دولت قدیم افغانستان بود و پلان من این بود که پس بروم و بسیار پلان‌های کلان می‌سنجیدم و همان‌گونه که شما گفتید، بالغ شده بودم و خودم مستقل‌تر فکر می‌توانستم. بسیار یک احساس توان‌مندی به من داد. 

رویش: در مکاتب و دانشگاه‌های آمریکایی، در محیط جدیدی که می‎آیی، یکی از آزمون‌های بسیار جدی برای هر دختر یا پسری که در این‌جا هستند، دوست‌یابی هستند، ارتباط ایجاد کردن با کسانی که در فضا و محیط اکادمیک با آن‌ها هستی. برای تو این دشوار بود یا نه می‌توانستی با سادگی با آدم‌ها دوست شوی و رابطه برقرار کنی؟

قمرنسا: من مهارت اجتماعی‌ام بسیار خوب است و دوستانم هم مرا یک آدم گرم توضیح می‌دهد. من خوش‌بختانه این مشکل را نداشتم. در مکتب هم بسیار دوستان خوب پیدا کردم. در دانشگاه هم که رفتم، در مدت دو سه روز دوستان بسیار خوب پیدا کردم و هنوز هم با ایشان به تماس هستم، از این بابت هیچ مشکل نداشته‌ام. 

رویش: حالا بیاییم دوباره پس به موفقیتت در دانشگاه، چرا رشته‌ی انتروپولوژی طبی را انتخاب کردی؟

قمرنسا: رشته‌ی انتروپولوژی طبی را به خاطری انتخاب کردم که این‌جا همین سیستمی است که پیش از این که کسی وارد طب معالجوی می‌شود، باید لیسانس داشته باشد و من می‌خواستم که این با پلان آینده‌ام مطابقت داشته باشد، بخصوص رشته‌ی من تمرکزش سر این بود که تفاوت شیوه‌های درمانی در بین فرهنگ‌های متفاوت، مثلا در آمریکا طب قسمی است که مریضی را جسمانی می‌بیند، بعد برای شان یک دوا می‌دهند یا از تکنولوژی استفاده می‌کند که مریضی را پیدا کند؛ اما در بین آمریکایی‌های بومی، آن‌ها از دعا استفاده می‌کنند و طبیعت را شریک می‌کنند و پیش از این که برای شان دوا بدهند، یگان دواهای گیاهی دارند، همین تفاوت‌ها را من می‌خواستم که یاد بگیرم تا وقتی که داکتر می‌شوم، با مریض‌هایم از هر فرهنگ بتوانم وصل شوم و درک شان کنم. 

رویش: یک بخش بسیار مهمی از تحقیقات علمی که حالا فعلا تو داری، همین پژوهش‌هایی استند که مربوط به شناخت فرهنگ‌ها، خصوصیت‌های روحی، روانی آدم‌ها هستند. بخصوص وقتی که انتروپولوژی طبی را کار می‌کنی. چی چیزی بیشتر از هر بخش دیگر برای تو در این جالب و خیلی هیجان‌انگیز است؟ 

قمرنسا: برای من فعلا همین تحقیق ما در لابراتواری کار می‌کنم که تمرکز سر پندیدگی روده است و این یک مریضی است که هنوز هم دلیل‌هایش مشخص نشده. هم ژنتیک است که از پدر و مادر به اولادها می‌رسد و هم‌چنان محیط و غذاهایی که مردم می‌خورند. برای من بسیار جالب است که هر روز ما مریض‌های نو را که می‌بینیم، همین داکتری که سوپروایزر ما است، در جستجوی این هستیم که چی غذاها خوردند، در جریان یک سال، این غذاها چی تأثیر مانده، پندیدگی را کم کرده یا زیاد کرده، هم‌چنان تحقیقات ما سر این هم است که اگر یک برادر در خانه این مریضی را دارد، آیا برادرهای دیگر یا خواهران شان عین مریضی را شانس این‌ها چقدر است. این تحقیقات برای من بسیار جالب است. 

