النگوهای گریان

Image

آب زیباست. چه زمانی که آبشار است، چه زمانی که مانند باران از آسمان می‌بارد، چه وقتی که مثل دریا جاری‌ست و حتی وقتی مثل مروارید دانه دانه از چشمان ما به خاطر خوشحالی جاری می‌شود؛ یا حتی زمانی که از شیر آب آشپزخانه‌ام فواره می‌کند. آب همیشه در حال هنرنمایی است. آب را دوست دارم. حتی کارهایی مانند شستن ظرف‌ها، برایم معنای خاص دارد. ارتباطم با آب را عمیق می‌دانم. شاید دوست باشیم؛ چرا که همیشه نقش همراز را برایم بازی می‌کند. زمانی که با او سخن می‌گویم، درد دل می‌کنم، او به من آرامش می‌دهد. ایده‌های عالی به ذهنم می‌آورد. حس می‌کنم آب رفیق و همدم من است.

امروز نیز، مانند همیشه، با آب صحبت کردم. رفتم به آشپزخانه و شیر آب را باز کردم. وقتی آب جاری شد، زبان من هم باز شد. به آب نگاه کردم. مقداری از آن را روی کف دستم گرفتم، به آن نگاه کردم و گفتم که اگر از ادامه‌ی تحصیل محروم نشده بودم، شاید اکنون از یکی از آکادمی‌های نظامی فارغ‌التحصیل شده بودم.

آب را از کف دستم رها کردم. یکی یکی به شستن ظرف‌ها ادامه دادم. در همان حال که ظرف‌ها را می‌شستم، با آب هم صحبت می‌کردم. گفتم: از کودکی آرزویم این بود که یک نظامی شوم. یونیفورم اتو کشیده، کلاه نشان‌دار، پوتین‌های براق بپوشم و کارت هویتی که قرار بود در سمت چپ لباسم نصب کنم، نمایان باشد. هر بار که این تصاویر را به یاد می‌آورم، اشتیاقم چندین برابر می‌شود. هم‌چنان آرزو داشتم اسبی داشته باشم تا آخر هفته‌ها را با او خوش بگذرانم. نامش موج سیاه باشد؛ اسبی سفید با یال‌های بلند، قوی و تیزرو…

تنها یک بار تجربه‌ی سوارکاری داشتم، آن هم چند سال پیش در قرغه‌ی کابل. آنجا برای تفریح رفته بودیم و آنجا مکانی برای سوارکاری نیز بود. برادرانم طبق معمول سوار شدند و من با اشتیاق به آنها نگاه می‌کردم. خیلی دلم می‌خواست که من هم سوار شوم. طرف مادرم رفتم و از او خواستم که من نیز سوارکاری کنم. مادرم گفت خطرناک است، اما با اصرار، بالاخره اجازه گرفتم. اسب جوان، سفید و تیزرو بود. صاحب اسب قبل از سوار شدن مرا راهنمایی کرد و من سوار شدم. چند دقیقه‌ای اسپ سواری کردم. خیلی خوش گذشت. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که حتماً یک اسب داشته باشم…

آرمان‌هایم مرا به کجاها خواهد کشاند؟ خیلی مشتاقم بدانم. ولی حالا دختری هستم که مشتاق به درس خواندن است، اما از تحصیل محروم شده. این مرا به شدت غمگین می‌سازد. نمی‌دانم چگونه این همه احساسات را در خود جای داده‌ام.

شستن ظروف دیگر رو به پایان بود و من همچنان در حال درد دل کردن با آب بودم که ناگهان النگوهایم که ترکیبی از دو رنگ سرخ و سفید داشت، به ظرفی برخورد کرد و به آسانی شکست. حیران مانده بودم. بیچاره النگوها، شاید از شنیدن تمام این حرف‌ها به گریه افتاده بودند و آن‌قدر آرام و آهسته گریه کرده بودند که بالاخره شکستند.

النگوهای گریان من شکستند. شاید خیلی ظریف و ضعیف بودند و تاب شنیدن حرف‌هایم را نداشتند. پس من چه؟ که این همه را در دل گذاشته‌ام؟ پس آب چه؟ و دخترانی که هم‌سن و سال من بودند، چه؟!

النگوها را چون مادرم برایم خریده بود، دوست داشتم. اما نه به اندازه‌ی آب. آب صدایم را شنیده بود اما صبور، مقاوم و قوی ماند. پس من هم می‌خواهم مثل دوستم آب باشم؛ نه آن النگوهای به ظاهر زیبا اما ضعیف و گریان.

زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link