🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

رویا، ترس و یادگیری

باد گرم می‌وزید و صورتم را می‌سوزاند، اما دلم از آن هم سردتر بود. سنگینی یخ را در اعماق قلبم حس می‌کردم. شانه‌های نحیف قلمم هنوز حرکت می‌کرد تا رنگش را تمام کند و وظیفه‌ی یک رهبر را یادآور شود.

مدتی‌ست که نسبت به رهبری کنجکاوی بیشتر پیدا کرده و می‌خواهم خودم را به آن برسانم. تاکنون دریافته‌ام که رهبری برایم معنای سرداری ندارد، بلکه نشانه‌ی نقطه‌ی قدرت است. محوری برای تمام کارهای نیک، راهی برای تغییر است. همین معنا دلم را ربوده است. خودم هم از این حس شگفت‌زده‌ام. این کره‌ی کوچک که مردم آن را «دهن» می‌نامند، چگونه جای خود را به «قلم» داده است؟

شاید بپرسید چرا و چگونه؟

دهنی که برای کمک خواستن صدایی ندارد، تنها عضوی از بدن است بی‌فایده، جز برای بلعیدن. وقتی چیزی مانند قلم بتواند جای آن را بگیرد و بهتر از آن سخن بگوید، دیگر دهن چه سودی دارد؟

با دهن فریاد می‌زنی، کمک می‌خواهی، اما هیچ گوشی صدایت را نمی‌شنود؛ اما قلم… قلم فریاد خاموشی است که بر کاغذ جاری می‌شود، از جان می‌نویسد و آرزو می‌سازد.

با این‌همه، وقتی مردم با چشمان خود ظلم را می‌بینند، باید لب به فریاد بگشایند. می‌بینند که بر زنی ستم می‌شود، اما باز سکوت می‌کنند. از ترس، هیچ اقدامی نمی‌کنند.

***

امروز پس از سال‌ها، به مرکز شهر رفتم تا چند کتاب برای مطالعه بخرم. در راه، زنی را دیدم که کنار پیاده‌رو نشسته بود و با دستان لرزانش از مردم کمک می‌خواست. هوا گرم بود و بیشتر رهگذران با بی‌تفاوتی از کنار او می‌گذشتند، گرچه عده‌ای اندک چیزی در دستانش می‌گذاشتند.

هنوز چند قدم تا آن زن فاصله داشتم که ناگهان موترِ براق و بزرگی کنار او ایستاد. مردم با تعجب به آن نگاه کردند، حتی خودِ زن هم از ترس خشک شد. دروازه‌ی موتر باز شد و چند مرد پیاده شدند. ناگهان همه پراکنده شدند، دکانداران به دکان‌ها پناه بردند، کارگران به محل کارشان برگشتند و مسافران از آن ساحه دور شدند.

ترس تمام وجودم را گرفته بود، اما چشم از آن صحنه برنمی‌داشتم. آن مردان تلاش می‌کردند زن را به زور داخل موتر ببرند، اما او مقاومت می‌کرد. گرد و خاکی بلند شد و درگیری بالا گرفت. دو نفر از پشت و دو نفر از جلو دستان او را می‌کشیدند. زن با گریه و فریاد از مردم کمک می‌خواست، قسم می‌داد به قرآن و چهارده معصوم که او را رها کنند، اما آنان با شلاق و لگد به بدن نحیفش می‌زدند تا او را مجبور به سوار شدن کنند. در نهایت، او را با زور سوار کردند و بردند.

در آن‌جا مردان زیادی بودند، اما هیچ‌کس نپرسید چرا او را می‌برید؟

با ترس به پیرمردی گفتم: «این زن هر روز این‌جا می‌نشست؟ چرا او را بردند؟» او هیچ نگفت. فقط با چهره‌ای درهم‌رفته دور شد.

دلم به درد آمد. بغضم گلویم را می‌سوزاند. می‌خواستم گریه کنم تا خالی شوم. به اطراف نگاه کردم. مردم طوری رفتار می‌کردند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. از همه چیز بیزار شدم. آن صحنه مثل جهنم در ذهنم شعله می‌کشید.

***

وقتی به خانه رسیدم، مادرم را دیدم که مشغول آب دادن به گل‌های باغچه بود. دویدم و پس از گفتن سلام، در آغوشش پناه گرفتم. مادرم با دلسوزی دست بر سرم کشید، اما نمی‌دانست چه در دلم می‌گذرد. بغضم ترکید. آن‌قدر گریستم که گلویَم درد گرفت و نفسم بالا نمی‌آمد. مادرم گفت: «برو دست و صورتت را بشوی، آرام می‌شوی.»

بعد از شستن، هنوز چشمان نگران او را می‌دیدم. بی‌درنگ شروع به تعریف ماجرا کردم.

با شنیدن آن‌چه گفته بودم، گفت: «تو هم در همان ساحه بودی؟ اگر تو را هم می‌بردند، چه؟!»

در سکوت نگاهم کرد، ترس و خشم در چشمانش موج می‌زد. گفتم:«برای خرید قلم رفته بودم، رنگ قلم‌هایم تمام شده بود.»

مادرم با خشم گفت:«یک قلم ساده ارزشش از آبروی تو بیشتر نیست! اگر تو را هم می‌بردند، من باید چه می‌کردم؟ دیگر حق نداری تنها بیرون بروی! هرچه لازم داری، بگو برادرت تهیه کند!»

در سکوت، فقط به آن صحنه فکر می‌کردم و حس حقارت و بی‌ارزشی در دلم ریشه می‌زد. خستگی بر من چیره شده بود. تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا از این دنیای بی‌رحم فاصله بگیرم؛ اما با بستن چشم‌هایم، آن صحنه دوباره زنده می‌شد، همان فریاد، همان گریه، همان شلاق پیش چشمانم می‌چرخید. با شالم چشم‌هایم را بستم تا هیچ نوری نبینم.

***

دلم برای شنیدن سخنان استادم، تنگ شده بود. آرزو می‌کردم زودتر چهارشنبه برسد تا با سخنانش درباره‌ی رهبری، باز هم امید در دلم زنده شود. هر بار که به گفته‌های او می‌اندیشم، نیرویی تازه در تمام وجودم جریان می‌یابد.

حالا نفس کشیدنم حتی سکوت و گام‌هایم معنا یافته است. در پشت همه‌ی این معناها، چیزی به نام «خواست» نهفته است خواستی نه فردی، بلکه جمعی؛ خواستی برای روشنی و آینده…

من و دیگر دختران، برای آوردن آن نور تلاش می‌کنیم. در این سرزمین نابینا، ما نور می‌تابانیم تا همه، چون گل آفتاب‌گردان، عاشق روشنایی شوند ،نوری که سیاهی نداشته باشد، نوری که در دل تاریکی بروید و هر روز بزرگ‌تر شود.

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *