اسلام‌آباد؛ سراب پناه‌جویان

Image

من، خاطره قلندری، دختری۱۶ ساله از افغانستان هستم که در سال ۲۰۲۳ همراه با خانواده‌ام به پاکستان مهاجر شدم. این مهاجرت برای ما از جهت‌های سخت و شکننده بود. هرچند با امیدهای بسیار دل از وطن کندیم و رهسپار پاکستان شدیم.

سفر ما در دل شب آغاز شد. ساعتی حدود 2صبح بود که آماده‌ی حرکت شدیم. ساعت سه، موتر سفیدرنگی پیش دروازه‌ی خانه‌ی ما رسید. با خود گفتم شاید این سفر، راهی باشد به سوی آینده‌ی بهتر، به سوی رویایی برای زندگی که بتوانم راه‌های رسیدن به رویایم را پیدا کنم.

سه بکس همراه داشتیم. آن‌ها را در موتر گذاشتیم و سوار شدیم. در دل هیجان داشتم؛ اما خواهر کوچکم با نگرانی پرسید: «پاکستان چه‌طور جایی خواهد بود؟» داخل موتر پنج نفر بودیم؛ راننده در جلو و در پشت‌سر، من، دو خواهرم و مادرم نشسته بودیم.

بعد از دو ساعت، به مرز افغانستان و پاکستان رسیدیم. اینجا بود که مشکل اصلی نمایان شد. من ویزا نداشتم. ویزای خواهر و مادرم را نشان دادیم و تلاش کردم خود را به جای خواهرم جا بزنم. مأموران مرزی به دقت پاسپورت‌ها را بررسی کردند. در نهایت، یکی از مأموران متوجه شد که ویزا به نام من نیست. با لحنی قاطع گفت: «مادرت و خواهرانت می‌توانند عبور کنند؛ اما تو باید برگردی افغانستان.»

آن لحظه، همه‌چیز برایم تاریک شد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. مگر ما از سر راحتی مهاجر شده بودیم؟ اگر مجبور نبودیم، حتی نام پاکستان را هم بر زبان نمی‌آوردیم! گرمای طاقت‌فرسای مرز، انتظار طولانی، ضعف و خستگی، همه دست به دست هم دادند تا حال مادرم و خواهرانم را وخیم کند. خون‌دماغ شدند، دل‌درد گرفتند؛ اما امید داشتیم که بتوانیم از این مرحله عبور کنیم.

بالاخره، بعد از ساعت‌ها انتظار، اجازه‌ی ورود یافتیم. ساعت پنج صبح وارد خاک پاکستان شدیم؛ اما گرمای کشنده‌ی هوا، خستگی راه و بی‌برقی خانه‌ای که در آن اسکان یافتیم، بر دلگیری آن شب افزود. با خود گفتم: «چه روزهایی را داریم تجربه می‌کنیم!»

اسلام‌آباد؛ شهری که پناهگاه نبود

ما از افغانستان رفتیم چون طالبان دروازه‌های مکتب را بر روی دختران بستند. برای ما، هیچ آینده‌ای در آنجا باقی نمانده بود. اما اسلام‌آباد نیز هیچ‌گاه وطن ما نشد. دیوارهایش، خیابان‌هایش، خانه‌هایش برای ما فقط سرپناهی موقت بودند؛ پلی لرزان میان گذشته‌ای ویران و آینده‌ای نامعلوم که هرگز نمی‌فهمیدم چه وقتی بخیر از آن عبور می‌کنیم.

هزاران پناه‌جو در کوچه‌های تاریک این شهر گم شدند، در اتاق‌های نم‌ناک پناه گرفتند و هر شب به آسمان بی‌ستاره خیره ماندند. اینجا، هر روز با ترس از خانه بیرون می‌رفتیم، در حالی که سایه‌ی پولیس و تهدیدهای اخراج، بر سرمان سنگینی می‌کرد.

دیروز، اسلام‌آباد هنوز زنده بود؛ کوچه‌هایش پر از صدای کودکان و زندگی بود؛ اما امروز، خیابان‌هایش بوی اندوه می‌دهد. اشک‌هایی که روی زمین خشک شده‌اند و رؤیاهایی که در سایه‌ی دیوارها دفن شده‌اند. خانه‌ها یکی‌یکی خالی شده‌اند. آن‌هایی که توانستند، رفتند و آن‌هایی که ماندند، در ترس و انتظار، روزگار می‌گذرانند.

تلخ‌تر از همه، فاصله‌ای است که میان ما و عزیزان ما ایجاد شده است. آن‌هایی که روزی برای ما دل می‌سوزاندند، حالا تماس‌های‌شان کم‌تر شده، کمک‌های‌شان قطع شده، انگار دیگر نام ما هم سنگین شده است. هر بار که شماره‌ای را می‌گیریم، امیدی زنده می‌شود؛ اما آن سوی خط، پاسخی کوتاه یا شاید هیچ جوابی در انتظارمان نیست.

ما تسلیم نمی‌شویم

زندگی مثل رینگ بوکس است؛ اگر زمین بخوری، نمی‌بازی؛ اما اگر نتوانی برخیزی، آن‌وقت بازی را باخته‌ای. دختران افغانستان، هرگز در برابر سختی‌ها تسلیم نمی‌شوند. من و دو خواهرم، با تمام سختی‌ها، همچنان به تحصیل ادامه می‌دهیم. با تلاش مداوم و حمایت والدین، رؤیای خود را برای موفقیت در بهترین دانشگاه‌های دنیا دنبال می‌کنیم.

ما ایمان داریم که روزی فرهنگ حفاظت از حقوق بشر و احترام متقابل در کشور ما نهادینه خواهد شد. ما ایمان داریم که آینده، متعلق به ماست. چنانچه ملاله یوسف‌زی می‌گوید: «با یک کتاب، یک قلم و یک معلم، می‌توان جهان را تغییر داد.» و ما هم برای تغییر جهان خود، از همین‌جا شروع خواهیم کرد.

بیا این خانه را آباد سازیم

دل‌های غمگین را شاد سازیم

نبینیم هیچ‌کس آواره باشد

پشت هر در، بی‌پناه و تنها باشد

نویسنده: خاطره قلندری

Share via
Copy link