رویش: آیا در این که طب را انتخاب بکنی، مثلا خاطره‌هایی را که از افغانستان داری، از کار در بامیان، از خانواده، از دیدن وضعیت بهداشت و صحت در افغانستان، هم تأثیر دارد؟ احساس می‌کنی که به یک نحوی تعلق خاطرت با مردمی که در آن‌جا بودند، هم تو را تشویق کرده که طب بخوانی تا یک روزی بتوانی از این طریق به کسانی که محتاج هستند و نیاز به تداوی هستند، به آن‌ها رسیدگی کنی یا نه، آن نقش نداشته؟

قمرنسا: صد فیصد نقش داشته. من وقتی که در جریان دانشگاه بودم، سال ۲۰۱۹م. در افغانستان رفته بودم، در بامیان یک پروژه‌ی تغذی داشتم. آن‌جا که من خانم‌ها را دیدم که چطور آن‌ها نمی‌توانستند حتا سر وقت به داکتر بروند، مریضی‌های چندین ساله‌ی شان بدون تداوی مانده بودند. من رفته بودم که تغذی این‌ها را خوب‌تر کنم و برای شان مرغ برده بودم و عدس و لوبیا تا کشت بتوانند و سال‌های سال استفاده کنند، ولی همان‌جا من دیدم که نه تنها که مشکل تغذی داشتند، خانم‌هایی را که من دیدم، لاغر بودند و مشکل تنفسی داشتند. زیادتر شان احساس می‌کردند که من داکتر هستم. همان‌جا زیادتر مرا تشویق کرد که باید امروز که این‌ها از من این امید را دارند، امروز من این مهارت‌ها را ندارم، روزی بتوانم اگر پس آمده بتوانم با همین مهارت پزشکی پس بگردم و این‌ها را کمک بتوانم. 

رویش: در خاطراتت خواندم که پدرت هم آرزو داشت که تو یک روزی وزیر صحت‌ عامه‌ی افغانستان شوی، گویا او هم شوق این را داشته که دخترش در بامیان بیاید، به طور اختصاصی در ورس بیاید برای زن‌ها و دخترها کار کند. هیچ وقتی پدرت تو را تشویق کرده بود که دخترم، داکتر شو؟

قمرنسا: صد فیصد. پدرم از بسیار نوجوانی‌های من که من تازه به دانشگاه وارد شده بودم، از دور که زنگ می‌زدیم، گپ می‌زدیم، مرا می‌گفت که تو وزیر صحت عامه‌ی آینده هستی در افغانستان بخیر. می‌گفت که من استعدادی که در تو می‌بینم و شوقی که در درس داری، تو وزیر صحت عامه هستی. همیشه همین را صدا می‌کرد و برای من درباره‌ی خانم‌ها گپ می‌زد. پدرم هم از این وضعیت‌ها آگاه بود. برای من همیشه تشویشش این بود که می‌گفت خانم‌ها معمولا در وقت زایمان- مادر کلان خودم (مادر پدرم) همان‌گونه فوت شده – این قصه را همیشه برایم می‌کرد، می‌گفت این از محرومیت‌هایی است که زن‌ها با آن رو به رو هستند و سر وقت داکتر ندارند. انشاالله تو بیایی و نفرهای دیگر مثل تو که این مشکلات کمتر شود و زن‌ها داکتر داشته باشند. 

رویش: به گونه‌ای که از فعل‌ها استفاده می‌کنی که گویا پدر خود را از دست داده باشی. 

قمرنسا: آری، بلی. متاسفانه در ۲۰۲۱م. پدرم خدا رحمت کند، فوت شد. 

رویش: چرا؟ 

قمرنسا: یکی مشکلی مریضی داشت، آرتری یا روده‌هایش بند شده بود، هم‌چنان مشکل شش داشت که از چندین سال بوده و ما متوجه نشده بودیم. فقط می‌گفتیم که یک سرفه است و من هم خرد بودم، در خانه این چیزها را زیاد نمی‌فهمیدم. دیگر مشکل سنی هم بود، پدرم پیر شده بود. 

رویش: چند ساله؟

قمرنسا: در آن سال‌هایی که فوت شد، ما دقیق تاریخ تولد شان را نداریم؛ اما حدود ۹۰ ساله بوده. 

رویش: شما در بامیان، در زمان‌هایی که می‌رفتید، با زن‌ها و دخترها دیدار می‌کردید، عمده‌ترین مشکلات  بهداشتی – صحی را که در بین زن‌ها می‌دیدی، چی بود؟ حالا به عنوان یک داکتری که داری در همین رشته کار می‌کنی، مثلا وقتی که فکر می‌کنی، چی چیزها را احساس می‌کنی که به توجه و رسیدگی عاجل‌تر ضرورت دارد؟

