باد شدیدی میوزید. نصف صورتم را با چادرم پوشانده بودم و با چشمهای نیمهباز از زیر کلاه به آسمان نگاه میکردم. خورشید در میانههای غروبش بود، سایهها روز را در حصار گرفته بودند. من و دوستم، قدمبهقدم با آفتاب از بازار به سمت خانه بازمیگشتیم.
برفهای کنار زدهشده راه را گلآلود کرده بودند و عبور از آن دشوار بود. در حال صحبت با دوستم بودم و برایش از کارهایی که شب قبل انجام داده بودم و ساعتی که خوابیده بودم، قصه میکردم.
چند متری جلوتر، زن و مردی در حال حرکت بودند. مردی میانسال، با قد متوسط و موهایی نامرتب، دستانش را در پشت خود گره زده و تسبیح سیاهی در دست داشت. زن، میانسال و اندکی قد کوتاهتر از او، چادری سیاه و بزرگ به دور خود پیچیده بود و در سکوت از پشت سر مرد حرکت میکرد.
مردم در رفتوآمد بودند و سرک نسبتاً شلوغ بود. ما کمکم به آن زن و مرد نزدیک شدیم، آنقدر که صدای عجیبی از زن شنیدم. حدس زدم که گریه میکند. دقیقتر نگاه کردم و متوجه لرزش بازوهایش از زیر چادر شدم.
خواستم بپرسم: “خوب استی؟” اما دوستم مانعم شد. دستم را گرفت و به آنسوی سرک برد. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که صدای ناخوشایندی توجه ما را جلب کرد. ایستادیم. سرم را به سمت صدا چرخاندم.
همان زن روی سرک، میان گل و لای نشسته بود، دستانش را بالای سرش گرفته بود. مرد مانند دیوانهها بر سر و رویش مشت و لگد میکوبید. مردم ایستاده بودند و تماشا میکردند. مرد با ضربهای زن را به زمین انداخت. چشمانم به جایی که لحظاتی پیش ایستاده بودند خیره ماند؛ آنجا پر از خون شده بود. ترس وجودم را فراگرفت. در آن هوای سرد، عرق از پیشانیام میچکید. انگار زمان متوقف شده بود. حتی توان فکر کردن هم نداشتم.
مرد با صدای بلند و پر از خشم فریاد زد: «آنقدر بیحیا شدی که بدون اجازه تنها به بازار میروی؟»
دیگر نتوانستم تحمل کنم. به سمت آنها دویدم و فریاد زدم: «دیوانه شدی؟ بس است! کشتی دختر بیچاره ره!»
مرد ناگهان سرش را به طرفم چرخاند. چشمانش از شدت خشم سرخ شده بود و از چهرهاش نفرت میبارید. تمام بدنش میلرزید. فریاد زد: «تو کی هستی؟ ها؟ تو چی کارهای؟»
دستش را مشت کرد و به سمت من حملهور شد؛ اما زن با صورتی خونین، از میان گل و لای برخاست و مانع او شد. با صدایی لرزان و آرام رو به من گفت: «برو خانهات. این به تو ربطی ندارد. شوهرم است، هر کاری بخواهد، میکند. تو که نمیتوانی شوهر مرا از من بگیری!»
چهرهاش را با چادرش پاک کرد و بعد از گفتن این جملات، همراه مرد از آنجا دور شد.
احساس یخزدگی داشتم. حتی نمیتوانستم گریه کنم. با دهان باز از پشت سرشان نگاه میکردم که چگونه زن، هنوز هم با قدمهای بلند راه میرود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. تمام آن فریادها و لرزشها فقط از ترس بود. خودش هم تسلیم این ظلم شده بود. پذیرفته بود که باید فقط تحمل کند.
آن روز شاهد این صحنهی تلخ در مقابل چشم همه بودم؛ اما هیچ کاری از دستم برنمیآمد. نه من، نه مردم و نه حتی خود آن زن. هیچکس هیچ نگفت و هیچ نکرد.
آری! زنان در کشور من، میسوزند بدون دود، درد میکشند بدون آه و گریه میکنند بدون اشک. این است روزگار واقعی زنان در کشوری به نام افغانستان!
نویسنده: ماه پرور شفایی