سوزن خیاطی، سرد و بیجان در انگشتانم میلرزید. نفسهایم تند و سطحی بود، انگار میخواستم در هر دم و بازدم، تمام اضطرابم را از ریههایم بیرون بریزم. اولین روز تدریسم بود. نه یک کلاس معمولی از دانشآموزان نوجوان، بلکه کلاس خیاطی برای زنانی که اغلب از من بزرگتر بودند، زنانی که تجربههای زندگیشان، در خطوط عمیق صورتشان حک شده بود. زنانی که نگاههایشان مملو از انتظار و شاید هم کمی تردید بود. اما چیزی که بیش از هر چیز مرا به وجد میآورد و انگیزهی مضاعف به من میداد، این بود که هیچ کدام از آنها سواد خواندن و نوشتن نداشتند. این موضوع هم چالش بزرگ بود و هم فرصت طلایی برای کمک به آنها. این زنان، با وجود تمام سختیهای زندگی، تشنهی یادگیری بودند و این تشنهگی، قویترین انگیزه برای من بود.
روی تخته با خطی لرزان، عنوان درس را نوشتم: «دوخت زیگزاگ». واژهی ساده؛ اما برای من در آن لحظه، به سنگینی یک کوه بود. صدای قلبم را در سکوت کلاس میشنیدم، صدایی که گویی برای همه قابل شنیدن بود. اینجا، پشت این میز، من معلم بودم. من، دختری که هنوز بسیاری از رازهای زندگی را نمیدانست، میخواست به این زنان مهارتی بیاموزد. مهارتی که شاید بتواند زندگیشان را تغییر دهد. فکر اینکه با یاد دادن خیاطی، دروازهای به سوی استقلال و خودکفایی برای این زنان بیسواد باز خواهم کرد، مرا قدرتمندتر میکرد.
قبل از شروع کلاس، یک لحظه به چهرههایشان خیره شدم. چهرههایی که داستانهای ناگفتهی زیادی را در خود پنهان کرده بودند. سالها کار طاقتفرسا، سختیهای زندگی، نگرانیها برای آیندهی فرزندان شان، همه در نگاههای شان نمایان بود؛ اما در کنار این همه، جرقهای از امید هم میدرخشید. امیدی که با این کلاس خیاطی، میتوانست به شعلهی قدرتمند تبدیل شود. این امید و این جرقهی کوچک در نگاه شان، تمام نگرانیها و اضطرابهای مرا از بین برد و جایش را به شوق و انگیزهی وصفناپذیری داد.
نگاهم به چهرههای شان افتاد. چهرههایی که حکایت از سالها تلاش و مبارزه داشت. دستهای پینه بستهای که سالها کار سخت کرده بودند، حالا میخواستند با سوزن و نخ آشتی کنند. در چشمان شان، آمیزهای از امید و ترس میدیدم. امید به آیندهی بهتر و ترس از شکست. ترسی که من خود بیش از هر چیز درونم حس میکردم؛ اما این ترس، در برابر اشتیاق آنها در یادگیری، کمرنگ میشد. آنها با تمام وجودشان مشتاقانه منتظر بودند که به توانایی جدیدی دست یابند.
اولین بار که سوزن را به دست یکی از آنها دادم، دستانم لرزید. انگار تمام مسئولیت زندگی آنها، بر دوش من افتاده بود. با صبوری و محبت، تمام مراحل دوخت را برایشان توضیح دادم. کلماتم گاهی لرزان بود؛ اما تلاش میکردم با لبخند به چهرههایشان اعتماد به نفس بدهم. گاهی مجبور بودم با حرکات دست و اشاره، مفهوم را به آنها برسانم، چون نمیتوانستم از نوشتن یا کلمات پیچیده استفاده کنم. این چالش، مرا بیشتر به تلاش و خلاقیت در تدریس ترغیب میکرد.
آنها با اشتیاق و تمرکز زیادی به کار مشغول بودند. سوزنهای خیاطی در هوای کلاس رقص میکردند و صدای دوخت لباس، موسیقی آرامشبخشی در گوش من میپیچید. با هر دوخت، یک لبخند به لبهای آنها مینشست. لبخندهایی که تمام خستگی و اضطراب من را از بین میبرد. بهتر از هر چیز دیگر، لبخند آنها بود که معنای واقعی تدریس را برای من روشن میکرد. به خصوص زمانی که میدیدم آنها با ذوق و شوق فراوان، چیزهایی را که یاد گرفته بودند، به یکدیگر آموزش میدهند. این صحنهها برایم انگیزه و نشاط مضاعف میآورد.
در آن روز، من فقط خیاطی یاد ندادم. من امید و اعتماد به نفس یاد دادم. من با هر دوخت، به آنها کمک کردم تا به توانایی خود باور کنند. و شاید مهمتر از همه، من در آن روز، به خودم هم چیزی یاد دادم. من یاد گرفتم که صبر و محبت میتواند کوهها را جابجا کند. من یاد گرفتم که میتوانم در زندگی دیگران تاثیر گذار باشم. آن روز، در آن کلاس خیاطی، من بیش از آنها یاد گرفتم. من اولین روز تدریسم را با اشکهای شوق و لرزش دستانم؛ اما با قلبی سرشار از آرامش به پایان رساندم. آرامشی که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. آرامشی که از موفقیت در انتقال دانش و توانایی به زنانی که از کمبود سواد رنج می بردند، ناشی میشد.
نویسنده: مریم امیری