روایت یکی از قربانیان مکتب سیدالشهدا

Image

در اواخر ماه ثور قرار داریم. ثور، یکی از ماه‌های بهار، فصلی که با طراوت و سرسبزی همراه است؛ اما دختری در گوشه‌ای از کابل می‌گوید: «بهار زیبایی خاص خود را دارد؛ ولی من از دیدنش محروم هستم.»

او دختری نوجوان با صورتی زیبا، پوست سپید، زلف‌های خرمایی و قدی بلند است؛ اما چشمانش قادر به دیدن این زیبایی‌ها نیست. چشمانش نوری ندارند و دنیا برایش تاریک شده است.

او داستان نابینا شدن خود را چنین تعریف می‌کند: «به مکتب و مراکز آموزشی می‌رفتم، با رویایی که روزی بتوانم در حیاط زیبای دانشگاه کابل، خودم را در میان گل‌های رنگارنگش ببینم. وقتی درس می‌خواندم، به پدر و مادر مریضم فکر می‌کردم که برای داکتر شدنم لحظه‌شماری می‌کردند. اشتیاق خاصی در چشمان‌شان موج می‌زد که انگیزه و نیروی من می‌شد. تمام مشکلات اقتصادی و اجتماعی را نادیده می‌گرفتم و با بدتر شدن شرایط زندگی‌ام، قوی‌تر می‌شدم. انگار دختری شجاع برای پدر و مادرم شده بودم. وقتی به مکتب نگاه می‌کردم، باور داشتم که مکتب جایی‌ست برای دگرگون کردن زندگی‌ام؛ جایی‌ست که روشنایی و نور را به خانه‌ام خواهد آورد، از فقر نجاتم می‌دهد، لبخند به لبان پدر و مادرم می‌نشاند و زندگی‌ام را سامان می‌بخشد. اما برعکس رویاهایم اتفاق افتاد. در مکتبی که «سیدالشهدا» نام داشت، من و صدها دختر دیگر را گرفتار سرنوشتی تلخ شدیم.»

گلوی این دختر را بغض می‌فشارد و دلش می‌خواهد که بارانی از درد ببارد؛ اما بازهم ادامه می‌دهد: «صدای دلخراش گریه‌های دختران و ناله‌های زنانی که نام دختران‌شان را فریاد می‌زدند، به گوشم می‌رسید. انگار تمام دنیا برایم تاریک و سیاه شده بود. ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود. خودم را در کابوسی وحشتناک تصور می‌کردم؛ جز فریاد و ناله، هیچ چیزی نمی‌شنیدم. حادثه‌ای جان‌گداز اتفاق افتاده بود، اما من هیچ دردی در بدنم احساس نمی‌کردم. فقط فریاد می‌زدم، ولی کسی به کمکم نمی‌آمد. نور چشمانم را از دست دادم. از خدا خواستم که جانم را بگیرد؛ اما حتی عزرائیل هم به دادم نمی‌رسید. تا آن‌که از شدت وحشت به زمین افتادم و از هوش رفتم.

نمی‌دانم چه زمانی بود که احساس کردم چند دست می‌خواهند مرا کمک کنند. صدای دوستم را شنیدم که می‌گفت: «بیا برویم عزیزم!» بغضی دردناک در گلویش پنهان بود. هرچه زمان می‌گذشت، صدای ناله و گریه بلندتر می‌شد و جمله‌ی «ای‌کاش دخترم زنده باشد!» بیشتر به گوش می‌رسید. از آن محل دور شدیم. دوستانم مرا با خود آوردند؛ اما مدام گریه می‌کردند. احساس می‌کردم شب و تاریکی مطلق، امروز کابل را فراگرفته است. هرچه بیشتر پیش می‌رفتیم، درد در چشمانم بیشتر می‌شد. کم‌کم ناله و تقلا را آغاز کردم؛ اما جز ادامه دادن راه، انتخابی نداشتم. حتی نمی‌توانستم تنهایی به خانه بروم. به جایی رسیدیم که دوستانم دستانم را رها کردند و گفتند: «این‌جا خانه توست، برو جانم!» بغض‌شان شکست و مرا در آغوش گرفتند.

وقتی در را کوبیدم و مادرم آن را گشود، با صدای بلند گریه کرد، مرا محکم در آغوش گرفت و گفت که می‌خواسته به مکتب بیاید، ولی خدا را شکر که خودم رسیده‌ام.

اما من فقط صدای دل‌نشین مادرم را می‌شنیدم؛ انگار از دیدن صورتش محروم شده بودم. بی‌هیچ سخنی مرا به داخل آورد. کم‌کم متوجه چشمانم شد که دیگر نمی‌دیدند. از تمام نقاط خانه، آن شب صدای گریه به آسمان بلند شده بود. پدر و مادرم ناله‌هایی سر می‌دادند که هرگز پیش‌تر نشنیده بودم؛ به سر و صورت خود می‌کوبیدند. صدای خواهر و برادرم هم می‌آمد.

می‌گفتند: «ما دختر خود را صحتمند و با هزار آرزو به مکتب فرستادیم، نه برای این‌که قربانی باشد. خدایا، مگر نمی‌دانی که در این کشور دختر سالم بودن عیب است؟ دخترمان امروز کور شده است! خدایا، مگر صدای ناله‌های ما را نمی‌شنوی؟ ما با دختر نابینای‌ خود چه کنیم؟ نابینا بودن یک دختر یعنی مرگ! خدایا، چرا سرنوشت دختر ما چنین شد؟»

انگار هزاران رویا و امیدم به باد فنا رفته بودند و یک حادثه‌ی جان‌سوز، تمام انگیزه و تلاشم را با خود برد. من نور چشمانم را از دست دادم. من شدم دختری در کنج خانه، که حتی برای بیرون رفتن نیاز به کمک دارد. مکتبی که آن را جای شکفتن می‌دانستم، شگوفه‌های امیدم را پرپر کرد. دیگر من ماندم و تاریکی مطلق این خانه. دلم برای دیدن تنگ شده؛ اما فقط چشمان بی‌احساس را دارم و بس.

من یکی از قربانیان حادثه سیدالشهدا هستم که در راه دنبال کردن رویاهایم، چشمانم را از دست دادم. نوری را که مسیر زندگی‌ام را روشن می‌کرد، دیگر ندارم.

اما حالا که من و تو صحبت می‌کنیم، هنوز هم خیلی از دختران همچون من، قربانی آن حادثه‌اند. زندگی‌شان به کابوسی دردناک تبدیل شده است.»

با دیدن و شنیدن سخنان او، قلبم به درد آمد. انگار در این کشور، رویا داشتن جرم است و بهای سنگینی دارد.

اما برای آن دختران معصوم و بی‌گناه باید تلاش کنیم و مسیر پیشرفت‌ خود را مسدود نکنیم. دخترانی که پس از آن حادثه، معلول شدند و از نظر روحی و جسمی آسیب دیدند.

افرادی که پشت این جنایت بزرگ بودند، با هدف تسلیم کردن مردم ما این کار را کردند. آن‌ها رؤیای توقف ما را در سر می‌پروراندند.

اما هرگز به هدف‌شان نخواهند رسید. چون ما قوی‌تر و مقاوم‌تر از گذشته ایستادگی خواهیم کرد.

ما هرگز از آموزش و پیشرفت دست برنمی‌داریم؛ چون مفهوم زندگی ما، «رویا داشتن و رشد کردن» است.

ما هرگز از راهی که آغاز کرده‌ایم، بازنمی‌گردیم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link