قمرنسا: مشکل تغذی است. یکی از این‌ها مشکل تغذی است، به خاطر این که این باعث می‌شود که مشکلاتی مانند امراض ساری زودتر این مردم را مریض کنند. به خاطری که وقتی که بدن ضعیف می‌شود، سیستم ایمنی هم ضعیف می‌باشد، مثلا این خانم‌ها ویتامین C کم دارند. در افغانستان، بخصوص در بامیان که من رفتم، متوجه شدم که زیادتر خانم‌ها غذاهایی مثل برنج یا در انگلیسی …. می‌گویند که یک نوعی از غذاها است که کاربوهایدرید است، ولی به آن حد پروتین ندارد و ویتامین‌های شان پوره نیست. خانم‌ها مثلا منرال آهن شان بسیار کم است. مشکل تغذی باعث شده که زیادتر مریضی دیگر هم بالای این‌ها حمله بتوانند، مثل زکام و بسیار مریضی‌های … کرونا هم که هنوز در بین مردم است. سالانه همیشه در فصل سرد پس می‌آید. کسانی که بدن شان ضعیف است، منرال و ویتامین شان کم است، زیادتر دچار این مریضی‌ها می‌شود. 

رویش: وقتی درس خود را تمام کنی، متخصص شوی، باوجودی که افغانستان جای خوبی برای رفتن نیست، بخصوص برای زنان و دختران؛ آیا با تعهدی که به رشته‌ی خود داری، می‌خواهی که به افغانستان بر بگردی، در بامیان بروی و برای زنان کار کنی؟

قمرنسا: صد فیصد. من این پلان را اگر افغانستان آرام شود نشود، من پس می‌روم. با آن هم که شما همان‌گونه گفتید بسیار جای خوب نیست؛ اما من انشاالله درس‌هایم که خلاص شوند، برای زندگی در آمریکا می‌باشم، زندگی در این‌جا می‌کنم؛ اما بسیار پلان‌های دیگر دارم که همراه سازمان‌های صحی دیگر یک‌جای کار کنم و قصه‌ی قدیم ما و شما که پیشتر گپ زدیم سر هوش مصنوعی که از هوش مصنوعی استفاده بتوانیم تا که مردمانی که مریض هستند، قبل از این که بسیار ناوقت شوند، ما او را «Detect» بتوانیم تا این که از مریضی شان آگاه شوند. خود مردم و ما هم سر این پلان‌ها فکر کرده روانیم. 

رویش: مسیر زندگی تو، یک مسیری بسیار الهام‌بخش است. به عنوان یک دختری که از یک محیط بسته‌ی روستایی به هر حال آمدی، دختر هزاره ولو دختر خان هزاره هم باشی، خیلی زیاد از امتیازات زندگی برخوردار نیستی. همین که در کابل می‌آیی، در کابل هم به خاطر این که خانواده‌ات زیاد امکانات را ندارد، حتا در مکتب خصوصی درس خوانده نمی‌توانی. این نشانه‌ی آنست که در سطح عامه‌ی مردم زندگی خود را پیش می‌بری؛ اما موفقیت راهی غیر از آن چیزی است که مردم از طریق امکانات آن را جستجو می‌کند. خود همین یک الگوی بسیار الهام‌بخش است. فکر می‌کنی که در زندگی تو یک الگوی رهبری، یک الگوی رهنمایی برای دختران دیگر وجود دارد که می‌توانند هرکدام شان مثل قمر باشند یا نه خود را استثنا احساس می‌کنی؟ 

قمرنسا: من خود را بحیث یک الگو می‌بینم و هم‌چنان این که تمام دخترانی که هم‌صنفی‌های من بودند، کل ما از یک وضعیت بودیم و بسیار یک وضعیت مشابه داشتیم. من فکر می‌کنم که این‌ها الگوی استثنایی احساس نمی‌کنم، به خاطری که همین قدر که من استعداد دارم، من مطمئن هستم که تمام هم‌صنفی‌های من که با من در کابل بودند، این استعداد را دارند؛ اما یک مشکل که در کابل من می‌دیدم، «دیدگاه» است. بعضی‌ها از همان موقعیتی که فعلا دارند، همان را احساس می‌کنند که همین آینده‌ام هم است. از آن خاطر من خوش می‌شوم که اگر دختران قصه‌ی من را بشنوند و ببینند که کل ما در یک وضعیت بودیم؛ اما امکان دارند که یک آینده‌ی متفاوت‌تر را به دست بیاوریم. 

رویش: آیا زن دیگری را در زندگی خود داشتی یا در تاریخ که الهام‌بخش تو بوده؟

قمرنسا: زیادتر قصه‌های سیماسمر را پدرم برای من می‌کرد. می‌گفت بخیر یک وقت بار دیگر یک سیماسمر دیگر در بین هزاره‌ها پیدا شود. حبیبه سرابی و سیماسمر را همیشه زیاد در خانه ما یاد می‌کردیم، بحیث الگو و از این‌ها صد فیصد ما از راه این‌ها ما استفاده توانستیم. 

