• خانه
  • روایت
  • روایت ناچاری و بیچارگی امیر؛ آموزگاری در افغانستان، افسردگی در ایران

روایت ناچاری و بیچارگی امیر؛ آموزگاری در افغانستان، افسردگی در ایران

Image

امیر در سال 1374 در ایران به دنیا آمده‌است. پدر و مادرش از ایران به افغانستان برگشتند، هنگامی که امیر فقط 18 ماه سن داشت. او در افغانستان بزرگ شد، به مکتب و دانشگاه رفت و چند سال به حیث آموزگار در یک مکتب کار کرد و با آمدن گروه طالبان در سال 1400، کشور را ترک کرد و به ایران رفت.

امیر، دو سال در دو دور، در ایران کار کرده و در این روایت تجربه‌اش از زندگی در آن کشور را با من قصه کرده‌است. او تجربه‌های تلخی از زندگی و کار در ایران دارد. از کشته‌شدن یک همکار اوزبیک‌تبارش از اثر برق‌گرفتگی تا بازداشت‌ و رفتنش به «اردوگاه الغدیر». داستان مهاجرت او از کار در یک «پرورشگاه اسپ» در اصفهان و کار در یک کارخانه‌ی «چرم‌سازی» در تهران تا نگهبانی یک ساختمان در گیلان و نگهبانی یک ویلا در دره‌ی ییلاقی «لواسان» در دامنه‌ی کوه‌های البرز، در شمال‌شرق تهران و تبادل کتاب با خانم صاحب کارش همه پر از ماجراهای تلخ و خاطره‌انگیز است.

از امیر پرسیدم که چرا و چطور به ایران رفته و در آن‌جا چه چیزی تجربه کرده در نهایت وضعیت مهاجران در ایران چگونه است؟

مهاجرت چیست؟

به باور امیر «مهاجرت» یک موضوع جهانی و بخشی از زندگی مردم در سراسر جهان بوده است و تا امروز با قوت خود جریان دارد. میلیون‌ها انسان از کشورهای فقیر و ناامن به کشورهای امن و توسعه‌یافته‌ی جهان مهاجرت می‌کنند. مهاجرت، به معنای کوچ‌کردن از وطن و سرزمین مادری به دلیل جنگ، ناامنی، فقر، تبعیض‌های نژادی و مذهبی، جنسیتی و سیاسی و تهدیدهای فیزیکی است.

مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران هم بیش‌تر به دلیل جنگ، ناامنی، نسل‌کشی، فقر و تبعیض‌های نژادی و مذهبی صورت گرفته است. امروز وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران بسیار نامناسب است.

پدر امیر در دوره‌ی رضاشاه پهلوی و پیش از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، به این کشور مهاجرت کرد، در این کشور تشکیل خانواده داد و تا مدتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران زندگی کرد: «پدرم در دوره‌ی رضاشاه پهلوی به خاطر فقر، تبعیض و محرومیت‌ها در افغانستان، به ایران مهاجرت کرد. او از آن دوره خیلی خوب تعریف می‌کند. می‌گوید که در دوره‌ی شاه مهاجر تحقیر نمی‌شد و در میان مردم ایران هم نگاه بدی نسبت به مهاجر وجود نداشت. پدرم در انقلاب ایران، در آن‌جا بود. در ایران ازدواج کرد. من و دو برادر و سه خواهربزرگ‌ترم در ایران به دنیا آمدیم. در سال 1375 وقتی پدر و مادرم تصمیم گرفتند که به افغانستان برگردند، من یک‌ونیم سال سن داشتم که هم‌زمان با ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی بود. گفته می‌شود، در دوره‌ی رفسنجانی و محمد خاتمی وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران نسبت به زمان رییس‌جمهوران دیگر ایران خیلی بهتر بوده‌است.»

وقتی خانواده‌ی امیر به افغانستان برگشت، در کشور جنگ‌های داخلی شروع شد و آن‌ها سال‌های زیادی با پشیمانی از بازگشت خود، به زندگی ادامه دادند، تا این که اندک تغییری در وضعیت ایجاد شد.

