دختری میان رویا و واقعیت

Image

من سوسن هستم؛ دختری که روزی در کوچه‌های خاکی کابل قدم می‌زد، با دفترچه‌ی کوچکی و کتاب‌های کهنه‌ی زبان چینی در دست، و دلی پر از رؤیا، خوشحال بودم.

اما حالا در یک شهر بیگانه ام؛ شهری که با همه‌ی بیگانگی‌اش، به من آموخت چگونه دوباره زندگی کنم، چگونه از میان زخم‌هایی که دولت افغانستان بر جان و روانم نشاند، عبور کنم و از صفر شروع نمایم.

سال‌ها در افغانستان زندگی کردم. کشوری زیبا، با مردمی خون‌گرم و مهربان؛ اما در بند محدودیت و امر و نهی. کشوری که با جهل محاصره شده است و تاوان این جهل را من و دختران سرزمینم می‌پردازیم.

دختر بودن در آن‌جا یعنی همیشه باید ساکت باشی. تمام.

آرزوهایت را فقط در دل نگه داری و چشم‌هایت را پایین بیندازی تا مبادا جرات نشان دادن آزادی در نگاهت، جرم حساب شود. اگر تحقیر شدی، یا مورد خشونت قرار گرفتی، صدایت را کسی نشنود.

کودک که بودم، آرزو داشتم در آینده دکتر شوم. نه برای شهرت، بلکه برای درمان مادرم… وطنم.

می‌خواستم مرهمی باشم بر زخم‌های دختران قریه‌ی خود. می‌خواستم راهی بسازم تا مکتب رفتن برای آن‌ها یک رؤیای دست‌نیافتنی نباشد؛ اما در سایه‌ی طالبان، داشتن آرزو خودش یک جرم بود و من این را به خوبی فهمیدم.

هر بار از کورس برمی‌گشتم، شایعه‌ی تازه‌ای می‌شنیدم: بسته شدن، تهدید، یا دختری که دیگر اجازه‌ی رفتن به هیچ جایی نداشت. قلبم سنگین‌تر می‌شد، اما امید را رها نمی‌کردم.

استادان زبان چینی ما می‌گفتند: “انگیزه‌ی‌تان را از دست ندهید.”

اما با گذشت زمان، افسردگی به سراغم آمد. کتاب‌هایی که می‌خواندم، هرچند انگیزشی بودند، اما از درد و زخم‌های واقعی ما چیزی نمی‌گفتند.

بعد، آن روز رسید. پدرم گفت: «باید برویم. اینجا دیگر جای ماندن نیست.»

آمدیم کویته‌ی پاکستان. شهری ناآشنا، با زبان‌ و لهجه‌ی غریبه… اما بویی داشت که بوی آزادی و حداقل آشنایی می‌داد.

بویی که من همیشه آرزوی استشمامش را داشتم.

اوایل سخت بود. خودم را بیگانه حس می‌کردم. لباس‌هایم، لهجه‌ام، خاطراتم… همه چیز متفاوت بود؛ اما کم‌کم مردم مهربان این‌جا، پذیرش‌شان، آن حس غربت را کم‌رنگ کرد.

برای اولین‌بار حس کردم، اینجا دختربودن جرم نیست.

می‌توانی بخندی، دوست پیدا کنی و حق انتخاب داشته باشی سوال بپرسی، بدون آنکه کسی بگوید: «چُپ شو!»

بعد از چهارسال، پشت میز مکتب نشستم. فهمیدم درس‌خواندن یعنی چه.

ثبت‌نام در صنف‌های موسیقی، نوشتن، انتخاب لباس، حرف‌زدن از آینده… همه برایم تازگی و لذت داشت.

آن روزها یکی از معلم‌هایم در مورد نوشتن گفت: نویسنده‌ها کسانی‌اند که از دردهای پنهان مردم می‌نویسند، حتی اگر دیده نشوند.»

همان شب در دفترم نوشتم: اگر نمی‌توانم دنیا را تغییر دهم، شاید بتوانم ذهن یک دختر افغان کوچک را روشن کنم… شاید امیدی باشم. حالا، دیگر آن دختر خاموش نیستم.

من برای دخترانی می‌نویسم که هنوز در تاریکی‌اند. من خاطرات، درد هایم را می‌نویسم و حس همدلی خود را به دخترانی که در افغانستان‌اند، نشان می‌دهم.

 من می‌نویسم… برای هزاران دختر افغان که پشت درهای بسته که  کتاب‌های‌شان در قفسه‌ها خاک می‌خورد و کسی نگاه‌شان نمی‌کند.

من می‌نویسم تا فراموش نکنم، فراموش نشوم و تا دنیا فراموش نکند که دختران افغانستان، در میان تاریکیِ جهل و ذهن‌های بسته، هنوز برای روشنایی می‌جنگند.

به این باور رسیده‌ام که اگر یک زن تحصیل کند و باسواد و دانا باشد، یک نسل آگاه متولد می‌شود و دنیا دیگر به کام جهل و نادانی سقوط نمی‌کند.

نویسنده: سوسن

Share via
Copy link