رویش: اگر تو خواسته باشی که حالا فعلا رهبری زنانه را مثلا با همین شیوه‌ای از زندگی خودت داری، یعنی رهبری به معنای الگوبخشی، آدم‌ها را در گره‌های زندگی‌اش کمک کردن که گره‌ها را باز کنند و راه زندگی خود را با آرامش با متانت باز کنند، پیش بروند، ببینی، اساسا رهبری را چی رقم تعریف می‌کنی؟ 

قمرنسا: به عنوان یک زن، برای من رهبری این است که آدم کلگی را بشنود و کسانی که می‌خواهی در همان یک گروپ خرد فامیل یا جامعه، من خوش دارم که همیشه کلگی در چهار طرف من یک نظریه‌ای که من دارم، آن‌ها هم حمایت کنند و نظریه‌ی آن‌ها را من بشنوم. پیش از این که من راه حل یا فکر و دیدگاهی که من دارم، این را پیش ببرم، خوش دارم که همه شریک باشند و نظریات همه را بشنوم. همین‌گونه در فامیل هم بوده، من همیشه وقتی که کدام پلانی در آینده داشتم، یگان پروژه‌ای که اجرا کردم، همیشه از تمام مردمی که در چهار اطراف من است، از آن‌ها نظریه گرفتم و حرف آن‌ها را شنیده‌ام. برای من همین رهبری است. 

رویش: برای دختران افغانستان مفهوم ترس یک مفهوم بسیار آشنا است. در زندگی خود از هر چیزی می‌ترسند و با ترس زندگی می‌کنند. برای این که از ترس نجات پیدا بکنند، باید به یک مفهوم دیگر به نام «شجاعت» به عنوان جرأت باید آشنا شوند. فکر می‌کنی که از دل ترس آدم چگونه می‌تواند به آن شجاعتی که قمر به آن رسیده که دیده که زندگی آن طرف ترس هم ادامه دارد، همین را چگونه می‌توانی به عنوان یک الگو برای دیگران معرفی کنی؟

قمرنسا: برای من ترس همیشه ترس را حس کردم و دیدگاه آینده و آینده‌ی بهتر خود را هم تصور کردم. وقتی که این دو تا را من مقایسه می‌کنم، برای من رسیدن به آینده از ترس بالاتر بوده و از همان خاطر ترس را نگذاشتم که راهم را بگیرد و هم‌چنان آماده به این هم بودم که با خطری که در راه شاید رو به رو شوم، آماده هستم که همان خطر را ببینم. این که شاید در برخیپلان‌هایی که دارم، وقتی که این پلان را اجرا کنم، شاید دفعه‌ی اول کامیاب نشوم، آماده‌ی این هم هستم. 

رویش: اگر یکی از دختران مثلا پرسان کند، بگوید که مثلا من در محیط خود با ترس‌های واقعی رو به رو هستم، ترس جامعه‌ای که با من دشمنانه برخورد کرده، مثلا ترس طالب است، ترس فرهنگ جامعه، ترس باورهای جامعه، من از دل همین ترس‌ها چطور می‌توانم شجاعت را واقعا تمرین و تجربه کنم، تو برایش چی می‌گویی؟ 

قمرنسا: من برای آن‌ها می‌گویم که آن‌ها در آن وضعیتی که هستند، عملی باشند و مثلا کسانی که همین لحظه در کابل هستند و ترس خطر طالب است و محدودیت‌های جامعه، من به آن دختران می‌گویم که راه‌هایی که عملی در چهار طرف شان است، مثلا اگر در درس مکتب رفته نمی‌توانند، آنلاین بخوانند، تمرکز شان سر راه‌کارهای عملی باید باشند. 

رویش: خود هدف را در پیش گرفتن، مثلا در روشنایی هدف برای خود یک راه حل پیدا کردن، خودش فکر می‌کنی که آدم را شجاع می‌سازد؟ یعنی راه رسیدن به شجاعت را برای آدم یاد می‌دهد؟ 

قمرنسا: صد فیصد. اگر پلان آینده‌ی آدم یا هدفی که در آینده دارد، اگر آن روشن باشد، من احساس می‌کردم که یک انگیزه یا یک محرک است که آدم را تحریک می‌کند که حتا خطرها و ترس‌هایی که در چهار طرف آدم هست، از آن هم تیر شده بتواند. 

