روزهای تاریک و آینده‌ی روشن

Image

کت و شلوارم را اتو کردم و مرتب آویزانش کردم. بوت‌های سیاهم را رنگ کرده و در بوت‌دانی گذاشتم. همه چیز آماده بود؛ قرار بود فردا روز بزرگی باشد و بی‌صبرانه منتظرش بودم.

صبح زود از خواب برخاستم. تمام کارهایم را انجام دادم و به حمام رفتم. بعد از آن کمی به سر و وضعم رسیدم و کتم را که رنگ آبی و زیبا داشت، پوشیدم. شلوار سیاهم را با چادر سیاه یکی و همه‌ی وسایلم را جمع کردم. آماده رفتن شدم و با شوق به سوی مادرم رفتم تا خداحافظی کنم.

وارد خانه شدم، مادرم با تعجب نگاهم می‌کرد. چهره‌اش پر از نگرانی بود. با صدایی که ترس در آن موج می‌زد، گفت: «دختر گلم، برو و لباست را تبدیل کن و حجاب سیاه خود را بپوش.»

متعجب شدم و پرسیدم: «چرا مادر جان؟ امروز برایم خیلی مهم است. باید مثل ریییس انجمن و استاد حاضر شوم و باید لباسم رسمی باشد.»

مادرم با صدایی که ترس در آن موج می‌زد، گفت: «دیروز طالبان بهاره، دختر همسایه‌ی ما را به خاطر لباسی که پوشیده بود، تنبیه کردند. او فقط ۹ سال داشت، اما برای شان سن اهمیتی ندارد. آن‌ها فقط دنبال بهانه‌ای برای محدود کردن شما هستند. نمی‌خواهم اتفاقی برایت رخ بدهد.»

سکوت کردم. نگاهم به چشمان پر از نگرانی و التماس مادرم گره خورد. می‌دانستم که حق با اوست؛ اما نمی‌توانستم احساس خشم و تحقیرم را پنهان کنم. آهی کشیدم و بدون حرف به اتاقم برگشتم. کت آبی‌ام را درآوردم و حجاب سیاه را پوشیدم. تمام این لحظات برایم مانند زنجیری بود که هر لحظه محکم‌تر به دورم پیچیده می‌شد.

وقتی آماده شدم، به آیینه نگاه کردم. چهره‌ام همان بود؛ اما این حجاب سیاه گویی تمام وجودم را در بر گرفته بود. این فقط یک لباس نبود، بلکه نشانه‌ای بود از تمام چیزهایی که طالبان از ما گرفته‌اند؛ آزادی، انتخاب و حتی هویت‌مان. هر تکه از این پارچه سیاه، گواهی بود بر سرکوب و خشونتی که بر ما تحمیل شده است.

با تمام این افکار، از خانه بیرون رفتم. در سرک کسی دیده نمی‌شد، همه جا سکوت بود؛ اما این سکوت پر از فریادهایی بود که در گلوی مردم خفه شده بود. هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که در زندانی هستم که دیوار ندارد. این حجاب سیاه فقط یک پارچه نیست؛ بلکه زنجیری است که طالبان بر گردن ما انداخته‌اند و نمادی است از تمام چیزهایی که از ما ربوده‌اند.

آن‌ها می‌خواهند ما را پشت این سیاهی پنهان کنند، می‌خواهند اراده و صدای ‌ما را در این حجاب دفن کنند؛ اما نمی‌دانند که سیاهی نمی‌تواند نور را خاموش کند.

در میان این سیاهی، شعله‌ی کوچک در دلم روشن است؛ شعله‌ای که می‌گوید این زنجیرها موقتی‌اند. طالبان می‌توانند ظاهر ما را تغییر دهند، می‌توانند صدای‌مان را خاموش کنند؛ اما نمی‌توانند اراده و آرزوهای ما را از بین ببرند. این حجاب سیاه، شاید امروز زندانی باشد؛ اما من باور دارم که روزی نماد پیروزی ما خواهد شد. روزی که طالبان نابود می‌شوند و زنان آزاد خواهند شد. آزاد برای انتخاب، آزاد برای رویا دیدن، و آزاد برای زندگی کردن.

آن روز حجاب سیاه من دیگر فقط یک پارچه نخواهد بود، بلکه پرچمی خواهد شد از مقاومت و شجاعتی که هیچ ظلمی نتوانست آن را خاموش کند.

نویسنده: زهرا اکبری

Share via
Copy link