پیش از 2021 و آمدن طالبان

با ایجاد حکومت مووقت به ریاست حامد کرزی و سقوط دور اول گروه طالبان راهی برای تغییر در زندگی مردم ایجاد شد و امیر هم مکتب رفت. او در سال 1390 مکتب را تمام کرد و با سپری کردن کانکور عمومی، به دانشگاه پروان در رشته‌ی «کیمیا» راه پیدا کرد.

امیر پس از اتمام دوره‌ی لیسانس در رشته‌ی کیمیا، در یک مکتب به آموزگاری پرداخت و تا 15 آگست 2021 و سقوط دولت به دست طالبان، در آن مکتب درس می‌داد؛ اما با آمدن طالبان امید و انگیزه برای کار و زندگی در افغانستان را از دست داد و راهی ایران شد: «با تمام اشتیاق و امید به یک آینده‌ی خوب، مکتب را تمام کردم و در دانشگاه هم درسم را خوب خواندم. وقتی از دانشگاه فارغ شدم، اوج بی‌کاری بود و برای اکثریت فارغان دانشگاه‌های افغانستان کار پیداکردن بسیار دشوار بود. من به حیث معلم در یک مکتب به کار شروع کردم و تا آمدن طالبان ادامه دادم. همین که طالبان به قدرت رسیدند، من هم ناامید شدم. روزی از دانش‌آموزانم خواستم که کارخانگی خود را بیاورند، یکی از دانش‌آموزان که پسر جوان و با استعداد بود، کارخانگی نیاورده بود. از او پرسیدم که چرا کارخانگی نمی‌آورد؟ او به من گفت: استاد! شما که درس خواندید به کجا رسیدید که من بخوانم؟ شما فقط هفت تا نه هزار افغانی معاش می‌گیرید که نه نان می‌شود و نه آب. طالبان هم که آمدند. حرف‌های آن دانش‌آموز به حدی سرم تاثیر کرد که تصمیم گرفتم دیگر به مکتب نروم.»

حرکت ناموفق

امیر وقتی از وضعیت در افغانستان ناامید و از کار آموزگاری در مکتب دل‌سرد شد، تصمیم گرفت که برای کار به ایران برود. او ده روز پس از آمدن طالبان به کابل، به سوی مرز ایران حرکت کرد؛ اما نتوانست از مرز بگذرد و به مقصد برسد: «وقتی در نیمروز رسیدم، هزاران نفر و صدها خانواده از ولایت‌های مختلف کشور در آن‌جا آمده بودند. همه می‌خواستند که به ایران بروند که در بین آنان زنان، کودکان، پیر و جوان بودند. در مرکز نیمروز جای خالی برای نشستن و خوابیدن هم یافت نمی‌شد. دو بار همین که به دیوار مرزی رسیدیم، نیروهای مرزی ایران به سوی ما شلیک کردند. نتوانستیم پیش برویم. ده روز در نیمروز ماندم و قاچاقبران امروز و فردا می‎کردند و به ما می‎گفتند که صبرکنیم تا وضعیت راه بهتر شود. من نتوانستم بیش‌تر از ده روز در نیمروز بمانم. برگشتم به خانه. از بس که دلم از زندگی سیر آمده بود، دلم به هیچ کاری نمی‌شد. فقط می‌خوابیدم و تشویش می‌کردم. 25 روز در خانه ماندم. پس از آن یکی از آشناهایم مرا با خود به ولایت پکتیکا برد. او در آن‌جا یک کار ساختمانی پیدا کرده بود. در پکتیکا روزانه 350 افغانی کار می‌کردم. 45 روز در آن‌جا کار کردم. یک دوستم از هرات تماس گرفت و گفت که قنسول‌گری ایران ویزا صادر می‌کند و من هم خود را به هرات رساندم و پس از 15 روز ویزای ایران را به دست آوردم و به‌طور قانونی وارد ایران شدم.»

کارخانه‌ی چرم‌سازی در ورامین و نگهبانی یک ساختمان در رشت

امیر با گرفتن ویزای ایران، در ماه قوس 1400 به تهران رسید و در یک کارخانه‌ی «چرم‌سازی» در چرم‌شهر ورامین به کار شروع کرد. او در سه ماه زمستان در کارخانه‌ی چرم‌سازی مشغول بود و روزهای دشواری داشت: «کار در کارخانه‌ی چرم‌سازی خیلی سخت بود. با آتش و آب و چیزهای سنگین سروکار داشتم. وضعیت صحی و بهداشتی هم در آن کارخانه خوب نبود.»