رویش: آیا احساس کردی در مسیر راه از کابل تا در این‌جا رسیدی، درس خواندی، موفقیت‌ها را به دست آوردی، فکر کردی که آدم اگر خواسته باشد موفقیت به دست بیاورد، چیزهایی را باید از دست بدهد؟ 

قمرنسا: بلی، متاسفانه این حقیقت زندگی است. مثلا در مسیر خودم، من سال‌های سال که در آمریکا بوده‌ام، چیزهایی که از دست دادم، یکی گرمی خانواده بوده و سال‌های زیاد همراه پدرم که متاسفانه امروز همراه من نیست، سال‌های زیاد همراهی او را از دست دادم و تنهایی‌هایی که این‌جا به سر بردم و تنهای و مشکلات… الحمدالله هیچ وقت افسردگی به من دست نداده؛ اما بسیاری از دوستانم همین مشکلات را داشتند. به خاطری که دوری و تنهایی در یک جامعه‌ای که کاملا نو این مشکلات را پیش می‌آورد. 

رویش: تو وقتی که خواسته باشی که همین را به یک توازن برسانی، به اصطلاح انگلیسی یک «Balance» کنی، آدم چطوری می‌تواند که موفقیت خود را با از دست دادن برخی از چیزها «Balance» کند، بگوید که این چیز را به دست می‌آورم، می‌ارزد که این چیز را از دست بدهم؟

قمرنسا: برای من وقتی که من «Balance» می‌کردم یا توازن ایجاد می‌کردم، این بود که من از کودکی در کابل دیده بودم، در افغانستان دیده بودم که مشکلات چی است و من می‌خواهم که در آینده چی تغییری را برای همین مردم، برای همین کشور ایجاد کنم. آماده‌ی این بودم که از برخی آرامش شخصی خود تیر شوم، آرامش این که در خانواده باشم، با خانواده راحت در کابل باشم؛ اما پلان آینده‌ی من مهم‌تر از این آرامش‌ها بوده. 

رویش: خیلی یک تناظر قشنگ ایجاد می‌کنی. می‌خواهم که همین را باز هم اگر بیشتر توضیح بدهی، مثلا اگر قرار باشد که پدر، خانواده، هر چیزی را که تا حالا داشتی در شمار گذشته ببینی و چیزهایی را که تو در جستجویش هستی، در آینده ببینی، اگر خواسته باشی که بین گذشته و آینده یک مقایسه کنی، کدامش را به نفع کدامش رها کردی؟ تا که توانستی موفقیت به دست بیاوری. 

قمرنسا: من بسیار چیزهایی که در گذشته رها کردم، برای من خانه بوده و فامیل ما که قصه‌ی پدر خود را کردم، ولی آینده‌ای که حالا پیشروی دارم، من یکی از معدود نفرهای افغانی یا هزاره در آمریکا داکتر می‌شوم و یک وقتی می‌توانم که پس در افغانستان بر بگردم و از خدماتی که من، بحیث یک دختر و داکتر زن ارایه می‌توانم، مردهای افغانستان هم نمی‌توانند، به خاطری که فرق می‌کند که چی رقم یک داکتر زن با مریضان رویه می‌کند و مرد و هم‌چنان این که برای جامعه من نشان می‌دهم که من می‌توانم که این کار را کنم. مهم‌تر همان است. هنوز هم در افغانستان بسیار کسان احساس می‌کنند که یک زن این توانایی را ندارد. تنها که من بروم و آن‌ها مرا ببینند، شاید صدها دختران بتوانند که اجازه پیدا کنند تا که پدر و مادر شان باور کنند که این‌ها توانایی را دارند. 

رویش: به عنوان یک دختر باز هم اگر خواسته باشی که موفقیت خود را در همین راه دشواری که داشتی که از دل سختی‌ها بیرون آمدی تا در این‌جا رسیدی، برای رهبران فردا به یک درسی تبدیل کنی، این درس تو چی است؟ برای هم‌قطاران خود در حلقه‌ی رهبران فردا چی می‌گویی؟

قمرنسا: درسی که من از سفر زندگی خود یاد گرفتم، استقامت و صبر و تلاش در وقت‌هایی که حتا بسیار چیزها ناممکن معلوم می‌شود. مهم‌ترش استقامت است، به خاطری که زیادترها خوش دارند که به هر هدفی که برسند یا یک مهارت نو را می‌خواهند که یاد بگیرند، انتظار دارند که زود و فوری باشد. من تقریبا ۱۲ سال است که در آمریکا هستم و تازه وارد دانشگاه طب می‌شوم. مکتب خواندم، لیسانس، ماستری، حالی در دانشگاه طب می‌روم. زیادتر دوستانم حالا بسیار معاش‌های خوب دارند. چهار سال لیسانس را خواندند؛ اما من می‌فهمیدم که من می‌خواهم داکتر شوم، من می‌خواهم که خدماتی را ارایه کنم که هر کس نمی‌تواند یا در افغانستان فرصت ندارند، دختران این فرصت را نداشتند؛ اما من این فرصت را که دارم، خیر است یک چهار سال معاش نمی‌گیرم، چهار سال اضافه درس می‌خوانم یا پنج سال اضافه. 

