صبح امروز را با خبر خوشی آغاز نکردم؛ خبری بود از دریغی سنگین و حرمانی جانفرسا: «استاد یونس طغیان ساکایی از میان ما رفت!»
این خبر، همچون پتکی بر سرم فرود آمد و در جانم لرزه انداخت.
طبق عادت همیشگی، وقتی از خواب برخاستم و سر و صورتم را تازه کردم، به دنیای پیامها و صفحههای مجازی و خبرها سر زدم تا ببینم در ساعتهایی که من در خواب بودهام، در دنیای بیداران چه گذشته است.
و آنجا بود که این خبر بهتزدهام کرد: خبر بدرودگفتن ساکایی؛ کسی که حضورش در میان ما نه از جنس خاموشی، که آمیزهای از آگاهی، نجابت، فروتنی و درد بود.
این خبر، پیش از آنکه در کاسهی چشمانم بچرخد، در ذهنم به گردش افتاد: ساکایی رفت، آرام و بیهیاهو، چنانکه آمده بود؛ با کولهباری از دانایی، آمیخته با اخلاقی شریف، و خاطراتی که هنوز عطر صداقتش در ذهن و خاطرهی جمعی ما مانده است.
رفتن ساکایی، تنها خاموششدن یک صدا نبود؛ خاموشیِ یک جهانِ پنهان از خرد و عاطفه بود؛ جهان مردی که در سایه میزیست، اما سایهاش روشنی میبخشید.
من این تصویر را از خلال آشناییهای حضوریام با او گرفته بودم؛ بهویژه از زمانی که در قصههای زندگیاش، فرصتهای بیشتری برای گفتوگو و درد دل و همکلامی با هم پیدا کردیم.
در جهانی که صداهای بلند، قلبهای کوچک دارند، استاد ساکایی صدایی آهسته اما قلبی بزرگ بود؛ صدایی که نه برای شنیدهشدن، که برای معنا بخشیدن به واژهها طنین میافکند. این اواخر، که صدایش با ارتعاشی خاص همراه شده بود، این معنا را بهگونهای نمادینتر بازمیتاباند؛ باید گوش میسپردی و در همان دقت، از ارتعاش صدا، موج حرکت صادقانهی یک نگاه و یک زندگی سراسر درد و تجربه و رویا را حس میکردی.
ساکایی، در میان همین قصهها برای من به تصویری روشنتر بدل شده بود. حس میکردم او، در هنگامهی خاموشی وجدانها، یکی از آخرین صداهای مهربانی و خردمندی است که بر جان ما مینشیند.
نخستین دیدار: آشنایی با سکوتی که سخن میگفت
آشنایی من با استاد یونس طغیان ساکایی در کابل رخ داد؛ در روزهایی که هوای شهر، تنها از دود و گرد و آلودگی فیزیکی سنگین نبود، بلکه از اندوه، بیپناهی و خستگی روحی نیز انباشته بود. در همان روزها، او در پی یافتن معنایی تازه از همبستگی و اعتماد در میان تکهتکهشدههای هویت، به همراه گروهی از یاران روشننگر، بنیاد شورای هزارههای اهل سنت را پی میگرفت.
پای استاد به مکتب معرفت نیز باز شد؛ جایی که جلساتش کمتر رنگ سیاست داشت و بیشتر طنین گفتوگو، ژرفای اندیشه، بوی فروتنی و مزهی درد مشترک میداد.
دیدار نخستمان، از آن دیدارهای بیکلام و اما پُرمعنا بود؛ سکوتی میانمان نشست که هزار واژه را در خود پنهان کرده بود؛ سکوتی که چون آینهای شفاف، وقار مردی را بازمیتاباند که در پشت چشمهای آرام و حضور نجیبش، صدها روایت از زندگی، مبارزه، امید و خویشتنداری نهفته بود.
او از آنگونه آدمها بود که پیش از زبان، چشمشان، نگاهشان، طرز نشستن و سکوتشان با آدم حرف میزد؛ آدمی که حضورش، خود یک متن بود؛ متنی از نوع عمیقترین فصلهای انسانی.
در همان دیدار اول، پس از لحظاتی در دفتر و اتاق کار من، با هم از کلاسهای معرفت سر زدیم. با دانشآموزان گپ زد، به معلمان و همکاران خوشآمد گفت، و با نگاهی آرام اما کاوشگر، فضای مکتب را در خود جذب کرد.
