شش ساله بودم، با امیدی کودکانه زندگی میکردم. تنها خواستههای یک طفل محبت و عشق ورزیدن به اوست. من هم بسیار خردسال بودم. روزهایم به شادی میگذشت، با عشق و محبت فراوان و وجودم پر از خوبیها و امید بود، تا اینکه در یکی از روزهای سال، که درست یادم هست، تصویری بسیار زیبا را دیدم. در آن تصویر دیدم که دختران کوچک زیادی بالای بایسکلهای کوچک و خیلی زیبا سوار و با چهرههای خندان و معصومانهای که داشتند هرکدام به سرعت در حال حرکت بودند. در پهلوی آن تصویر، عکس یک دختر با صورتی خندان که با دستش جایزه را گرفته بود و بسیار خوشحال بود، نیز دیدم.
ناگهان در وجودم چیزی عجیب را احساس کردم؛ حسی که تا آن روز احساسش نکرده بودم. از چیزی عجیب در خودم باخبر شدم؛ اینکه با دیدن آن تصویر، روزنهی جدیدی از زندگی برایم باز شده بود. همان وقت با صدای نازکم به مادرم گفتم: «مادر جان، من هم میخواهم مثل آنها بایسکل داشته باشم و در مسابقهها شرکت کنم و برنده جایزه شوم.»
مادرم برایم گفت: «آفرین دختر نازم! اینکه تو دوست داری، پس تنها کاری را که باید بکنی این است که برای خواستهات تلاش کنی و آن وقت رسیدن به تمام اینها برایت نه یک رویا، بلکه یک خاطره خواهد شد.» تا حالا، تکتک آن کلمات در ذهنم حک شده و هرگز از یادشان نمیبرم.
آن روز، روزی بود که فکر میکردم در زندگیام تحولی رخ داده است. هدفی یافتم و باید دنبالش کنم.
بعد از مدتهای طولانی که کمی بزرگتر شده بودم، روزی تصمیم گرفتم که بایسکلراندن را به صورت حرفهای بیاموزم. روزها با برادرم به سمت میدان آزادی، که از خانه بسیار دور بود، میرفتیم و بایسکلسواری میکردم، تا اینکه خیلی خوب راندن بایسکل را آموختم.
خیلی خوشحال شده بودم و همراه با دوستم در حویلیشان با هم تمرین میکردیم. هر بار که بالای بایسکل سوار میشدم، احساس میکردم که زین بایسکل جایگاهی است که من خود را در آن میدیدم. خودم را در جایگاههای بلندی بالای زین بایسکل میدیدم و رویایم همزمان با بزرگ شدنم پربارتر میشد.
اما با کمال ناباوریها و با انبوهی از تأسف، چرخ روزگار کشورم به دست مردمانی جاهل افتاده است؛ مردمانی که از دین، چیزی ترسناک و هولناک را در اذهان مردم جا دادهاند. آنچنان سرگرم به راه انداختن بازی ذهنی در بین مردم هستند که یادشان رفته است به خود نگاهی بیندازند. چهرههایی خبیث، چشمان عبوس و ترسناک و رفتاری که نه با دین اسلام سازگاری دارد و نه با کدام دین دیگری.
چون هیچ دینی در دنیا اینچنین افراطگرا نیست. هیچ دینی در دنیا آموختن علم را برای زنان و دختران منع نمیداند؛ ولی افسوس که ما ناخواسته و بدون اینکه انتخابی داشته باشیم، یکشبه تمام زحمتها و تلاشهایی که سالها با مشکلات زیادی انجامشان داده بودیم، بر باد رفت. با چشمان خود تمام رویاهایی که در سرمان پرورش داده بودیم، تبدیل به خاکستری که پاشانپاشان زیر پا میشوند، میبینیم.
حالا من در کشوری زندگی میکنم که مکاتب بر روی تمام دختران کشورم بسته است. من در جایی زندگی میکنم که زنان حق صحبت کردن ندارند و صدایشان عورت به شمار میرود. ما حتی حق بیرون شدن از خانه را بدون محرم نداریم.
و اینها تمام چیزهایی هستند که باعث میشود هر دختری احساس کند موجودی ضعیف و متکی است. تمام این مسائل باعث میشود تا ما احساس اضافی بودن کنیم و این چیز کوچکی نیست؛ چون این سختترین چیزی است که یک انسان که آزاد آفریده شده میتواند تجربه کند.
تمام اینها امروز تبدیل به امری عادی در بین مردم این سرزمین شده است؛ ولی تنها زنان میتوانند این چیزها را درک کنند که وجودشان جرم پنداشته میشود؛ اما من با تمام این چیزها تسلیم نخواهم شد. چون من رویایی دارم، رویایی بزرگ که تا امروز من را سر پا نگه داشته است.
من با گذشت هر روز درسهای جدید زیادی میآموزم، درسهایی که از دل واقعیت میآیند.
من میدانم که راهم طولانی است، اما باور دارم. این امید است.
در آخر، خطاب به خودم و دختران سرزمینم این را میگویم که «تو قهرمان زندگی خودت هستی، هیچکس نمیتواند تو را متوقف کند. خودت را باور داشته باش و ادامه بده.
من باقلمم فریاد میزنم و صدای امروزم از میان نوشتههایم شنیده خواهد شد. امید وارم روزی دوباره دختران کشورم در آسمان رویا هایشان پرواز کنند.
نویسنده: زینب صالحی