رویش: اگر خواسته باشی که حالا فعلا به طرف آینده نگاه کنی، دنیایی را که برای دختران افغانستان تصور می‌کنی، چی قسم یک دنیا است؟ 

قمرنسا: من یک آدم روشن‌بین هستم. با آن هم که همین حالا وضعیت برای دختران بسیار تاریک و ضیق است؛ اما همین سوالی که شما کردید، هر روز از فکر من تیر می‌شود، بعضی وقت‌ها ناامید هستم؛ اما زیادتر اوقات بسیار روشن‌بین هستم، به خاطر این که من همراه دختران به تماس هستم و یک گپ مفت نمی‌گویم، من همراه شان به تماس هستم و خبر دارم که آن‌ها همین لحظه برای آینده‌ی خود کار کرده روان هستند. دختران دوستانم و قومایم هستند که آنلاین درس می‌خوانند. اگر مادران در دوره‌ی من درس خواندند، حالی یک طفل سه ساله دارد، چهار ساله او را درس می‌دهد، با آن هم که مکتب برای بعضی دختران نیستند. از آن خاطر من خوش‌بین هستم، به خاطری که این‌ها دست زیر الاشه ننشسته. مکتب‌ها بسته است؛ اما این‌ها دختران خود را در خانه درس می‌دهند. 

رویش: اگر پدرت امروز زنده می‌بود و تو را می‌دید که در پرده‌ی تلویزیون از آمریکا با اش گپ می‌زنی، اولین جمله‌ای را که می‌خواستی برایش بگویی، چی می‌بود؟

قمرنسا: اول خو می‌گفتم تشکر، به خاطری که پدرم بسیار به من اعتماد به نفس داد و زمانی که خرد بودم، برایم احساس مهم‌بودن را داده بود. بسیار قلبا ازش تشکری می‌کنم و برایش می‌گویم که من به دانشگاه طب کامیاب شده‌ام. 

رویش: پدرت چی می‌گفت؟

قمرنسا: پدرم، در آن سال‌ها وقتی که زنگ می‌زدم، می‌گفتم: «سلام، چی حال دارید؟» پیش از این که سلام بگوید، «قند بابه، گل بابه، قمر بابه، شیرین بابه…» من همان‌طور پشت تلفن گوش می‌کردم تا این که گپ‌هایش خلاص می‌شد. حتما من این گپ را دوباره می‌شنیدم. 

رویش: هیچ وقت شده که در عالم خستگی با خودت گپ زده باشی؟ چی می‌گویی وقتی که خیلی خسته هستی، خسته‌ی کار یا خسته‌ی دنیا یا خسته‌ی بی‌مهری‌هایی را که به عنوان یک دختر، می‌بینی که دنیا بر تو روا می‌دارد. با خودت چی می‌گویی؟ 

قمرنسا: آری در آن وقت من همیشه در فکر این هستم که من چی می‌توانم. اگر زندگی ناروایی‌ها داشته باشد، هیچ وقت احساس قربانی بودن نکردم. هر مشکلات، دل‌تنگی، خستگی، می‌گویم که یک ساعت بعد چطور من این وضعیت خود را تغییر داده می‌توانم. همیشه در فکر آن هستم. 

رویش: با ایمان، با ایمان به خدا، با ایمان به یک قدرت فراتر از این دنیایی که حالا فعلا هست، چقدر رابطه داری؟

قمرنسا: من بسیار رابطه‌ی گرم و نزدیک دارم. به نظر خود آدم مذهبی و روحانی گفته می‌شوم و موفقیت‌هایی که به دست آوردم، احساس می‌کنم که هم تلاش خودم است «حرکت از من است و برکت از خداست». من همین‌طور یک احساس را دارم. 

رویش: اگر خواسته باشی که ایمان و علم را مثلا باورداشتن به قدرتی به نام خدا در این هستی را یا برکت خدا را با تلاشی که خودت در این‌جا می‌کنی، علم و دستاورهای علمی خود را با هم‌دیگرش در یک فضا تصور کنی، آشتی که بین این دو تا ایجاد می‌کنی، چی قسمی است؟ ایمان و علم را در درون خود، به عنوان قمر چی قسم آشتی دادی؟

قمرنسا: ایمان و علم برای من یکیش بدون دیگرش نبوده. به خاطری که بخصوص در همین رشته‌ای که من هستم، تا حال که من متوجه شدم، درباره‌ی بدن هر چقدر که می‌خوانم، مثلا متوجه شدم که وقتی که یک طفل به دنیا می‌آید، اگر یک جن یا یک کد خراب شود، آن طفل مشکل آتیزم می‌داشته باشد، یک مریضی است و همین ایمان مرا به خداوند زیادتر کرده و این که «There is a higher intelligent» و یک قدرت کلان‌تری هست که تا این نظم در این دنیا هست، بخصوص در بدن انسان. 

رویش: معمولا دستاوردهای علمی، دستاوردهایی که آدم با تلاش و کوشش خود به دست آورد، برخی وقت‌ها برای آدم یگان غرورهای خاصی را هم خلق می‌کند. قمر چقدر احساس غرور می‌کند؟

قمرنسا: من احساس «Pride» می‌کنم، احساس افتخار؛ ولی احساس غرور نمی‌کنم، به خاطر این که من اگر احساس غرور کنم، احساس می‌کنم که پس من تمام چیز را به دست آورده‌ام، این کار من است و من بهترین هستم؛ اما احساس من این‌طور است که من آدم پرتلاش و پشتکار هستم، ولی این موفقیت من سر شانه‌های تلاش، تشویق فامیل، استادان و حمایت‌گران من بوده، این تنها از من نیست و همیشه خود را با مردم وصل می‌بینم، پس می‌گویم که کسانی که مرا کمک کردند، باید من به نسل بعدی این کمک را بکنم. احساس غرور ندارم، احساس افتخار دارم. 

رویش: بیست، سی سال بعدتر، وقتی که فرضا چهل ساله می‌شوی، اگر خواسته باشی که یک عنوانی از تو در این جهان باقی بماند، دوست داری که قمرنسا را یک رهبر زن مردم خطاب بکنند یا یک زن موفق؟ 

قمرنسا: رهبر زن. صد فیصد. 

رویش: معنای این برای تو چیست؟ مثلا اگر کسی بگوید که رهبر زن است، ولی در عین حال بگوید که زن موفق هم است، با هم‌دیگر تناقض دارد؟

قمرنسا: هر دوی شان می‌تواند یک‌جای باشد؛ اما اگر من یکش را انتخاب کنم، زن رهبر. به خاطر این که من تا حال که زندگی کرده‌ام، در هر بخشی که شده، همیشه خوش دارم که کسانی که در چهار طرفم هستند، همین فرصت‌هایی که آن‌ها نداشتند، من آن‌ها را با خود بالا بیاورم. هیچ وقت نمی‌خواهم به یک قله برسم و تک تنها باشم. خوش دارم که کلگی را با خود توان‌مند بسازم و کلگی با من یک‌جای باشند و همان را من رهبری می‌بینم. 

رویش: ذهنیت عام جامعه موفقیت برای یک زن را قبول می‌کند. چشم دیدنش را دارد، ولو تو داکتر شوی، متخصص شوی، دانشمند شوی، یک وقتی حتا رئیس جمهور شوی، ولی رهبر بودن را زیاد چشم دیدنش را ندارد. چی حس می‌کنی که مثلا جامعه چی واکنش نشان می‌دهد؟ تو را به عنوان یک رهبر زن دوست دارد یا به عنوان یک زن موفق؟

قمرنسا: شاید جامعه بحیث یک زن موفق مرا خوش داشته باشد. فکر می‌کنم که زیادتر مردم خوش ندارد که زن در راس قرار داشته باشد، ولی آن برای من آن‌قدر مهم نیست. من تمرکز سر کار خود دارم. من هدف دارم و می‌فهمم که برای مردم چی رقم خدمت کنم. این که مرا این Title یا عنوان را بدهند یا ندهند برای من مهم نیست. 

رویش: احساس می‌کنی که کارت خودش الگویی از یک رهبری زنانه است، بدون این که کسی آن را اعتراف بکند؟ 

قمرنسا: کار خودم، بلی. به خاطر این که من بحیث یک زن، روش کار من فرق می‌کند. من آدم بسیار محبتی هستم، بحیث داکتر هم همین کرکتر خود را در کار خود هم می‌آورم. در فامیل هم آدم بسیار محبتی هستم، با آن هم که فعلا در فامیل من کلان‌ترین هستم، از دو تا برادرم و هیچ وقت آن‌طور رهبری نیستم که سر همه به زور کار را اجرا کنم. اگر یک شان را می‌گویم که در یگان پروگرام ثبت نام کنند، با ایشان می‌نشینم، گپ می‌زنم، به جای این که کار خود را سر شان با زور اجرا کنم، من خوش دارم که مشترک کار کنیم. 

