امشب، در گوشهای تاریک از حویلی، زیر سایهی درهمتنیدهی تاکهای انگور نشستهام. تاریکی مطلقی که با رفتن برق بر خانه سایه انداخته، همهجا را فرا گرفته است. تنها نور آرام و مهربان ماه، از لابهلای برگهای سبز و نازک تاکها میتابد و همهچیز را به رنگی سرد و آبیرنگ درمیآورد. کنار آن، روشنی سرد صفحهی موبایلم است که تنها روشنایی مصنوعی این سکوت و تاریکیست و انگشتانم را به آرامی و بیاختیار به حرکت واداشته است.
انگشتانم روی کیبورد میلغزند، انگار خودشان میدانند چه باید بنویسند، چه حرفهایی باید از دل بیرون بیاید. مینویسم… مینویسم تا این روز تلخ و فراموشنشدنی در خاطرهها نماند؛ تا شاید کمی از بار سنگینی که روی قلب کوچک و خستهام افتاده، کاسته شود. لبانم را میان دندانهایم فشار میدهم و خاطرات آن روز شوم، همچون فیلمی زنده و بیرحمانه، پشتسرهم از برابر چشمانم میگذرد.
ذهنم را ورق میزنم و به روزهایی پیش از آن روز نحس برمیگردم… روزهایی که هنوز در سینهام کورسویی از امید زنده بود. بعد از توافق دوحه و تصمیم نیروهای خارجی برای ترک افغانستان، طالبان از ماه می ۲۰۲۱ حملاتشان را به ولسوالیها و ولایتها شدت بخشیدند. من هر روز با چشمانی پر از نگرانی و دلهره، از طریق تلویزیون سقوط سرزمینم را تماشا میکردم. هر بار که نام یک ولسوالی یا ولایت دیگر روی صفحه ظاهر میشد، انگار بخشی از روحم با تیزترین تیغ از تنم جدا میشد.
حرفهای مادربزرگم دربارهی طالبان در ذهنم زنده میشد. با خود میگفتم: «تاریخ دوباره تکرار میشود… و این بار ما قربانی این دورهی تاریک و سیاه خواهیم شد.» در خیال میدیدم که همانند گذشته، بینیها، دستها و پاهای زنان بریده میشود و وحشت، خانهها را در آتش خاموش و سوزان خود خواهد سوزاند.
هر صبح که بیدار میشدم، بیهدف منتظر خبری خوب بودم؛ شاید نیروهای دولتی توانسته باشند یکی از ولایتها را پس بگیرند. اما این رویا هیچگاه رنگ واقعیت به خود نگرفت. هر روز که میگذشت، نقشهی کشورم کوچکتر و تاریکتر میشد و من قدمبهقدم نابودی را جلوی چشمم میدیدم.
تا اینکه روز لعنتی فرا رسید: ۱۵ آگست.
ای کاش ۱۵ آگستی هرگز وجود نمیداشت! روزی که ما زنده بودیم، اما مرگ خود را دیدیم؛ روزی که مانند تماشاگرانی بیاختیار در سینمایی تاریک و شوم، فیلم خاکستر شدن آرزوها و آیندهی خود را نگاه کردیم.
صبح آن روز با صدایی لرزان و دلهرهآور از خواب بیدار شدم: «طالبان در اطراف کابل مستقر شدهاند.» قلبم چنان کوبید که گویی دیوارهای خانه هم میتوانستند ضربانش را بشنوند. دو خواهر بزرگم در خانه نبودند؛ یکی در مکتب و دیگری در کارگاه خیاطی بود. حال مادرم وصفنشدنی بود؛ چشمانش مانند چراغهای خاموششده، پر از وحشت بود. با عجله به خواهرم زنگ زدم: «زود بیا خانه!» اما تلفنش خاموش بود. هر بار که صدای سرد و بیروح اپراتور میگفت: «مشتری مورد نظر در دسترس نیست» نفسم سنگینتر و گلویم تنگتر میشد.
