زمستان بود و تصمیم گرفتم برای ادامهی تحصیل به کابل بروم. امنیت در برچی همیشه مسالهی جدی بود؛ اما من عزم خود را جزم کرده بودم تا رویاهایم را از دشت برچی در غرب کابل، دنبال کنم.
صبح آن روز با صدای ملایم و محبتآمیز مادرم بیدار شدم. شوق و هیجان سفر به کابل، قلبم را پر کرده بود. پس از ادای نماز، صبحانهای که مادرم آماده کرده بود صرف کردیم و آمادهی حرکت شدیم. این اولین سفر من بود که برادر کوچکم نیز مرا همراهی میکرد.
وقتی به میدان شهر مرکز ولایت میدان وردک رسیدیم، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. افراد مسلح ناشناس و غیر دولتی سر راه ما ایستاده بودند؛ افرادی که هرگز پیش از این ندیده بودم. سر و رویشان با دستمالها پوشیده بود و سلاح در دست داشتند، فکر میکردم که گویا آنها فقط منتظر ما بودند.
میدان شهر به کشتار افراد بیگناه هزاره شهرت داشت و اکنون ما خود را در چنین مکانی مییافتیم. رنگ از رخسار همسفرانم پریده و چهرهیشان مثل گچ سفید شده بود، انگار لحظات آخر زندگی فرا رسیده بود. فضا سنگین و تاریک شده و نفسهای ما در سینه حبس شده بود.
یکی از افراد مسلح به سمت ما آمد و با صدای خشن از راننده پرسید: «کجا میروید؟» راننده با ترس پاسخ داد: «کابل.» مرد مسلح نگاهی کنجکاوانه به ما انداخت و بدون گفتن کلامی اجازه داد تا حرکت کنیم. سکوت داخل موتر از ترس و ناتوانی ما در برابر وضعیت حکایت میکرد. من در دلم از ویرانیها، ناامنیها و کشتار بیگناهان افسوس میخوردم؛ اما تنها چیزی که مرا سر پا نگه میداشت، رویاهایم بود.
وقتی به کابل رسیدیم، آفتاب در حال غروب بود. شهر با تمام آلودگیها و شلوغیهایش پیش رویم بود. برای اولین بار کابل را میدیدم؛ همان شهری که همیشه آرزو داشتم روزی آن را ببینم.
فردای آن روز، با دوستانم به سوی کورس راه افتادیم؛ مکانی که مرا به سمت آیندهی بهتر رهنمون میکرد. وقتی به نزدیکی کورس رسیدیم، شاگردان دختر و پسر را دیدم که با چهرههای خندان و امیدوار در حال رفت و آمد بودند. اشتیاق از چهرههایشان میبارید؛ آنها را مشتاقتر از خودم یافتم. نزدیک دروازهی کورس، پولیس را دیدم که نظارهگر بود، گویا برای محافظت از لبخندها و اشتیاق جوانان ایستاده بود. ناگهان خاطرهی تلخ حمله به کورس موعود به ذهنم جرقه زد. لحظهای خواستم بازگردم؛ اما به یاد رویاهایم افتادم و شجاعت خود را باز یافتم.
وارد کورس شدم. فضایی پر از شور و هیجان، جایی که رویاها شکل میگرفت و به حقیقت میپیوست. هر روز با چالشها و مشکلات تازهای روبرو میشدم؛ اما هیچ کدام نمیتوانستند امید مرا خاموش کنند.
یکی از خاطرات تلخی که هنوز ذهنم را میآزارد، برخورد مردم در کوچهها بود. گاه به ما و گاه به دیگر عابران ناسزا میگفتند و با الفاظ زشت ما را مخاطب قرار میدادند. با خودشان حرف میزدند و کارهای عجیب و غریبی انجام میدادند.
به عنوان دختر، که هنوز در رویاهای کودکیام غرق بودم، دیدن چنین صحنههایی برایم نا آشنا و غیرقابل باور بود. علت را از برادرم پرسیدم. او با ناراحتی گفت: «اینها کسانی هستند که عزیزانشان را در جنگ و انفجارهای کابل از دست دادهاند. ضربهی روحی آنها را چنین کرده است.» از آن روز به بعد، با نگاهی متفاوت و دلسوزانه به آنها نگاه میکردم و به حال و روزشان فکر میکردم.
در همین جا بود که کم کم متوجه شدم که در کجا و چگونه زندگی میکنم. دیگر رویاهای کودکیام در حال فرار بودند و من را به فردی عاقلتر از آنچه که بودم تبدیل میکردند. و همینطور به تبعیضها و خشونتها آشنا شدم؛ زندگی مرا به سمت چالشها و واقعیتهای تلخ میبرد. دلم میخواست به آنها کمکی کنم؛ اما تنها کاری که از دستم برمیآمد، این بود که به خودم و رویاهایم تعهد بدهم که روزی تغییر ایجاد خواهم کرد.
در کوچه و پسکوچههای کابل، با وجود ناامنیهای فراوان، همچنان امید زنده بود. هر روز که از خانه بیرون میشدیم، مطمئن نبودیم که آیا دوباره باز خواهیم گشت یا نه. با این همه سختیها، امیدم را از دست ندادم و ادامه دادم.
تا اینکه با آمدن ناگهانی حکومت طالبان، تمام رویاهایم یکباره نقش بر آب شد. کاملاً ناامید شده بودم و فکر میکردم دیگر نمیتوانم تحصیلم را ادامه دهم؛ اما اینگونه نبود. در این روزهای سخت، خانوادهام در کنارم بودند؛ حمایتی که همچون کوهی پشت سرم ایستاده بود و مرا از ناامیدی و دنیای غم نجات داد. با هر بار گفتن «بخوان و ادامه بده، تو میتوانی»، تشویق میشدم.
خوشحال بودم که همچنان خانوادهای در کنارم دارم که مرا در عرصهی علم و دانش حمایت میکند و شعلههای امید را برایم روشن نگه میدارد؛ این برایم قوت قلب بود.
شبی تصمیم گرفتم مسیر رویاهایم را از نو ترسیم کنم و دانشگاهی را که قبلاً میخواندم کنار بگذارم. البته این کار برایم بسیار دشوار بود. با حذف دانشگاه از برنامههایم، اشکهایم بیاختیار جاری میشد و بیانگیزه میشدم؛ اما با خود عهد بستم که هرگز در برابر نابرابریها تسلیم نخواهم شد و باید به راهم ادامه دهم، حتی به قیمت جانم؛ زیرا که عاشق تحصیل و آیندهام هستم.
شبها و روزهایم را با خواندن کتابهای اجتماعی و سیاسی میگذراندم تا با مردم و فرهنگ آنها بیشتر آشنا شوم. کتابها و روایتهایشان نوعی راهنمای دیگر بودند. با خواندن هر کتاب سیاسی که دربارهی افغانستان و جریانهای آن بود، بیشتر با کشوری آشنا میشدم که تعهد و یکپارچگیاش معنای خود را از دست داده بود.
در عین حال، گاهی دلتنگ دنیای کودکی میشدم که در آن خبری از بیخبری و دور از کشمکشها بود؛ اما دیگر فایدهای نداشت، آن دوران همچون خوابی بود که همانند ابر بهاری گذشت و رفت.
سفرم به کابل دنیای کودکانهام را به دنیای پر از چالش و کشمکش تبدیل کرد. گویا در خواب بودم و بیدار شدم. سفری که به من آموخت چگونه در مسیر آزادی و در راه سخت آن قدم بردارم.
نویسنده: شکیبا احمدی