روزی آزادی به سراغم خواهد آمد…!

Image

من، دختری که در زیر حاکمیت طالبان زندگی می‌کند، در دنیایی که روزها به شب بدل شده‌ و امید در دلم به آهستگی پژمرده می‌شود. چشم‌هایم، که روزگاری درخشان و پر از آرزو بود، اکنون در میان سایه‌های ترس و بی‌عدالتی غرق شده‌است. من هر روز با دل پر از سوال‌های بی‌پاسخ از خواب بیدار می‌شوم، سوالاتی که هیچ کس نمی‌تواند به آن‌ها پاسخ دهد. چرا باید دنیای من این‌گونه باشد؟ چرا باید آزادی‌های ساده‌ای مانند تحصیل، داشتن آرزو، یا حتی بیان فکر و عقیده‌ام از من گرفته شود؟ چرا باید در سایه‌ی خشونت و سرکوب زندگی کنم، در حالی که در دلم خواسته‌ها و رویاهای بزرگی دارم؟

من دختر کوچکی که در دنیای پر از درد و فقر، در میان دردی که به جگرم چنگ می‌زند، هنوز در دلم به یک آینده‌ی بهتر ایمان دارم. من در هر لحظه از زندگی‌ام با صدای خفه‌ای که از درونم می‌آید، از خودم می‌پرسیدم که آیا روزی خواهد رسید که بتوانم مانند دیگر دختران جهان، بدون ترس از زندانی شدن و مورد آزار قرار گرفتن، به مکتب بروم، بخندم و رویاهایم را دنبال کنم؟

من نمی‌دانم که آیا فردا همچنان روزهای تاریکی خواهد بود یا اینکه می‌توانم روزی از این ظلم رها شوم؟ اما با وجود همه‌ی ترس‌ها و تهدیدهایی که هر روز مرا احاطه می‌کند، در دلم چیزی نهفته است که هیچ‌کس قادر به از بین بردن آن نیست. من رویاهایی دارم که در دل شب با خود زمزمه می‌کنم، رویاهایی که حتی در تیره‌ترین لحظات زندگی‌ام نمی‌توانم آن‌ها را فراموش کنم.

من هر روز در حالی از خانه خارج می‌شوم که هیچ‌گاه نمی‌دانم شاید این آخرین باری باشد که از خانه بیرون می‌روم و دیگر شاید برنگردم. هر قدمی که برمی‌دارم، هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید، هر حرکت ساده‌ای که انجام می‌دهم، تحت نظارت و محدودیت‌هایی است که از آن‌ها رهایی ندارم. گویا هر روز من در بندهایی هستم که توسط دست‌هایی بی‌رحم و خشن به من بسته شده است؛ اما من هنوز لبخند می‌زنم، هنوز در دلم به دنبال دلیلی برای امید هستم.

در دنیایی که بسیاری از دختران در آن حق انتخاب ندارند، من همچنان به دنبال آزادی هستم. آزادی که در آن بتوانم به مکتب بروم و در کنار دوستانم بنشینم و بدون ترس از دستگیری و آزار به رویاهایم فکر کنم. در دنیایی که در آن حتی یک کلمه می‌تواند مرا به مجازات بکشد، من همچنان به دنبال بیان احساساتم هستم، به دنبال یافتن صدای خود در دنیای خاموش که به گوش جهانیان برسد.

من  با وجود تمام محدودیت‌هایی که بر من تحمیل شده، قدرتی در دل دارم که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را از من بگیرد. قدرتی که به من اجازه می‌دهد در برابر ظلم و ستم سر خم نکنم. شاید در بیرون از خانه دنیا سرد و تاریک باشد؛ اما در در دلم، پر از قدرت است. قدرتی که اجازه نمی‌دهد امیدم خاموش شود، حتی وقتی در برابر ظلم و بی‌رحمی به دیوارهایی بلند و غیرقابل نفوذ برخورد می‌کنم.

من می‌دانم که روزی خواهد رسید که دیگر تنها یک دختر خاموش در گوشه‌ای از جهان نباشم. روزی خواهد رسید که صدایم شنیده خواهد شد و آرزوهایم به واقعیت خواهند پیوست. شاید این روز دیرتر از آنچه که من می‌خواهم برسد؛ اما با تمام وجودم ایمان دارم که هیچ چیزی نمی‌تواند مرا از این ایمان راسخ باز دارد. در دلم، آزادی نه تنها یک حق است، بلکه یک آرزوست که روزی به واقعیت بدل خواهد شد.

شاید نمی‌دانم که فردا چه خواهد شد، اما در دلم می‌دانم که روزی آزادی به سراغم خواهد آمد. روزی که می‌توانم در کنار دیگر دختران، در دنیای آزاد زندگی کنم و در آن لحظات، همه‌ی آن چیزی که از من گرفته شده بود، دوباره به دست آورم. آزادی برای من نه تنها یک کلمه است، بلکه نماد یک زندگی است که هرگز از آن دست نخواهم کشید.

در این روزها که در میان ظلم زندگی می‌کنم، نمی‌توانم ببینم که هر روز من و دختران دیگر نابود می‌شود؛ اما در دلم، امید به فردا همچنان زنده است. زیرا می‌دانم که هر درد و رنجی که در این روزهای تاریک تحمل می‌کنم، تنها بخشی از داستانی است که روزی پایان خواهد یافت

در عمق این ظلم و تاریکی، در دلم همچنان با صدای بلند فریاد می‌زنم: «من هنوز زنده‌ام و هنوز رویا دارم، هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را از من بگیرد.» من دختری که در برابر ظلم‌های بسیار ایستاده است، به یاد می‌آورم که حتی در تاریک‌ترین شب‌ها، همیشه یک ستاره در آسمان می‌درخشد و من با تمام امیدی که در دلم دارم، می‌دانم که روزی آن ستاره در زندگی‌ام خواهد درخشید.

نویسنده: زهرا اکبری

Share via
Copy link