من نیز در تمام این هنگامهها چیزهایی برای گفتن داشتم، اما حس میکردم بیشتر از آن، چیزهایی دارم که باید بشنوم، بفهمم، درک کنم. پیشترها، نام «استاد طغیان ساکایی» را شنیده بودم؛ اما اکنون، او را از نزدیک میدیدم؛ مردی که با مهربانی، سایهاش را بر ما گسترده بود، و صدایش را، اگرچه آهسته، اما پرطنین، به آهنگی بدل کرده بود که زندگی را معنا میداد.
در همان گپوگفتهای صمیمانهی معرفت، کمکم درهای خاطراتش گشوده شد. از اندراب گفت، از بغلان، از هزارهها، از تار و پود روابط اجتماعی و بافتهای اتنیکی در زادگاه و زیستگاهش. از نامهایی شیرین و چهرههایی دوستداشتنی سخن آورد که حلقهی زندگی جمعیاش را ساخته بودند؛ قصههایی که هم شنیدنی بودند و هم اندیشهبرانگیز.
یادم هست آن روز خاطرهانگیزی که گروه سا، ترانهی «هزاره شیعه و سنی نداره» را با شعری از استاد تابش اجرا کردند؛ و در آن لحظه، برق خاصی در چشمان استاد ساکایی درخشید. نگاهش، لبریز از معنا بود؛ چنان مینگریست که گویی تمام آرمان انسانیاش را در آن مصرع میبیند: «قسم بر آسمان پُرستاره… هزاره شیعه و سنی نداره…»
آن نگاه، نه فقط به دختران گروه سا، که به همهی ما حس و حالی دیگر میبخشید؛ حسی از اتحاد، امید، و تصویری از آیندهای که او آرزویش را داشت.
همانجا بود که دانستم، ساکایی فقط معلم واژهها نیست؛ بلکه آموزگار معنا، راوی خاطره، و پاسدار وجدان جمعی ماست.
گفتوگوهایی از ژرفای ریشهها تا افقهای رؤیا
در دیدارهایی که در کابل و در خانهی دوستان مشترکمان داشتیم، سخن از هر دری میرفت: از تاریخ پرزخم و داغ هزارگی، تا امیدهایی که در پرتو زبان فارسی جان میگرفت؛ از آرزوهای سیاسی و خواست قدرت، تا رؤیاهای فرهنگی و تمنای معنا؛ از اندراب و خاطرات کودکیهای سپیدِ برفزدهاش، تا کابل و روزهای آفتابیِ تدریس و تأمل.
برای ساکایی، «هزاره» و «هزارگی» تنها نام و هویت و تعلقات یک قوم نبود؛ ریشهای بود، ستونی کهن، درختی که باید جوانه میزد، بالنده میشد و سایهاش را بر سر دیگران میگسترد. او میخواست آنچه از گذشته بهجا مانده، نه زخمی برای ایستادن، که زایشی برای رفتن باشد؛ رهتوشهای برای آینده، نه زنجیری بر پای امروز.
وقتی از مزاری سخن میگفت، تنها نام یک رهبر را به زبان نمیآورد؛ با تحلیلی روشن، از او بهعنوان نشانهای از بیداری جمعی یاد میکرد؛ کسی که زبان دردمند تاریخ را به زبان مطالبهگر سیاست پیوند زد، و رنجها را به آگاهی بدل ساخت.
روایتش از لحظهی رسیدن پیکر مزاری به مزار، سرشار از عشق و درد و شکوه بود. میگفت: «آن لحظه مرا دگرگون کرد؛ او را بعد از رفتنش، بیش از وقت حضورش شناختم.» این جمله را بارها از زبانش شنیدم، و هر بار انگار زخمی تازه، اما بیداری تازهتر در دلش جان میگرفت.
استاد ساکایی، معلم زبان و ادبیات فارسی بود؛ اما فارسی برای او تنها زبان گفتوگو و نوشتن نبود. در زبان، نه فقط کلمات، که راه عبور به سوی حقیقت، معنا و کرامت انسانی را میجست. برای او، ادبیات همچون رودخانهای بود که از دل کوههای خاطره سرچشمه میگرفت، در دشت اندیشه جاری میشد و سرانجام به دریای عمل میریخت.
خاطراتش از همراهان کاروان ادبی کابل، بهویژه استاد واصف باختری، سرشار از مهر و زیبایی بود.
