بیستونهم اپریل هر سال، روزی که در تقویم جهانی بهنام دختر ثبت شدهاست؛ اما در سرزمین من، افغانستان، هنوز هزاران دختر حتی حق دیدن این تاریخ را روی دیوار و دروازههای مکتبِ بسته ندارند. با اینهمه، من و دوستانم تصمیم گرفتیم این روز را زنده نگه داریم؛ نه با شعار و تجمل، بلکه با گل، با پیام، و با یادآوری دلهای محکمی که زیر آوار این سکوت کشنده هنوز تپیدن بلد است.
صبح که از خانه بیرون شدم، هوا مثل همیشه خاکآلود بود. اما دل من روشنتر از همیشه بود، یک دستهی گل ساده در دست، کتابچهای کوچک در بغلم و دلی پر از اشتیاق برای کاری که شاید کوچک بهنظر برسد؛ اما در دل خود هزار امید دارد.
ما تصمیم گرفته بودیم کاری کنیم برای دختران سرزمین خود، بهویژه آنهایی که در این سالها خاموش ماندهاند. اول قرار گذاشتیم صنفبهصنف برویم، با لبخند، با اشتیاق، با واژههایی از دل، به شاگردها تبریک بگوییم. بگوییم که روز شما مبارک. که ما شما را فراموش نکردهایم. که دختر بودن، در این روزگار، کار سادهای نیست و ارزشمند است.
کارتهایی ساده و رنگین آماده کرده بودیم. آنها را به شاگردها دادیم تا هرکدام پیامی بنویسند، پیامی از دل خودشان، برای خودشان، یا برای هزار دختر دیگر. کار ما فقط توضیح کارت و گرفتن پیام نبود. ما صدای دخترانی که هنوز باور نکردهاند کسی صدایشان را میشنود، بودیم.
وقتی به صنف هشتم مکتب مورد نظر رسیدیم، یادم نمیرود که با چه اشتیاقی در کنار دخترها ایستادم. لبخند زدم و گفتم: «روزتان مبارک دخترهای قوی!» همینطور که صحبت میکردم، صدای دختری از گوشهی صنف بلند شد، صدایی آرام اما پر از حس: «این چقدر خوب است… یکی پیدا شد که روز دختر را برای ما تبریک بگوید.»
باورم نمیشد این جمله چقدر در جانم نشست. مکث کردم. بهطرف آن دخترک نگاه کردم. در گوشهای صنف نشسته بود؛ اما لبخندش تمام صنف را روشن کرده بود. آن لحظه دلم یک رقم دیگر شد. نه بهخاطر حرفش، بلکه بهخاطر حقیقتی که در آن پنهان بود: دخترهای ما تشنهی دیدهشدناند، تشنهی یک تبریک، یک جملهی ساده، یک نگاه پُرمحبت و….
شاید برای دیگران این حرف فقط یک جمله باشد؛ اما من حس کردم آن دخترک تمام دختران خاموش افغانستان است؛ دخترانی که سالهاست تبریکی نگرفتهاند، نه برای روز دختر، نه موفقیت، نه حتی اشکهایشان. همین لحظههاست که میفهمیم کارهای ساده، چقدر بزرگاند.
پیامهایی که دخترها نوشتند، ساده اما پُر از درد، پُر از امید، و پُر از شهامت بود. یکی نوشته بود: من روزی معلم میشوم، حتی اگر صد بار بگویند نباید.»
دیگری نوشته بود: «خواب مکتب هنوز از سرم نرفته. هر شب به تخته و چوکی فکر میکنم.»
وقتی این پیامها را بلند میخواندیم، چشمهای بسیاری پُر از اشک شد؛ حتی استادانی که سالها تدریس کردهاند لب گزیدند و گفتند: «به اینها باید افتخار کرد.»
دیدم که پسرهای مکتب هم با احترام گوش میدادند. در نگاهشان دیگر خبری از خندههای بیدلیل نبود؛ چیزی از درک، از درد، و از افتخار در چشمانشان برق میزد. حس کردم کاری که کردیم فقط جشن نبود، بلکه قدمی بود بهسوی تغییری که باید بیاید؛ تغییری که با گل و واژه هم میشود آغازش کرد، نه فقط با فریاد.