امیر در شروع سال 1401 کاری در «رشت» مرکز استان گیلان، در شمال ایران پیدا کرد و از تهران به گیلان رفت و سه ماه بهار را در آن‌جا در یک ساختمان به حیث نگهبان کار کرد: «از طریق یک دوستم یک کار نگهبانی در رشت پیدا کردم. در آن وقت، ویزا تمدید نمی‌شد و من دیگر ویزا نداشتم. صاحب‌کاری که قرار بود پیشش بروم، با یک راننده هماهنگ کرده بود تا مرا به گیلان برساند. صاحب کار یک مهندس بود. ماهانه پنج میلیون تومان به من دست‌مزد می‌داد. بسیار یک انسان شریف بود. رفتار خیلی خوبی داشت. خانمش یک زن بسیار مهربان بود و زیاد کتاب می‌خواند. او به من کتاب می‌آورد. وقتی یک کتاب را می‌خواندم کتاب دیگری به من می‌داد.»

امیر پس از دو ماه کار در رشت، وقتی خبر شد که دولت ایران در استان تهران برای مهاجران سربرگ می‌دهند، به تهران رفت و سربرگ گرفت؛ اما آن سربرگ فقط برای تهران بود و در گیلان اعتبار نداشت. امیر در برگشت به گیلان، در شهرستان رودبار، به دست پولیس افتاد. پولیس راننده‌ای که امیر را سوار موترش کرده بود سیلی زد و گفت که چرا یک افغانستانی را سوار موترش کرده وقتی می‌داند که حضور کارگران مهاجر در گیلان ممنوع است: «حضور کارگران مهاجر در گیلان ممنوع است. پولیس، راننده را دو سیلی محکم زد و من هم ترسیدم؛ اما مرا نزد و در موترش سوار کرد و به قرارگاه برد. یک افسر در قرارگاه در مورد آمدن من به رشت پرسان کرد و شماره‌ی تماس صاحب کارم را گرفت. من گفتم یک کارگر بی‌غرض هستم که فقط برای یک لقمه‌نان این‌جا آمده‌ام. نه تروریست هستم و نه خلاف‌کار. پولیس مرا رها کرد و پس سر کارم رفتم.»

امیر در رشت تنها بود و از تنهایی و دوری از خانواده‌اش دچار افسردگی شد و سرانجام پس از چهار ماه کار در رشت، پس به تهران برگشت: «با آن که صاحب کارم و خانواده‌اش خیلی خوب بودند، من از تنهایی و تشویش در مورد وضعیت افغانستان، دچار افسردگی شدم. کتاب می‌خواندم؛ اما هر روز بیش‌تر افسرده می‌شدم. صاحب کارم، دست‌مزدم را داد و به تهران برگشتم. پیش یک پزشک روان‌درمان رفتم. به من دارو داد و تا چند ماه دارو مصرف کردم.»

کار در یک کارخانه‌ی مبل‌سازی در اصفهان

پس از دو هفته بی‌کاری، این بار امیر کاری در اصفهان پیدا کرد. کاری در یک کارخانه‌ی مبل‌سازی. با صاحب کارش روی شش میلیون تومان دست‌مزد در ماه، توافق کرد. از آن‌جایی که امیر ویزا و مدرک قانونی نداشت، از تهران تا اصفهان با یک موتر «ماکسیم» رفت. ماکسیم موترهایی‌ هستند که از طریق اپلیکیشن (ابزار) خاص کار می‌کنند و مسافران را از مبدا به مقصد انتقال می‌دهند: «یکی از فامیل‌هایم که در اصفهان زندگی می‌کند، در یک کارخانه‌ی مبل‌سازی برایم کار پیدا کرد. شش میلیون تومان حقوق می‌داد و گفته بود که سه وعده غذا هم می‌دهد. با وجودی که مدرک نداشتم، دل به دریا زدم و با ماکسیم حرکت کردم. وقتی به کار شروع کردم، غذا نداد و پس از دو ماه کار متوجه شدم که صاحب کار بسیار بدپول است و سر ماه پولم را پوره نداد و رفتار بسیار زشت و تحقیرآمیز هم داشت. تحمل نتوانستم و از مبل‌سازی بیرون شدم؛ اما صاحب‌کارم، دو میلیون تومان از حقوقم را نداد. به من گفت که ندارد و در روزهای آینده می‌دهد؛ اما پس از آن که از کارخانه برآمدم، دیگر هر چه زنگ زدم پولم را نداد. او می‌دانست که من به‌طور غیرقانونی کار می‌کنم و مدرک ندارم، تهدیدم کرد و گفت که اگر باز هم به خاطر پول زنگ بزنم، مرا به پولیس معرفی می‌کند.»

