روز دوشنبه بود. با طلوع آفتاب، روز جدیدی را آغاز کردم. از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم. عقربههای ساعت ۷:۴۵ را نشان میدادند. چند لحظه در افکارم غرق شدم. با شروع هر روز نو، احساس خوشبختی میکنم، زیرا هر روز فرصتیست برای تجربههای تازه، تلاش، پشتکار و ساختن خاطراتی شیرین.
هر روز را با امید و انگیزهی تازه آغاز میکنم، برنامهریزی میکنم تا رویاهایم را دنبال کنم، سختیها را پشت سر بگذارم و به قلههای موفقیت برسم.
برایم مهم نیست که چقدر با مشکلات روبهرو میشوم یا چند بار شکست میخورم؛ چون باور دارم اینها بخشی از مسیر مناند و مرا قویتر از قبل میسازند.
شکست را بخشی از موفقیت میدانم. با هر شکست، محکمتر قدم برمیداریم و با انگیزهی بیشتری بهسوی اهداف خود پیش میرویم. هیچ چیز و هیچکس نمیتواند مانع پیشرفت ما شود.
ما دختران، همچون آب روان هستیم؛ هر قدر بخواهند ما را سد کنند، با قدرت بیشتری جریان مییابیم.
هیچوقت برای شروع دیر نیست. هر زمان که آغاز کنی، تا رسیدن به هدف دست نکش. وقتی به خواستهات برسی، احساس خواهی کرد خوشبختترین انسان دنیایی. حتی سختیها و رنجهایی که پشت سر گذاشتی، برایت شیرین خواهند شد، چون به تو تجربه دادهاند.
قلههای موفقیت برای هر انسانی احساسی نیک و غرورآفرین بههمراه دارند؛ پس اگر هنوز شروع نکردهای، از همین امروز از لحظههایت استفاده کن و با گامهای استوار بهسوی موفقیت حرکت کن.
چند لحظه بعد، از افکار شیرینم بیرون آمدم و مثل هر روز، پاککاری را آغاز کردم. هنگام پاککاری، احساس خوبی دارم؛ چون میدانم با پاک کردن، میکروبها، آلودگیها و ناپاکیها از بین میروند و همهچیز تمیز و درخشان میشود.
همینطور، ما نیز باید ذهن و دل خود را از افکار منفی، ترس، کینه، دروغ، تحقیر و کوچکشمردن دیگران پاک کنیم و به جای آنها، مفاهیمی مانند موفقیت، هدف، رویا، مهربانی، راستگویی، دوستداشتن خود و دیگران، بخشش و زندگی در لحظه را جای دهیم.
پس از پایان پاککاری، صبحانه خوردم و بهسوی کتابها و درسهایم رفتم. بیدلیل نگفتهاند: «کتاب، بهترین دوست انسان است.» امروز معنای این جمله را بیشتر درک کردم.
وقتی به خواندن کتاب مشغول میشوم، گذر زمان را حس نمیکنم. هر صفحه، دنیایی از واژههای زیبا و مفاهیم عمیق را پیش چشمم میگشاید.
بعد از مطالعه، سراغ کارخانگی ریاضیام رفتم و با اشتیاق همه را حل کردم.
ناگهان جملهای از ویکتور هوگو به ذهنم رسید: «زندگی ریاضیات است: خوبیها را جمع کن، دعواها را کم کن، شادیها را ضرب کن، غمها را تقسیم کن، از نفرت جذر بگیر و عشق را به توان برسان.»
این جمله برایم الهامبخش بود. واقعاً اگر انسانها به آن عمل کنند، زندگیشان زیباتر میشود.
بعد از آماده شدن، به مکتب رفتم.
پس از خداحافظی با خانواده، خانه را ترک کردم. امروز احساسی خاص داشتم؛ انگار تازه متولد شده بودم.
ناگهان متوجه شدم به مکتب نزدیک شدهام. وارد کلاس شدم و با دیدن دوستانم خوشحال شدم.
با لبخندی گرم و صمیمی به آنها سلام و احوالپرسی کردیم. سپس برای گرفتن حاضری به دفتر رفتم.
در دفتر، چند دختر درباره نمرات امتحان صحبت میکردند. بیخبر بودم. با تعجب پرسیدم: «نمرات را در گروه گذاشتهاند؟»
پاسخ دادند و من با عجله از پلهها پایین رفتم.
وقتی وارد کلاس شدم، استاد کیمیا حضور داشت. اجازه گرفتم و وارد شدم. حاضری را خواندم و دیدم تعدادی از شاگردان غایباند.
نمراتم را نگاه کردم؛ این ماه نمره خوبی نگرفته بودم.
خیلی ناراحت شدم، اما با خود عهد بستم بیشتر تلاش کنم، درسها را روزانه مرور کنم تا در روز امتحان، ترس و اضطرابی نداشته باشم.
در کلاس، همه درباره نمرات صحبت میکردند؛ بعضی خوشحال، بعضی ناراحت، بعضی بیتفاوت.
ساعتهای درسی به پایان رسید و خوشحال بودم که امروز هم چیزهای تازهای یاد گرفتهام. بعد از خداحافظی با دوستانم، برای نماز به دفتر رفتم.
پس از نماز، دستانم را بهسوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای نعمتهای بیشماری که به من داده است، سپاسگزاری کردم.
وقتی از دفتر بیرون آمدم، تعدادی از دانشآموزان برای اصلاح نمرههایشان مراجعه کرده بودند.
از پلهها پایین آمدم و وارد حیاط مکتب شدم. مدیر و آموزگاران مشغول بازی والیبال بودند و خوشحال بهنظر میرسیدند.
از مکتب بیرون آمدم و مثل همیشه بهسوی خانه راه افتادم.
در مسیر، با افراد زیادی روبهرو شدم؛ برخی کتاب به دست داشتند و به خانه میرفتند، برخی در حال خرید و فروش بودند، برخی هم مشغول کارهای دیگر.
سرانجام به خانه رسیدم. با دیدن چهرههای آشنای خانواده، احساس خوبی به من دست داد. خوشحال بودم که یک روز دیگر را، با وجود خستگی، اما با موفقیت، پشت سر گذاشتم.
نویسنده: نیلوفر امیری