من هم پیامی نوشتم: «من یک دختر در افغانستانم؛ اما در دلی کشورهایی که در آن کتاب ممنوع نیست، مکتب قفل نیست، و دختر بودن جرم نیست، زنده ایم.»
وقتی دوستم پیامم را بلند خواند، حس کردم صدا از گلویم برآمد، اما از هزار گلو هم گذشت. حس کردم تنها نیستم. ما زیاد استیم. بیشتر از آنچه خود ما فکر میکنیم.
گاهی فکر میکنم چطور کارهای کوچک ما اینهمه بزرگ شدند. نه دعوتنامه دادیم، نه تبلیغ کردیم، نه تالار گرفتیم، نه لباس خاص پوشیدیم. فقط جمع شدیم، گفتیم، شنیدیم و گل دادیم. گلی که برای بعضی فقط نماد است؛ اما برای ما یادآور هزاران امید پرپرشدهایست که هنوز بوی زندگی میدهند.
من فکر میکردم امروز فقط روز جشن است؛ اما برایم روز درس شد. یاد گرفتم که دختر بودن در افغانستان یعنی نترسیدن از خاموشی، یعنی جنگیدن با نبودن، یعنی رویاندن گل در خاک خشک. یاد گرفتم که حتی وقتی کتابی در دست نیست، تختهای پیشرو نیست و صنفی برای نشستن نیست، باز هم میتوانی صدای خودت و صدای هزاران دختر باشی.
یکی از استادان گفت: «شما دخترهایی استین که افغانستان را میسازین؛ نه فقط با قلم، که با همین جرئت.» و من هیچگاه جملهای را اینقدر باور نکرده بودم.
ما در کشوری زندگی میکنیم که تباهی برای دختران چیز تازهای نیست. بنابراین دختر بودن در دل این تباهی، یعنی مقاومت. یعنی ایستادن با قامت راست، حتی وقتی زمین میلرزد. یعنی نگه داشتن لبخند، حتی وقتی زندگی دلیلی برای خندیدن نمیدهد. دختر بودن یعنی توانستن؛ نه آن توانستنی که در کتابها مینویسند، بلکه آنی که از دل دردها ساخته میشود. آنی که وقتی صد بار گفتند «نرو» باز هم راه میروی، وقتی در را بستند پنجرهای باز میکنی، وقتی کتاب را گرفتند، حرف میزنی، حرفی که میماند، حتی اگر دهان بسته باشد.
این را امروز از همهی آن پیامها یاد گرفتم که با دستان لرزان نوشته شده بودند، از لبخندهایی که شاید دیگر هیچگاه به صنف برنگردند؛ اما هنوز آرزوی معلمشدن دارند. از دختری که از بهسود آمده بود و نوشته بود: «من یکبار کتابهایم را زیر خاک پنهان کردم، ولی حالا میخواهم صدایم را پنهان نکنم.»
آخر ساعت، وقتی جشن تمام شد و گلها در دست شاگردان پخش شد، حس کردم هوای آنجا دیگر مثل اول صبح نبود. هوا بوی درد میداد، بوی درک، بوی همدلی. این برای من کافی بود. کافی بود که بدانم صدا خاموش نشده؛ فقط شکلش تغییر کرده. گاهی شکل یک گل، یک جمله، یا یک سکوتِ آگاهانه، میتواند از هزار فریاد تأثیرگذارتر باشد.
امروز برای من فقط روز جهانی دختر نبود؛ امروز روزی بود که فهمیدم دختر بودن در افغانستان یعنی امید بودن. امیدی که حتی اگر در دل تباهی نفس بکشد، باز هم زنده است. من تا زندهام، صدای این امید خواهم بود؛ صدای خودم، صدای دخترانی که دیده نمیشوند، اما ساختار آیندهاند.
نویسنده: بهار ابراهیمی