رویش: تصور کن که داکتر قمر یک روز رفته در ورس، در صف یک دختر کوچولو را می‌بیند که دختر حاجی ایوب است، پنج یا شش ساله است. برای او می‌خواهد گپ بزند. چی می‌گویی؟ 

قمرنسا: یکی برایش می‌گویم که آرامش فکر داشته باشد. من زمانی که خرد بودم، بسیار آدم فکری و تشویشی بودم. یادم هست. یک ذره آرامش داشته باشد، از زندگی لذت ببرد. آن‌قدر جدی نباشد. 

رویش: برایش نشان می‌دهی، می‌گویی که من هم تو هستم یا نه؟ 

قمرنسا: آری، نشان می‌دهم. من حالی بسیار آدم شوقی هستم. آن وقت بسیار جدی بودم. عکس‌هایم را هم که نگاه می‌کنم، خنده نمی‌کنم، بسیار دختر جدی، در مکتب باید این‌گونه باشم، قانون را رعایت کنم و بسیار آدم جدی بودم. حالی یک ذره آدم خوش‌حال‌تر هستم. 

رویش: از قمری که پنج یا شش ساله بوده، خیلی جدی بوده، با قمری که حالا فعلا شاد با تمام خستگی‌هایی که از درس هم دارد، در یک دنیای بازتر زندگی می‌کند، یک مسیری به نام زندگی طی شده، معنای زندگی برای تو چیست؟ 

قمرنسا: معنای زندگی برای من دو چیز است: یکی این که در زندگی خود تا که زنده هستم، حداقل خرد یا ریزه باید یک تغییر را در دنیا بیاورم و دوما در زندگی‌ام معنای زندگی برای من ارتباطات است. همین «Relationship»هایی که دارم، از فامیل، دوستان، من بدون شرط و شرایط دوستان خود را دوست دارم و همان‌طور یک انتظار را از آن‌ها دارم. از فامیل هم همان‌ رقم. برای من همان لذت زندگی است. 

رویش: در پایان این قصه اگر خواسته باشی که یک جمله برای دختران فردا بگویی که مسیر زندگی شان را روشن کند و برای شان یک انرژی خلق کند، یک انرژی برای حرکت، چی است؟

قمرنسا: برای آن‌ها می‌گویم که پیام من این است که در هر حالتی که هستید، لطفا از موقعیت فعلی تان فراتر فکر کنید و خیال‌پرداز باشید. من همان‌طور خیال‌پرداز بودم. آینده‌ای را فکر می‌کردم که اگر آن وقت برای یک کس می‌گفتم، شاید خنده می‌کرد. من می‌گویم که همان‌طور یک آینده تصور کنید که به یک کس دیگر اگر بگویید، بگوید که باورناکردنی است. آینده‌ی متفاوت، هر آینده‌ای که می‌خواهید تصور کنید و هم‌چنان تنها کار نکنید. کمک کار داشتید، همراه کسانی که امکانات دارند، همراه آن‌ها  به تماس باشید. از کمک طلب کردن ترس نخورید و رویاهای تان را زنده نگاه کنید. 

رویش: اگر خواسته باشی که برای پدری که حالا نیست و مادری که هست، یک پیام امید، یک پیامی از زبان قمر بگویی، چی است؟ 

قمرنسا: پیام برای پدر و مادرم این است که با آن که آن‌ها سختی‌های زندگی را دیدند، برای مادر خود می‌گویم که حالا از زندگی لذت ببرد، ما در کنار شان هستیم و این که مادرم رویاهای درسی‌اش برآورده نشده، این که ما توانستیم رویاهای او را از طریق خود برآورده کنیم، خوش‌حال باشد و این‌قدر استرس نداشته باشد. برای پدرم هم قلبا تشکری می‌کنم از تمام کارهایی که برای ما کردند. 

رویش: قمرجان، تشکر بسیار زیاد. روزی بسیار خوش و پربرکتی داشتیم به خاطر هدیه‌ی زیبایی که داشتی، به خاطر خوشی‌ای که امروز با ما شریک کردی. قمرنسا: تشکر استاد، بسیار زیاد تشکر که شما وقت گذاشتید. من هم خوش‌حال شدم.

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *