امروز، مادرم مرا زودتر از روزهای دیگر صدا زد. لامپ را روشن کرد و مشغول درستکردن خمیر برای پختن نان شد. من به سختی چشمانم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۵:۴۵ صبح بود. باید کتاب میخواندم؛ اما خواب تمام وجودم را فرا گرفته بود. از روی تنبلی و خستگی، دوباره خوابیدم. مادرم پرسید: «امروز به درس نمیروی؟»
فکر میکردم فقط چند لحظه چشمانم را بستهام، اما وقتی دوباره به ساعت نگاه کردم، ساعت ۶:۳۴ صبح بود و هنوز نماز صبح را نخوانده بودم. با عجله بلند شدم و نماز خواندم. وقتی در را باز کردم، برفکهای سفید روی شاخههای درخت و گوشههای حیاط را پوشانده بود. بعد از نماز، راهی کلاس شدم.
راهرفتن با لباسهای بلند و جارو مانند، آن هم در کوچههای پر از گل و لای، برایم بسیار سخت بود. سعی میکردم از جاهایی که گِل کمتری دارد عبور کنم. این روزهای گلباران، خاطرهای خندهدار از دوران مکتب را برایم زنده کرد؛ دقیقاً هفت سال پیش، در سال ۱۳۹۷. آن روز را مثل دیروز به یاد دارم. روزی بارانی بود و من و خواهر کوچکترم از مکتب به سمت خانه میرفتیم. باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد. من حواسم به خواهرم بود که مبادا پایش بلغزد و بین گِل و لای بیفتد. دستش را گرفتم و با هم راه میرفتیم که ناگهان پای خودم در گِل فرو رفت. لباسهایم کاملاً کثیف شده بود. خانهی ما در ابتدای شهر بود و مکتب ما هم تقریباً در قسمت پایین شهر قرار داشت. با لباسهای گلآلود، حتی نصف راه را هم نرفته بودیم. خودم را پشت خواهرم پنهان میکردم تا کسی مرا با لباسهای کثیف نبیند و به من نخندد.
باران لحظه به لحظه شدیدتر میشد. آن روز را به خوبی به یاد دارم؛ رعد و برقهای شدیدی در آسمان بود و ابرهای سیاه و ترسناک آسمان را پوشانده بودند. باران آنقدر شدید بود که با برخورد قطرات آن به دست و صورت ما، درد ما میآمد. حتی فعلا که به آن لحظه فکر میکنم و مینویسم، خندهام میگیرد. در آن لحظه، من و خواهرم هم راه میرفتیم و هم گریه میکردیم. چون اولین بار بود که با چنین باران شدیدی مواجه میشدیم و از خانه دور بودیم. فکر میکردیم هرگز به خانه نمیرسیم و حتماً سیل ما را با خود میبرد. در حالی که تا آن روز در شهر ما سیل نیامده بود؛ اما در تلویزیون دیده بودیم که سیل خانهها را با خود میبرد و این فکر ما را میترساند.
با گریه و دلتنگی راه میرفتیم تا اینکه بالاخره به خانه نزدیک شدیم. وقتی در را باز کردم، دیدم مادرم نگران ما بوده و در حیاط منتظرما نشسته است. با دیدن اشکهای من و خواهرم، نگران شد و دلیل گریهی ما را پرسید. ما با گریه گفتیم: «ترسیدیم سیل ما را ببرد.» مادرم سکوت کرد و فقط گفت: «درسخواندن مشکلات خودش را دارد. باید صبور و با استقامت باشید. باران که گریه ندارد، بگذار ببارد، رحمت خداست.»
این حرفها در ذهنم ماند و به آن فکر میکردم: واقعاً چرا گریه میکردیم؟ مادرم به ما کمک کرد تا لباسهای تر شده و گلآلود خود را تبدیل کنیم. چتری ما هم خراب شده بود. آن روز را مثل دیروز به یاد دارم. ساعت ۴ بعدازظهر بود و بعد از آن همه گریه و راهرفتن در کوچههای گلآلود، خسته بودیم. بعد از شستن دست و صورت، میخواستیم کمی استراحت کنیم؛ اما من خوابم نمیبرد. چون اولین بار بود که در شهر ما باران به آن شدتی باریده بود. آن حادثه مدام در ذهنم تکرار میشد و خواب را از چشمانم میربود. بالاخره با فشار آوردن به خودم، توانستم بخوابم و از فکر آن اتفاق که به نظر خودم وحشتناک بود، رها شوم.
در راه کلاس، به آن روز فکر میکردم. آن روز، روزی خندهدار بود و همیشه در ذهنم میماند. راهرفتن در کوچههای گلآلود، آن خاطره را برایم زنده میکرد. وقتی وارد کلاس شدم و به همکلاسیهایم سلام کردم و دست دادم، لبخندهایشان به من انرژی بیشتری داد.
روزهای قبل، همیشه روی چوکی آخر مینشستم و از آنجا به درس گوش میدادم؛ اما امروز، گرمای دوستی آنها باعث شد در بین دوستانم، روی صندلی اول بنشینم و از نزدیک درس را دنبال کنم.
روز خوبی بود. روزی که هزار برابر بهتر از لحظات قبلش بود. روزی مناسب برای رشد و پیشرفت که جنگیدن با سلاحهایی مثل قلم و کتاب، لذتبخشتر میشود.
نویسنده: فائزه محمدی