هر بار که نامی از آن کاروان میبرد، برق محبت در نگاهش مینشست. میشد رد پای عشق او به کلام و کلمه، و شیفتگیاش به زبان فارسی را در لابهلای همین روایتها دید؛ همان عشقی که او را، نهفقط آموزگار واژهها، که آموزگار معنا ساخته بود.
فواد؛ زخمی که هرگز التیام نیافت
هرگاه نام فواد بر زبان استاد ساکایی جاری میشد، واژهها لرزش میگرفتند. فواد برای او تنها یک خویشاوند، یک عزیز، یک همخانواده نبود؛ بخشی ویژه از جانش بود که ناگهان از تن جدا شده باشد. میگفت: «وقتی فواد افتاد، حس کردم ستون زندگیام شکست؛ نه یکی دو مهره، بلکه سراسر قامتم فرو ریخت.»
آن روز عید، که با خبر شهادت فواد آمیخته شد، برایش به تقویمی دوپاره بدل گشت: نیمهای در جشن، نیمهای در ماتم. و این پارادوکس، تا واپسین لحظههای عمر، در ذهن و زبانش ماند؛ همچون زخمی که هیچگاه بسته نشد، اما همواره میسوزاند و همزمان میساخت.
هر بار که یاد فواد زنده میشد، چشمان استاد پر از نم میگشت. اشک، آرام در حدقهها میچرخید، پشت شیشهی عینکهایش پنهان میماند، و او با حرکتی آرام، عینک را جابهجا میکرد، قطرهها را پیش از آنکه بلغزند، پاک میکرد؛ انگار نمیخواست آن گوهرها بر زمین بریزند. گویی آن اشکها را، نه ضعف، که هدیههای قلب و روحش به فواد میدانست؛ هدیههایی که باید نگاهشان دارد، برای روزی دیگر، برای دیداری دیگر.
هیچگاه قصهی فواد در زبانش با آرامش تمام نمیشد؛ همیشه نیمهکاره میماند، همیشه بغضی فروخورده در گلو و اشکی در چشم، روایت را به نقطهای ناتمام میرساند. و شاید همین ناتمامی، خود گویاترین نشانهی عمق آن زخم بود.
روایتگری یک معلم؛ صداقت در سایهی ملاحظه
وقتی از استاد ساکایی خواستم روایت زندگیاش را برای مجموعهی «روایت شفاهی» بازگو کند، نخست درنگی عمیق کرد. تردید در نگاهش آشکار بود؛ تردیدی که از ملاحظاتی برمیخاست، ملاحظاتی که هرکدام برای او بخشی از واقعیت بههمپیوستهی زندگی و خاطرههای شخصیاش بودند؛ واقعیتی که نمیخواست هیچ جزئی از آن بیاحتیاطی بیان شود یا بیمهری در حق کسی روا گردد.
ماهها گفتوگو، رفتوبرگشت، و اعتماد لازم بود تا به یک توافق مشترک برسیم. و هنگامی که پذیرفت آغاز کند، گویی سفری را با هم شروع کرده باشیم؛ سفری در کوچههای پرپیچوخم خاطره و تجربه.
سخنگفتنش آرام بود، اما عمیق؛ همانند معلمی که در کلاسی خلوت و ساکت، دانهدانه واژهها را با جانودل میچیند تا شاگردی را به دریافتی تازه برساند. نگران بود که مبادا سخنی باعث رنجشی شود، قضاوتی نادرست برانگیزد، یا نامی بیپاسخ در خاطرهای ذکر گردد. میگفت: «این افراد اکنون در میان ما نیستند؛ اگر بودند، شاید برای خود توضیحی داشتند.»
و همین انصاف، همین احتیاط، همین ادبِ روایی بود که قصههایش را به یکی از صادقانهترین روایتها بدل میکرد.
ساکایی میخواست روایتش نه یک تکنغمهی تنها، بلکه آوایی در همنوایی با صداهای دیگر باشد؛ جزئی از حافظهی جمعی، نه ملک انحصاری خودش. ما نیز با احترام، در زمان تدوین و نشر، بخشهایی را نگاه داشتیم و بخشهایی را کنار گذاشتیم؛ چرا که برای او، «حقیقت» تنها در صورت جمعی و موزاییکیاش معنا مییافت.
