🔧 وب‌سایت در حال به‌روزرسانی است - Website is under maintenance

برای برادرم، در آن‌سوی مرزها

سلام برادرم، عزیزترینم!

نمی‌دانم از کجا شروع کنم؛ از دلتنگی‌هایم؟ از اشک‌هایی که هر شب بی‌صدا می‌ریزند؟ یا از نگرانی‌هایی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کنند؟ مدت‌هاست که خبری از تو ندارم. نه صدایت را شنیده‌ام، نه تصویرت را دیده‌ام، حتی یک پیام ساده هم از تو به دستم نرسیده است.

زنگ می‌زنم، جواب نمی‌دهی. پیام می‌فرستم، بی‌پاسخ می‌ماند. نمی‌دانم کجایی، چه می‌کنی، در چه حالی هستی. فقط می‌دانم دلم برایت تنگ شده است، خیلی زیاد. این دلِ خواهرانه آرام نمی‌گیرد؛ هر لحظه با یاد تو می‌تپد و هر شب با تصویرت به خواب می‌رود.

برادرم، تو رفتی چون مجبور بودی. شرایط سخت بود، زندگی امن نبود. رفتی دنبال امنیت، دنبال آینده؛ اما با رفتنت، دلی شکست؛ دلی که هنوز بعد از این‌همه سال منتظر بازگشت توست.

از وقتی جنگ در کشوری که تو رفتی شدت گرفته، نگرانی‌ام چند برابر شده است. هر صدای انفجار، هر خبری از مرز، قلبم را می‌لرزاند. نمی‌دانم کجایی؛ اما می‌دانم آنجا که هستی، امن نیست. شاید حتی اینترنت نداشته باشی، شاید هیچ دسترسی به کسی نداشته باشی. اما من تو را حس می‌کنم، در تمام لحظه‌ها. هر وقت باران می‌بارد، هر وقت بادی ملایم می‌وزد، حس می‌کنم تو هم زیر همین آسمانی؛ فقط از ما دوری…!

مادر هر شب برایت دعا می‌خواند. پدر هنوز وقتی کسی از تو می‌پرسد، نگاهش پر از سکوت می‌شود. و من… من همیشه برایت نامه می‌نویسم. حتی اگر هیچ‌وقت آن‌ها را نخوانی. اما این یکی فرق دارد؛ این نامه از ته دلم بیرون آمده، از عمق دلتنگی‌ام.

برادرم، دلم می‌خواهد همه‌چیز را کنار بگذاری و برگردی. بیا دوباره با ما زندگی کن. مهاجرت بس است، غصه خوردن بس است. ما تو را همان‌طور که هستی می‌خواهیم. نه پول مهم است، نه موقعیت، نه حتی فاصله. فقط خودت را می‌خواهیم.

یادت هست چقدر با هم می‌خندیدیم؟ چقدر خاطره داشتیم؟ همه‌ی آن لحظه‌ها هنوز در ذهنم زنده‌اند و من با یادشان زندگی می‌کنم. آن‌قدر از نبودنت خسته‌ام که گاهی حس می‌کنم دیگر طاقتی نمانده. فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر ببینمت، فقط یک‌بار دیگر صدایت را بشنوم.

برادرم، عزیز دلم، من به تو افتخار می‌کنم؛ به شجاعتت، به صبرت، به اینکه برای آینده‌ات تلاش کردی. اما حالا دیگر وقت بازگشت است. وقت آن است که آغوش خانواده‌ات را انتخاب کنی. ما اینجاییم؛ هنوز همان آدم‌هایی که دوستت دارند، همان خانواده‌ای که تو را از جان بیشتر دوست دارد.

می‌دانم روزی صلح برمی‌گردد و تو هم با سلامت به وطن بازمی‌گردی. آن روز تمام این سال‌ها را فراموش خواهیم کرد و دوباره مثل قبل خواهیم خندید.

برادرم، اگر این نامه به دستت رسید، اگر توانستی بخوانی، فقط یک تماس بگیر. فقط بگو که زنده‌ای. همین برایم کافی‌ست؛ همین که بدانم سالمی، نفس می‌کشی و جایی هستی که نور خورشید به چشمانت می‌تابد.

من منتظرت می‌مانم. تا هر وقت که لازم باشد. تا روزی که دوباره کنارم بنشینی و بگویی: «من برگشتم.»

دوستت دارم، همیشه، بی‌نهایت.

خواهر کوچکِ دلتنگت

نویسنده: فرشته فقیری

توسط root

پست های مرتبط

پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *