میخواهم بنوشم و مست شوم، شاید فراموش کنم که دیگر کسی به گذشته فکر نمیکند. حیف که این کار حرام است. میخواهم دست رفاقت بدهم، حیف که این را هم حرام میدانی!
ای آن که وطنم را تصاحب کردهای، نمیتوانم تو را از خود جدا شمارم، چون هنوز هم تو را هموطن خود میدانم، با آنکه دنیا را برایم جهنم کردهای. من نمیخواهم از تو متنفر باشم، نمیخواهم دشمنی کنم، اما زمانی که میبینم چگونه به وطنم ظلم میشود، به سختی میتوانم این احساسات را سرکوب کنم. نمیدانم آن که تو را چنین تسخیر کرده است کیست؟ آیا کسانی هستند که در پس پرده تو را به این مسیر تاریک میکشانند؟
اما بیا گذشته را به یاد بیاوریم، مثل زمانی که چاپلین نیمهشب از پنجرهی اتاقش به کسانی که مست کرده بودند نگاه میکرد و آنها میگفتند: «به یاد دوران خوش گذشته، دیگر با هم دشمنی نکنیم. به یاد دوران خوش گذشته فراموش کن و ببخش. زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که درگیر جنگ و دعوا شویم و دلها گرانبهاتر از آنند که شکسته شوند. دست هم را بفشاریم و دوست باشیم، به یاد دوران خوش گذشته.»
بیا، من و تو هم دیگر این قافله را دنبال نکنیم. ما که هنوز یاد ماست، خاطراتی داریم. شاید خیلی چیزها تغییر کرده باشد؛ اما خاطرات هیچگاه نمیمیرند. حتی در دل این جنگها و اختلافها، هنوز یاد روزهای ساده و پر از دوستی در قلب ماست. بیا با هم درهای بسته را باز کنیم، درهایی که خودت به رویم بستی. شاید فکر میکردی این درها برای همیشه بسته خواهند ماند؛ اما درهای قلب انسان هیچگاه به طور کامل بسته نمیشوند. همیشه فرصتی برای گشایش و شروع دوباره وجود دارد.
من میبخشمات. باور کن که بخشیدن کار آسانی نیست، وقتی این همه سال مرا رنجاندهای؛ اما باز هم بیا آن روزها را به یاد بیاوریم، وقتی سایههای ما یکی بود، وقتی دیوارها هنوز صدا را عبور میدادند، نه نفرت را. من تو را هنوز دوست دارم، حتی اگر زبانت زبان من نیست، حتی اگر قلبت از جنس دیگریست. شاید زبان ما متفاوت باشد، شاید فرم چشمان ما به گونهای دیگر باشد؛ اما در نهایت ما انسانیم و این انسان بودن است که باید بر همه چیز پیروز شود.
بیا نه تنها با مغز خود که با قلبهای خود تصمیم بگیریم؛ چون مغز من خیلی بیرحم است و هر لحظه ممکن است فرمان دهد که با تو بجنگم؛ اما من نمیخواهم با هموطنم وارد جنگ شوم. وقتی ما با هم نسازیم، پس چه کسی به ما دل خواهد سوزاند؟ بیا و فراموش کن که من از جنس دیگری هستم. فراموش کن که مردسالاری دیگر کارش تمام شده است. تو به چه دل خوش کردهای وقتی کوچههای وطن ما از تاریکی، خشم، نفرت و بیعدالتی پر شده؟
مطمئنم که تو هم در دل میدانی این مسیر، مسیر درست و خوبی نیست. میتوانی به من اطمینان دهی که تا آخرش ادامه میدهی؟ چون این راهی که تو میروی پایان خوشی ندارد. این راه، راهی است که به جای ساختن، تنها تخریب میکند. دختران سرزمینم همواره در رنج و فقر بودهاند. آنها حتی حق انتخاب ندارند که زندگیشان چگونه باشد. پس فکر نکن که به این آسانی تسلیم میشوند. هیچکدام از ما به این راحتی تسلیم نمیشویم. ما امید داریم، حتی در دل این تاریکیها. ما به فردای روشنتر و آزادتر ایمان داریم.
من نگران خودت هستم. اگر روزی حس کردی که راهت اشتباه است، کافی است یک قدم برگردی. من به جای تو هم قدم برخواهم داشت.
تصور کن کودکان وطن ما در کوچههای خاکی بازی کنند و هیچکدام نگران نباشند که به خاطر دختر بودن آسیب ببینند. تصور کن مادران دیگر ترس نداشته باشند که دخترانشان در معرض خطر قرار گیرند. شبها همه با آرامش بخوابیم و صبحها به فکر آبادی سراسر کشور خود باشیم! آیا این خواستهای غیرممکن است؟ نه، این خواستهای است که هنوز میتوان به آن دست یافت. هنوز میتوانیم، هنوز میشود، فقط کافی است نخواهیم دست از همدیگر بکشیم. هنوز هم فکر میکنی راهت درست است؟
نه، اشتباه نکن و دست بردار! تو تنها به خود لطمه میزنی، نه به من. تو فکر میکنی در این مسیر به جایی خواهی رسید؛ اما این راه در نهایت به بنبست میرسد. هنوز هم میتوانی برای خودت و برای تمام مردم وطن خود تغییر کنی.
بیایید همه دست در دست هم، گذشته را فراموش کنیم و به آیندهی روشنتر فکر کنیم. به آیندهای که در آن انسانها با هم زندگی کنند، نه به عنوان دشمن، بلکه به عنوان هموطنانی که در کنار هم برای بهتر شدن وطنشان میکوشند.
نویسنده: دارایدخت دبیر