سلام! من رقیه صداقت هستم؛ دختری نسبتاً آرام، خوشحال، گاهی غمگین، گاهی خندان. خلاصه بگویم، شخصیتم کمی متفاوتتر از دیگران است.
از آنچه به یاد دارم، همیشه قبل از حرف زدن، فکر میکنم؛ چون میدانم سخن گفتن ارزشی والا دارد. گاهی یک جمله میتواند دو نفر را به هم نزدیک کند و گاهی همان چند کلمه باعث جداییشان شود.
در این روزها و هفتهها، دلم خیلی گرفته است. جز قلم و کاغذ، چیزی ندارم که با آن خودم را آرام کنم. وقتی مینویسم، حسی از آرامش در وجودم میپیچد. این حس مانند پرندهایست که در آسمان پرواز میکند؛ اما درست همانزمان که در اوج است، کسی بالهایش را میشکند و او بهسوی سقوط میرود.
راستش را بخواهید، وقتی کسی از من میپرسد «حالت چطور است؟» یا «اوضاعت چگونه است؟»، با زحمت و بغضی در گلو میگویم: «تشکر، خوبم» یا «میگذرد.»
همهی اینها را از سر ناچاری میگویم؛ چون کسی نیست که درکم کند، تشویقم کند، دلداریام دهد یا فقط لحظهای بنشیند و حرفهای دلم را بشنود.
من هم رویایی دارم؛ رویایی که حالا خاکستر شده. بهجای آنکه به رؤیاهایم نزدیک شوم، هر روز از آنها دورتر میشوم.
گاهی، به شکل احمقانهای از خود میپرسم: «این قلم و کاغذ تا کی میتوانند درد دلم را در خود نگه دارند؟ کی حرفهایم به گوش جهانیان میرسد؟ آیا میشود با نوشتن صدایم را بلند کنم، تا دنیا بداند که من هم رؤیایی دارم و این رؤیا زیر فشار ظلم، آرامآرام خم میشود؟»
ای کاش فقط یک بار میتوانستم کتابهای صنف دوازدهم را ورق بزنم و با خوشحالی بگویم: «من درس میخوانم.»
بلی، امسال… حتی گفتنش برایم سخت است؛ نمیدانم چطور با گلویی پر از بغض آن را بیان کنم.
اگر درِ مکتبها باز میبود و دختران میتوانستند به تحصیل ادامه دهند، من امسال در صنف دوازدهم میبودم. سال آخرم، سالی که باید بر چوکی مکتب مینشستم و بهسوی کبوتران آرزوهایم پرواز میکردم؛ اما همانطور که پیشتر گفتم، کسی میآید و پرنده را از پرواز بازمیدارد.
چه میشد اگر ما دختران میتوانستیم به تحصیل ادامه بدهیم؟
اسلام نگفته که «علم بر مرد فرض و بر زن حرام است.» اسلام نگفته که «زن باید در خانه بماند و مرد در بیرون.»
به همین دلیل، دلم پُر است. چون امیدها، هدفها و رؤیاهایم را برای دفن شدن فرستادهام.
همصنفیهایم در صنف هشتم، حالا بسیاریشان ازدواج کردهاند و دیگر نه میلی به درس دارند و نه صدای آن را میخواهند بشنوند. توان جنگیدن در مسیر آرزوهایشان را از دست دادهاند؛ چون از هر طرف محدودیت بر آنها تحمیل شده. کسی به صدای ما توجهی نمیکند.
وقتی به یاد صنف هشتم میافتم -آخرین سالی که اجازه داشتم به مکتب دولتی بروم- باورم نمیشد که روزی نتوانم ادامه بدهم. آن روزها فقط به این فکر میکردم که چطور نمرهی بهتری نسبت به دفعه قبل بگیرم.
مادرم در کنارم بود و همیشه برایم پناه و تکیهگاه محکمی بود؛ اما حالا نه مادرم هست و نه تحصیل.
مادرم به آسمانها رفت و تحصیل را کسانی گرفتند که زور در دست دارند. حالا هیچچیز ندارم. تنها ماندهام.
اگر مادرم زنده بود، شاید میتوانستم برای خود هدف تازهای تعیین کنم؛ اما روزگار با من همراه نشد. در این روزها، وقتی راهی برای رؤیاهایم نمییابم، فقط سکوت میکنم و گریه…. نمیدانم این اشکها برای نبود مادرم است یا برای نداشتن فرصت تحصیل.
حالا، به کسی تبدیل شدهام که از گذشته خاطرات تلخ دارد، از حال ناراضیست و از آینده نگران.
وقتی به اعضای خانوادهام نگاه میکنم، ناراحتتر میشوم. خواهر بزرگم، مسئول خانه شده و از برادر دو سالهام مراقبت میکند. پدرم هم با کار شاق، چرخ زندگی را میچرخاند. من؟ در دل نگرانیها گم شدهام. برادرهایم هم از من کوچکترند.
میخواهم از شما بپرسم: اگر جای من بودید، چه میکردید؟
امروز برای خود یک تقسیم اوقات ساختم تا از نو شروع کنم. میخواهم برای خودم رفتارها و روشهای تازهای بسازم؛ گاهی سکوت کنم، گاهی لبخند بزنم و بگذرم.
میخواهم برای اطرافیانم فردی مفید باشم، کاری کنم که تأثیرگذار باشم و نامی از خود در تاریخ کشورم، افغانستان، بر جای بگذارم. نه فقط من، بلکه دختران افغانستان، سرزمینم قویتر از آناند که خود را در بند مشکلات محدود کنند.
آنها محکمتر از همیشه ادامه میدهند، تلاش میکنند و سالهای تعلیمیشان را به پایان میرسانند.
دوستانم، هرکدام روایت خاص خود را از بسته شدن مکتبها دارند؛ چون هرکدامشان رؤیایی داشتند. امروز بعضیشان آنقدر مینویسند که نمیدانم چطور این هنرشان را توصیف کنم.
نویسندگی، شوق و علاقهی دوستانم، باعث شد من هم امشب بخشی از درد دلم را بنویسم و خودم را بهتر برای فردایی روشن آماده کنم.
در تقسیم اوقاتم، فردا را خیلی روشن و شاد تصویر کردهام؛ دور از تمام رنجهایی که کشیدهام. بعد از فردا، برای شروعی تازه برنامه خواهم داشت؛ با طرز تفکری نو که همه را شگفتزده خواهد کرد.
در پایان مینویسم: تا وقتی توان دارم، با مشکلات روبهرو میشوم؛ نه فرار میکنم، نه تسلیم میشوم.
به امید روزی که همه، بیش از پیش بدرخشند.
نویسنده: رقیه صداقت