او از ترس به خانه‌ی ما پناه برد…!

Image

امروز صبح‌گاه، با شنیدن صدای اذان و پرندگان، بلند شدم و مثل همیشه به خواندن نماز و نشستن جلوی آیینه و شانه کردن موهای خرمایی‌ام پرداختم. با نگاه کردن به ساعت باید دقیقه‌ای بعد روانه‌ی راه شوم. در آموزشگاه چیزی مثل همیشه بود و بعد از دو ساعت درسی، همه عازم خانه‌های خود شدیم.

در خانه همه چیز خوب بود و من هم مطابق تقسیم اوقاتم باید به کارهای روزمره‌ی خود رسیدگی کنم. پدرم مثل همیشه سر کار رفته بود و برادرانم نیز به کارهای روزمره‌ی خود سرگرم بودند. در این میان مادرم که همیشه منتظر من می‌ماند تا من از آموزشگاه بیایم و با همدیگر یک‌جا صبحانه‌ی خود را نوش جان کنیم.

من و مادرم در هنگام چای خوردن با همدیگر صحبت می‌کردیم و از مشکلات درسی‌ام به مادرم می‌گفتم و او هم برایم نظر می‌داد و مرا متوجه اشتباهاتم می‌کرد. مادرم تصمیم داشت که امروز باید چند دانه قالینچه را با همدیگر بشوییم. ما مشغول شست‌وشو شدیم که ناگهان کسی به دروازه تک‌تک می‌کرد. بعد از آن همه شست‌وشو احساس خستگی می‌کردم، اما باید دروازه را باز می‌کردم تا ببینم چه کسی در این هوای گرم پشت دروازه است. با باز کردن دروازه، دختری را دیدم که در کوچه‌ی ما زندگی می‌کند.

زمانی که به چهره‌ی او نگاه می‌کردم، از چشمانش شعله‌ی ترس و غربت بیرون می‌زد. با صدای لرزان گفت: «لطفاً کمکم کن! طالبان آمده.» با شنیدن نام «طالب» موهای سرم سیخ شد و احساس کردم که تمام مغزم منجمد شده است. هیچ نظری نداشتم و حتی یادم رفته بود که او را داخل دعوت کنم. گویا منتظر حادثه‌ای بودم که همیشه برایم به‌عنوان یک کابوس بود. او با دیدن پریدن رنگم، متوجه شد که من هم ترسیده‌ام و با عجله وارد دروازه شد و آن را محکم نگه‌داشت. با همدیگر پشت به دروازه ایستاده بودیم و دست به گردن همدیگر نهاده بودیم تا این‌که مادرم با دیدن این چهره‌های آشفته، متعجب شد.

مادرم از ما پرسید: «دخترم چیزی شده، چرا رنگ‌های‌تان پریده است؟» من می‌خواستم ادامه‌ی حرف را بزنم تا برای مادرم آن خبر بد را بدهم. اما یک گره بزرگ را در گلویم احساس می‌کردم که مانع حرف زدن می‌شد. آن دختر با ترس و لرز و با صدای نحیفش گفت: «خاله‌جان! من در حال بازگشت از نانوایی به سمت خانه بودم که با دیدن رنجر طالبان کمی دچار وحشت شدم. اما زمانی که وارد کوچه‌ی خود شدم، از دیدن طالبان در بین کوچه، خیلی ترسیدم. بهانه کردم که اهل این خانه هستم و وارد خانه‌ی شما شدم. حالا چه‌طور به خانه بروم؟ خانواده‌ام حتماً به تشویش می‌شوند!»

مادرم آن دختر را دلداری داد و برایش پیشنهاد کرد که چند لحظه در این‌جا بماند تا زمانی که طالبان بروند. من دروازه را باز کردم تا ببینم طالبان رفتند یا نه. طالبان در کوچه نبودند. مادرم آهی کشید و گفت: «خدا می‌داند که آن‌ها باز چه کسی را با خودشان بردند.» آن دختر با مطمئن شدن از امنیتش، از ما خداحافظی کرد و با برداشتن قدم‌های تندتر به سمت خانه‌ی خود می‌رفت. مادرم فوراً دروازه را بست و گفت: «خدا خودش رحم کند. زمانه روزبه‌روز خراب‌تر می‌شود! دخترم، تو هنگام رفتن به آموزشگاه، اول چهار طرفت را نگاه کن که کدام طالبی نباشد و بعد از اطمینان کامل بازبرو!»

من از این حرف‌ها و چهره‌ی پریشان مادرم، احساس ضعف می‌کردم. فکر کردن به این‌که روزی شود زنان این مردم را زیر پارچه‌ی توانمندسازی جمع کنند، برایم امیدواری را زنده می‌کند. به امید روزی که ما احترام را با عزت برای خود بخریم، نه همانند کسانی که احترام را توسط ترس می‌خرند و به این عزیز بودن‌شان افتخار می‌کنند و از ترسناک بودن‌شان به خود می‌بالند. اما برای رسیدن به پله‌های موفقیت و جایگاه رهبری، باید خود را از جانورانی که خلاف این ایده‌ی رهبری و غیرانسانی هستند، در امان نگه داریم.

نویسنده: فایزه محمدی

Share via
Copy link