هر بار که به عکس بابه مزاری نگاه میکنم، ناخودآگاه چشمهایم به چشمانش خیره میماند. آن نگاه نافذ، آن چشمهایی که سراسر شجاعت، آگاهی و خشم فروخوردهاند، چنان به جانم مینشینند که نمیتوانم چشم بردارم؛ گویی تمام دردهای یک ملت، تمام آرمانها و زخمهای یک تاریخ تلخ، در آن نگاه خلاصه شدهاند. نگاهش نهتنها با من حرف میزند، بلکه مرا تکان میدهد، بیدار میکند، میلرزاند. چشمانش فریاد میزنند: «مقاومت کن، تسلیم نشو، بایست!»
بابه مزاری فقط یک رهبر نبود؛ او یک صدا بود، صدایی از دل خاک، از دل مردم، از میان ظلم و نابرابری. او تکهای از تاریخ زندهی ماست؛ مردی که از جنس مردم بود، با درد مردم نفس میکشید، با رنج آنان میخوابید و با امیدشان بیدار میشد. او راه را برای ما باز کرد؛ نه فقط در سیاست، که در اندیشه، در خودباوری، در اتحاد و در ایستادگی.
من شیفتهی قدرتش هستم. اما این قدرت، از نوع قدرتهای پوشالی سیاستمداران امروزی نبود. قدرتش نه از پول بود و نه از مقام. قدرتش از ایمان بود، از باور، از ایستادن در کنار مردمش، از نترسیدن، از نلغزیدن در طوفان ظلم. قدرتش از آنجا میآمد که صداقت در رفتارش موج میزد؛ که فریاد عدالتخواهیاش از عمق قلبش بیرون میآمد. همین صداقت بود که قلبها را تسخیر کرد. همین وفاداریاش به مردم، او را به «بابه»ی همهی ما تبدیل کرد.
هر وقت ناامید میشوم، هر وقت دنیا بر سرم خراب میشود، یاد بابه مزاری، آن قامت استوار، آن صدای حقطلب، در ذهنم نقش میبندد. یادم میآید که چگونه در دل آتش ایستاد و عقبنشینی نکرد. یادم میآید که او هم روزهای سختی داشت، اما هرگز دست از مقاومت برنداشت. همین یاد، همین خاطره، دوباره مرا سر پا میکند. او همچون چراغی روشن در تاریکیهای ذهنم میدرخشد و راه را نشانم میدهد. بابه مزاری برایم نه فقط یک چهرهی تاریخی، بلکه یک نیروی همیشگی است؛ نیرویی که از دل ناامیدی، امید میسازد؛ از دل خاک، شکوفهی آرمان.
وقتی چوک مزاری را در آغاز برچی از پل سوخته میدیدم، انگار خود بابه را میدیدم. آن مکان برای من تنها یک میدان نبود؛ نماد حضور، نماد مقاومت، نماد غرور بود. هر بار از آنجا عبور میکردم، دلم گرم میشد. یادم میافتاد که هنوز رد پای مردی بزرگ در این خاک هست. اما حالا… حالا که چوک مزاری را بردهاند، حس میکنم تکهای از قلبم را کندهاند. آنجا دیگر چوک نیست؛ یک جای خالیست، جای خالی تاریخ، جای خالی یک صدا، یک نگاه، یک امید.
وقتی با این جای خالی روبهرو میشوم، قلبم میسوزد. اما این درد، مرا از پا نمیاندازد؛ برعکس، دردم را به انگیزه تبدیل میکنم. به خودم میگویم: ما فرزندان مزاری هستیم. ما یاد گرفتهایم که در برابر ظلم، قد بلند کنیم. ما نسلی هستیم که نمیهراسد، که نمیگریزد. ما میراثداران فکری هستیم که بابه مزاری برای ما بهجا گذاشته؛ فکری که در آن، عدالت، برادری، برابری و مقاومت، حرف اول را میزند.
بگذار هرچه میخواهند، نمادها را پاک کنند. بگذار چوک را بردارند، مجسمه را بشکنند، نام را حذف کنند. مزاری در دلهای ماست. او در حافظهی جمعی ما جاودانه است. او در اشکهای مادران شهید، در دستان پینهبستهی پیرمردان، در چشمهای بیدار نسل جوان ما حضور دارد. بابه مزاری را نمیشود پاک کرد؛ او نه در سنگ، بلکه در جان و روان ما حک شده است.
بابه مزاری نهتنها سردار مقاومت، بلکه آموزگار ایستادگی بود. او با خون خود به ما یاد داد که هیچ ظلمی ابدی نیست؛ که حتی در سیاهترین روزها میتوان چراغی روشن کرد. او به ما یاد داد که باید برای حق جنگید، حتی اگر نتیجهاش جان دادن باشد؛ زیرا مرگی که در راه مردم باشد، هزار بار از زندگی در سایهی ظلم، باارزشتر است.
در روزگاری که بسیاری از رهبران برای نجات جان خود، مردم را رها کردند، بابه مزاری جان خود را فدای مردم کرد. او اهل فرار نبود، اهل معامله نبود، اهل سازش با ظلم نبود. او مثل کوه بود؛ محکم، آرام، اما خشمگین در برابر ناعدالتی. او با دشمن روبهرو شد، نه برای قدرت، بلکه برای دفاع از انسانیت.
و حالا، سالها پس از شهادتش، هنوز صدا، نگاه و نامش زنده است؛ چون او مردی بود از جنس باور. و باور را نمیشود کشت.
من و امثال من، با مزاری قد کشیدیم. یاد او، ایمان او، روحیهی سازشناپذیر او، در تار و پود ما تنیده شده است. وقتی به عکسش نگاه میکنم، فقط یک رهبر را نمیبینم؛ آینده را میبینم. آیندهای که بابه مزاری برایش جنگید، رویایش را داشت و حالا نوبت ماست که آن رویا را به واقعیت تبدیل کنیم.
پس، حتی اگر چوک مزاری نباشد، حتی اگر مجسمهاش را پایین بکشند، ما تسلیم نمیشویم. ما وارثان راهی هستیم که بابه با خون خود ترسیم کرد. ما ادامهدهندگان صدای حقطلبی اوییم. راه مزاری، راه ماست. صدایش، صدای ماست. و چشمهای بیدارش، هنوز بر ما نظارهگر است.
ما مزاری را هر روز زندگی میکنیم؛ با مقاومت خود، با آرمان خود، با ایمان خود. او زنده است، تا زمانی که حتی یک نفر از ما، نامش را با افتخار فریاد بزند.
نویسنده: شهلا جلیلی