روزی هم که گفت میخواهد مجموعهی روایتهایش، تا زمانی دیگر، به صورت خصوصی بایگانی شود و به دسترس عموم نرسد، بیهیچ درنگی پذیرفتیم. تصمیم گرفتیم آن روایتها در حریم امانت باقی بمانند، تا وقتی که زمان مناسب فرا رسد.
و امروز هم، تنها هنگامی این قصهها و روایتها را به دسترس عموم میگذاریم که خانواده و عزیزان استاد ساکایی اجازه دهند؛ یا خود او در جایی، با پیامی از پسِ رفتنش، این اجازه را به ما سپرده باشد.
رفتن ناگهانی؛ سکوتی سهمگین
پس از آن دیدارها و گفتوگوها، چند بار دیگر نیز از استاد ساکایی خبر گرفتم و با او سخن گفتم. در هیچیک از این گفتوگوها، نشانی از وداع نبود؛ نه خسته مینمود، نه دلزده، نه دلکنده از زندگی و از آدمها.
صدایش همچنان آرام و استوار بود؛ چنان مینمود که گویی راه درازی در پیش دارد و هنوز فرصتها و کارهای بسیار در انتظارشاند.
و ناگهان، امروز، روز شنبه، چهارم اکتوبر سال ۲۰۲۵، خبر آمد… خبر رفتنش. نه رفتنی آرام و آماده، بلکه چون خاموشی شمعی در میانهی شب: بیصدا، اما جانسوز؛ ظلمانی و سنگین، اما سرشار از معنای پایان.
با رفتن استاد ساکایی، نه فقط یک صدا خاموش شد؛ که شعاعی از روشناییِ اخلاق و تأمل، از کنار ما رخت بربست. نجابتی که در وجود استاد ساکایی موج میزد، همراه با او به خاک رفت، و ما ماندیم در خلائی سهمگین، با حسرتِ صدایی که هرگز دوباره برنخواهد گشت.
اکنون، ما و خلأِ حضور ساکایی
اکنون ما ماندهایم با جای خالی استاد ساکایی؛ با قصههایی نیمهکاره که راویاش دیگر در میان ما نیست، با پروژههایی ناتمام که دستهای او برای تکمیلشان دیگر برنمیگردد، با درسهایی که باید بارها و بارها تکرار کنیم، و با رفتاری که باید بیاموزیم و به آیندگان بسپاریم.
خلای استاد ساکایی، تنها غیبت یک انسان نیست؛ حفرهایست در دل جمعی ما، یادآور این حقیقت که هر رفتن، باری تازه بر دوش بازماندگان میگذارد. اکنون این ماییم که باید روایتهای ناتمامش را ادامه دهیم، رؤیاهای ناتمامش را به شکل و شمایل برسانیم، و معنای زیستن را، چنانکه او میخواست، در سادگی و صداقت و نجابت جستوجو کنیم.
در روزگاری که سخن بسیار است و معنا اندک، رفتار استاد ساکایی، برای ما درسی شد از معنا. درسی از «چگونه بودن»؛ بیآنکه چشم به دیدهشدن داشته باشیم، بیآنکه در پی جلوه و نمایش باشیم.
ساکایی با زیستنش آموخت که میتوان در سایه بود و نور آفرید. این درس بزرگی است که از او گرفتیم.
نامی که باید زنده بماند
یاد استاد ساکایی باید زنده بماند؛ نه تنها در کلمات و یادداشتها، که در کردار ما، در شیوهی دیدن دیگران، در هنر شنیدن روایتها، در صداقت نوشتن تاریخها، و در ساختن آیندهای که او برای آن دل میسوزاند.
او رفت، اما نام نیکویش ماند؛ و همین، بزرگترین ارثیست که انسان میتواند برای جهان به جا گذارد:
نامی که با مهر پیوند خورده، با نجابت معنا یافته، و با صداقت جاودانه شده است.
و چه خوش گفت خیام: «چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من». اکنون ما ماندهایم؛ و وظیفهای روشن و بیتعویق پیش روی ماست: زنده نگهداشتن نام نیک او، و پرورش دادن بذر نیکویی که کاشت.
ما وارث آن بذرهای مهر و خردیم؛ بذرهایی که اگر پاس بداریم و برویانیم، به درختی بدل خواهد شد که سایهاش نسلهای پس از ما را در بر گیرد.
یادش گرامی، نامش جاودان، و راهش چراغی برای فردا.
عزیز رویش