پرورشگاه اسپ و کارفرمای معتاد

امیر پس از یک هفته بی‌کاری در روستای دورافتاده‌ی «دینان» در شهرستان خمینی در استان اصفهان، در یک پرورش‌گاه اسپ کار پیدا کرد. روستای دینان در 13 کیلومتری جنوب‌غرب شهر اصفهان قرار دارد.

کارفرمای امیر از گرجی‌های ایران و دوتابعیتی بود. او تابعیت ایران و گرجستان را دارد. امیر می‌گوید که صاحب کارش معتاد به «تریاک» بود و پرورشگاه اسپ جایی بود که او می‌توانست دور از چشم پولیس، در آن‌جا تریاک دود کند و نشه شود. امیر در بدل شش میلیون تومان در ماه، به کار شروع کرد که او از ده اسپ مراقبت می‌کرد: «در پرورشگاه اسپ، به اسپ‌ها آب و علف می‌دادم و کود اسپ‌ها را پاک می‌کردم و گاهی اسپ‌ها را بیرون می‌بردم. جای خوبی بود. از شهر خیلی دور بود. وقتی در مورد افغانستانی‌بگیر فکر می‌کردم، با خود می‌گفتم که پولیس هرگز از این‌جا سر نمی‌زند. تنها اشکال کار اعتیاد صاحب کار بود. او معتاد بود و وقتی تریاکش را دود می‌کرد بسیار مهربان، خوش‌اخلاق و شاد بود، آهنگ می‌شنید و می‌رقصید و با من هم بسیار خوب رفتار می‌کرد؛ اما وقتی مواد نداشت یا پیش از داغ‌کردن سیخ‌ها، بسیار ناراحتی می‌کرد و بی‌هیچ دلیلی به کارهای من گیر می‌داد، خرده می‌گرفت و سروصدا می‌کرد. او با فارسی‌زبانان فارسی و با خانواده‌ی خود همیشه به زبان گرجی صحبت می‌کرد و به شدت مخالف جمهوری اسلامی ایران بود.»

امیر تا سه ماه در پرورشگاه اسپ کار کرد و در پایان ماه دلو 1401، در یک بامداد سرد زمستان هنگامی که او می‌خواست برای خود صبحانه آماده کند، چایبرش را پرآب کرد و روی اجاق گذاشت، دو نفر با لباس شخصی از دیوار پرورشگاه اسپ پریدند و امیر را غافل‌گیر کردند. آن‌ها از امیر مدرک خواستند. امیر که مدرک نداشت، گفت که تاریخ ویزایش پایان یافته و سربرگش مربوط تهران می‌شود. آن‌ها امیر را با خود بردند و به موتر سوار کردند: «وقتی دیدند که من مدرک ندارم، به من گفتند که زود جمع کنم که برویم به کلانتری. وقتی از دروازه برآمدیم، دیدم که آن‌ها با یک موتر «ون» -که شاید برابر موترهای کاستر افغانستان باشد- آمده بودند. وقتی داخل موتر شدم، دیدم که چند نفر دیگر هم در موتر بودند. همه را از سر کار یا از مسیر کار جمع کرده بودند. به صاحب کار زنگ زدم که مرا پولیس گرفته و او گفت که می‌تواند مرا آزاد کند. ما را در کلانتری 37 اصفهان و پس از آن در اردوگاه نجف‌آباد اصفهان بردند. صاحب کارم در اردوگاه آمد و تلاش کرد که از ردمرزشدنم جلوگیری کند و مرا سر کارم برگرداند؛ اما نشد.»