زمان انگار یخ زده بود. هر صدایی از کوچه که میآمد، قلبم به شدت میتپید. مادرم با دستان لرزان قرآن را برداشت و زیر لب دعا میخواند، اما صدای موتورهای تند و فریادهای پراکنده در دوردست، دعاهای او را در خود میبلعید. ناگهان صدای درِ حویلی بلند شد… من و مادرم با وحشت به هم نگاه کردیم. قدمها نزدیکتر شدند. دستهایم عرق کرده بود. قفل در آرام چرخید و…
در باز شد. خواهرم با صورتی رنگپریده و نفسنفسزنان وارد شد. چادرش به بینظمی کنار زده شده بود و نگاهش همچون کسی بود که تمام راه را با ترس و وحشت دویده باشد. پیش از آنکه حتی سلام کند، گفت: «همهجا شلوغه… مردم دارند میدَوَن… طالبان نزدیک شدهاند.»
نفسم کمی برگشت، اما هنوز خواهر دیگرم در خیاطی بود. قلبم دوباره فرو ریخت. شماره گرفتم، اما باز هم تلفن خاموش بود. حس میکردم زمان در حلقهای بیپایان گیر کرده است. صدای شلیکهای پراکنده از دور میآمد و با هر صدا، قلبم به گلویم میرسید.
مادرم مانند پرندهای که جوجهاش را گم کرده باشد، بیقرار در اتاقها میچرخید. ناگهان صدای در دوباره بلند شد. با شتابی دیوانهوار دویدم؛ پایم به فرش گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورم. در را که باز کردم، خواهرم آنجا بود، با چشمانی پر از هراس. او هم گفت که طالبان را در مسیر دیده، مردانی با لباسهای تیره و اسلحه در دست.
سهتایی در اتاق نشستیم، اما حتی در خانه هم آرامش بازنگشت. صدای هلیکوپترها از بالای سر ما میگذشت؛ انگار شهر در نفس آخر خود بود. تلویزیون روشن بود و مجری با صدایی لرزان خبر فرار رئیسجمهور را اعلام کرد. کلماتش مانند خنجری سرد در قلبم فرو رفت: «همهچیز تمام شد…»
بیرون پر شد از بوق ماشینها، فریاد مردم و شایعاتی که در هوا پراکنده بود. یکی میگفت طالبان داخل شهر است، دیگری میگفت میدان هوایی پر از جمعیت شده و عدهای خبر از حکومت جدید میدادند.
شب که رسید، برق رفت و خانه در تاریکی فرو رفت؛ درست مانند آیندهای که دیگر هیچ نوری در آن نمیدیدم. صدای اذان از دور شنیده میشد، اما نه آرامشبخش؛ بلکه همچون ناقوسی که پایان یک دورهی تاریک و غمانگیز را اعلام میکند.
روزها گذشت و کابوس ادامه یافت. نه فقط صدای جنگ و تیراندازی، که صدای بسته شدن درهای مکتبها هم شنیده شد. طالبان اعلام کردند مکاتب دخترانه بسته خواهد شد. این خبر، چون پتکی بود که بر سر آرزوهای ما فرود آمد. دخترانی که هر صبح با اشتیاق لباس سفیدشان را میپوشیدند و کتاب به دست میرفتند، حالا در خانه حبس شدند.
هر روز که خبر بسته شدن مکتبها میآمد، قلبم بیشتر میشکست. من و خواهرانم که سالها برای تحصیل تلاش کرده بودیم، حالا مجبور بودیم در خانه بمانیم و تنها امید ما یادگیری از راه دور و دعا بود؛ اما اینترنت ناپایدار و کمبود امکانات، هرگز جای مکتب را پر نمیکرد.
دیدن دخترانی که مجبور به ترک تحصیل شدند، زخمی بود که هر روز تازه میشد. مادران با چشمان نگران، آیندهی دخترانشان را در تاریکی میدیدند. فریادها خاموش شد و سکوتی سنگین حاکم گشت.
من هنوز در گوشهی حویلی نشستهام، زیر همان تاکهای انگور، با قلبی که هنوز از آن روز سیاه میتپد. مینویسم تا کسی بداند، بفهمد که بر ما چه گذشت؛ چه از دست دادیم و چه آرزوهایی که شاید هرگز برآورده نشود.
اما هنوز هم در عمق جانم، آن کورسوی امید خاموش نشده است. شاید روزی برسد که دوباره بتوانیم کتابها را باز کنیم، دوباره در مکتبها قدم بگذاریم و آیندهی روشنتر بسازیم.
این داستان من است… داستان ما، دختران افغانستان. روزهایی که هرگز فراموش نخواهیم کرد و امیدی که هرگز نخواهد مُرد.
نویسنده: راحله حسینی