حسرت روزهای کودکی؛ خیلی زود بزرگ شدم

Image

گاهی آن‌قدر درگیر زندگی و روزمرگی می‌شوم که گذر زمان را حس نمی‌کنم. وقتی در آیینه به خودم نگاه می‌کنم، با خود می‌گویم: «بهار، تو چقدر بزرگ شده‌ای! انگار همین چند روز قبل بود که اولین کلمه‌ات را بر زبان آوردی و اولین قدم‌هایت را برداشتی. انگار همین دیروز بود که دختر کوچک و شادی بودی که با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. دختری بودی که دلخوشی‌های ساده و زیبایی داشت.» چقدر زود گذشت؛ چقدر زود!

وقتی کودک بودم، زندگی‌ام رنگارنگ و زیبا پُر از آرزو و رویاهای کودکانه، پُر از شادی و نشاط بود. خواسته‌هایم کوچک بودند و با چیزهای کوچک به‌آسانی خوشحال و راضی می‌شدم. آن زمان غرق در دنیای کوچک و کودکانه‌ی خود، بی‌خیال و بی‌خبر از همه‌چیز و همه‌کس بودم. بهترین و درخشان‌ترین دوران زندگی‌ام بود. بهترین لحظات و تجربیات را در این دوره داشتم؛ اما خیلی زود گذشت.

تنها اشتباهی را که در دوران کودکی انجام دادم، این بود که می‌خواستم زودتر بزرگ شوم. همیشه می‌خواستم قدم بلندتر شود، کفش‌های پاشنه‌بلند مادرم را بپوشم، کارهای کلان را انجام بدهم… اما بی‌خبر از این‌که آدم بزرگ بودن در این دنیا خیلی هم خوب نیست. وقتی کودک هستی، آغوش گرم مادرت و شانه‌های پدرت را داری. وقتی زخمی می‌شوی، سرت را روی زانوی مادرت می‌گذاری و در آغوش گرم او درد و زخم‌هایت را فراموش می‌کنی. وقتی ناراحتی، پدرت تو را روی شانه‌هایش می‌گذارد و سعی می‌کند تو را خوشحال و خندان بسازد.

اما وقتی بزرگ‌تر می‌شوی، باید خودت مرهم زخم‌هایت باشی. وقتی ناراحت و غمگین هستی، نباید گریه کنی، چون دیگر بزرگ شده‌ای. باید خودت به تنهایی از پس مشکلاتت برآیی.

با خود فکر می‌کنم واقعاً چرا این‌قدر برای بزرگ شدن عجله داشتم؟ چرا از دنیای کودکانه‌ام نهایت لذت را نبردم؟ چرا فکر می‌کردم آدم‌بزرگ‌ها دنیا و زندگی قشنگ‌تری نسبت به من دارند؟ چرا؟؟

حالا که بزرگ شدم، می‌بینم و درک می‌کنم که نباید این‌قدر برای بزرگ شدن عجله می‌کردم. آدم بزرگ بودن در این دنیا چندان هم خوب نیست. همین‌طور که بزرگ می‌شوی، روزبه‌روز مشکلات و چالش‌های زندگی هم بیشتر می‌شوند. سطح توقعات مردم و خانواده از تو بالا می‌رود و زندگی به مراتب برایت سخت‌تر و دشوارتر می‌شود. وقتی دلت گرفته است، وقتی ناراحتی، وقتی که درد داری، نمی‌توانی به‌راحتی احساساتت را بیان کنی؛ چون بزرگ شده‌ای و یک انسان بالغ هستی. تنها می‌شوی. باید به تنهایی با زندگی و مشکلات آن مقابله کنی. با وجود همه‌ی غم و دلتنگی‌ها، مشکلات و دردهایت، باید ادامه بدهی. چون هیچ راه برگشتی نداری.

گاهی آن‌قدر زندگی و شرایط بر انسان فشار وارد می‌کند که فکر می‌کنی به آخر خط رسیده‌ای. گاهی آن‌قدر خسته و ناتوان می‌شوی که می‌خواهی بی‌خیال اهداف و رویاهایت شوی. می‌خواهی دوباره به آوان کودکی برگردی، می‌خواهی دوباره همان کودک شاد و پُرنشاط باشی؛ کودکی که آغوش مادرش را دارد، کودکی که دلش شاد است، کودکی که هیچ چیز از مشکلات، محدودیت‌ها و بی‌عدالتی‌های روزگار نمی‌داند.

ما انسان‌ها چرا از لحظه‌ی اکنون زندگی خود نهایت لذت و استفاده را نمی‌بریم؟ چرا بعداً حسرت روزهای گذشته را می‌خوریم؟ وقتی کودک هستیم، آرزو داریم زودتر بزرگ شویم و وقتی بزرگ می‌شویم، حسرت کودکی و جوانی خود را می‌خوریم. فکر می‌کنیم خوشبختی و آرامش در آینده هست و یا در گذشته بوده. غافل از این‌که خوشبختی و بهترین لحظات، همین لحظه‌هاست؛ همین لحظه‌ی اکنون.

باید در زمان حال زندگی کنیم تا لذت و معنی واقعی زندگی را درک کنیم. لذت بردن از کاری که همین حالا انجام می‌دهیم، دقیقاً زندگی در زمان حال است.

ما انسان‌ها هرچقدر هم که سخت باشد، هرچقدر که شرایط دشوار و طاقت‌فرسا باشد و هرچقدر که خسته باشیم، باید زندگی کنیم؛  چون همان‌طور که از مرگ نمی‌توانیم فرار کنیم، از زندگی هم نمی‌توانیم بگریزیم.

هرچند گاهی دلتنگ روزهای کودکی‌ام می‌شوم؛ اما می‌بینم که هیچ راه برگشتی ندارم. پس باز هم سعی می‌کنم با امید و پشتکار روزهای خوب و زیبایی را برای خود بسازم. سعی می‌کنم قوی باشم و در برابر مشکلات سر خم نکنم. چون من یک دختر هستم؛ دختری با رویاهای بزرگ و زیبا. به خاطر رویاهایم می‌جنگم و تسلیم نمی‌شوم. چون اگر بخواهم، می‌توانم دوباره مثل کودکی‌هایم شاد و خوشحال باشم. فقط نباید ناامید یا دلسرد شوم. نباید از تلاش کردن و سختی‌های راه رسیدن به اهدافم خسته شوم. شاید این راهی که در پیش دارم، هموار و بدون موانع نباشد، اما باید ادامه بدهم. چون می‌دانم با رفتن این مسیر، به خواسته‌هایم خواهم رسید.

نویسنده: بهاره سلطانی

Share via
Copy link