از اردوگاه نجف‌آباد در اصفهان تا اردوگاه الغدیر در زاهدان

امیر می‌گوید که در اردوگاه نجف‌آباد ده‌ها نفر دیگر هم بودند و هر دم موترهای پر از مهاجران را در مقابل اردوگاه خالی می‌کردند که بر شمار مهاجران بازداشت‌شده افزوده می‌شد. «در اردوگاه بخواهی نخواهی تحقیر می‌شوی. اگر شانس داشته باشی شاید مورد شکنجه و لت‌وکوب قرار نگیری. در داخل اردوگاه به ما گفتند که هر چه داریم بکشیم و هیچ‌چیزی در جیب‌های ما نباشد. یک پسر جوان از پنجشیر، نسوارش را زیر کمربندش قایم کرد. برایش گفتم که این‌کار خطرناک است. او قبول نکرد و وقتی تلاشی شروع شد، نسوار را از زیر کمربندش کشید و خودش را بسیار لت‌وکوب کرد. با مشت به دماغش زد که دماغش شکست. هوا بسیار سرد بود. دیگران را داخل سالن اردوگاه برد که گرم بود؛ اما آن پنجشیری را در هوای سرد نگه داشت تا بیش‌تر درد و سرما را تحمل کند و برای دیگران هم عبرتی باشد. هر چه التماس کردیم قبول نکردند.»

پس از یک‌ شبانه‌روز، از آن‌ها از هر نفر یک میلیون و 200هزار تومان بابت کرایه‌ی موتر جمع کردند و آن‌ها را به سوی اردوگاه «الغدیر» در زاهدان حرکت دادند. مسوولان اردوگاه مهاجران را به گروپ‌های چهل – پنجاه‌نفری تقسیم کردند و برای هر گروپ یک نماینده انتخاب کردند. در اردوگاه الغدیر به نمایندگان گروپ‌ها گفتند هر گروپی که زودتر کار نظافت و شستن دست‌شویی‌ها و صحن اردوگاه را تمام کند زودتر ردمرز می‌شود: «گروپ ما شروع کرد به جاروکردن اردوگاه و تلاش کردیم که زودتر تمام شود تا در اردوگاه نمانیم. ما ساعت نه صبح در آن‌جا رسیدیم. وضعیت اردوگاه بسیار بد بود و اگر در آن‌جا دیرتر می‌ماندیم، سرما شدید بود و اردوگاه بسیار کثیف. وقتی کار پاک‌کاری تمام شد، به سرگروپ‌ها گفتند که از هر نفر 400هزار تومان به خاطر کرایه‌ی موتر از اردوگاه تا مرز نیمروز جمع کنند. در گروپ ما ده نفر پشتون بودند که همه‌ی شان گفتند پول ندارند و ما چهل نفر دیگر مجبور شدیم که کرایه‌ی موتر آن ده نفر پشتون را هم بدهیم. در غیر آن ما را ردمرز نمی‌کردند. وقتی به نیمروز رسیدیم پول من هم تمام شد و کرایه‌ی موترم را از یک نفر دیگر که گفت از غزنی است، گرفتم و خود را به خانه رساندم.»

بازگشت دوباره به ایران

امیر پس از یک سال در ایران، در ماه حوت 1401 به خانه برگشت و یک‌سال بی‌کار در خانه ماند و در پایان سال 1402، دوباره ویزای ایران را گرفت و به ایران برگشت. او از یک خاطره‌ی تلخش چنین می‌گوید: «در تهران در یک ساختمان کار می‌کردیم، دو نفر از اوزبیک‌های فاریاب هم در آن‌جا با ما کار می‌کردند و نگهبانی ساختمان هم در دست آن‌ها بود. چهار ماه در آن‌جا کار کردیم. یک روز صبح که سر کار رفتیم یکی از آن دو همکار اوزبیک‌تبار ما را برق گرفته و کشته بود. کار آن ساختمان توسط شهرداری متوقف شد و من در «لواسان» یک کار نگهبانی پیدا کردم و بیش‌تر از هشت ماه در آن‌جا بودم تا این که دیگر ویزای من تمدید نشد و باز هم پس از یک سال به افغانستان برگشتم.»

نسیم کافرسنگ

Share via
Copy link