باران بیرحم میبارید، انگار که آسمان هم با من همدردی میکرد. امروز روز مادر بود و من مثل همیشه تنها. سالهاست که صدای خندههایش را نشنیدهام، سالهاست که گرمای آغوشش را حس نکردهام. امروز بیشتر از هر روز دیگری، حسرت نبودنش جانم را میسوزاند. نه اینکه بخواهم گله کنم، نه فقط دلم برایش تنگ شده است، فقط میخواهم که او کنارم باشد. برای آن دستهای پینه بسته که همیشه برایم غذا میپخت، برای آن چشمان مهربان که همیشه نگرانم بود، برای آن قلبی که همیشه برای من میتپید، دلم گرفتهاست. میخواهم که او دوباره سرحال و بدون هیچ نگرانی در کنارم باشد….
کاش اینجا بود، کاش میتوانستم دستهایش را بگیرم و بگویم چقدر دوستش دارم و چقدر حالا به او نیاز دارم. کاش میتوانستم بوی عطر همیشگیاش را دوباره استشمام کنم، عطری که خاطرات کودکیام را زنده میکند. خاطراتی که پر از شادی و عشق بود، خاطراتی که حالا فقط در قاب عکسهای قدیمی زندانیاند و من از عطر خوش آغوش مادر بینصیبم.
امروز از کوچههای کودکیام عبور کردم، از همان کوچههایی که دست در دستش قدم میزدم، کوچههایی که ردپای خاطرات مشترک ما را در دل خود دارند. هر قدمی که برمیداشتم، دلم بیشتر برایش تنگ میشد، دلم برای آن روزهای ساده و بیآلایش درد میکرد، روزهایی که تمام دنیای من در آغوش گرم او خلاصه میشد، مرا با خود به روزهای دور زندگی، به گذشتهها برد.
کاش میتوانستم به گذشته برگردم، کاش میتوانستم آن لحظات قشنگ را دوباره تجربه کنم، لحظاتی که مثل الماسهای گرانبها، در گنجینهی خاطراتم جاودانه شدهاست. اما نمیشود. گذشته، گذشته است و تنها کاری که از دستم برمیآید، یادآوری خاطرات شیرین و غمگین اوست.
امروز روز مادر است و من فقط میتوانم به عکسهایش روی دیوار، نگاه کنم و به خاطراتم که از او باقی مانده فکر کنم. مادرم کجایی؟ دلم برایت خیلی خیلی تنگ شده است. کاش حالا اینجا بودی، تا میدیدی من چطور بدون تو هیچام و زندگی بدون تو برایم سختی و سیاهی است. کاش میبودی تا دوباره خندههایم گل میکرد و و دستم را به دستت میدادم و به سرزمین قصههای همیشه شیرینت سفر میکردم.
این باران بیرحم، اشکهای من را شست و برد و من، باز هم تنها ماندم تنها با خاطرهای تلخ و شیرین خاطرههای شیرین با مادرم.
هشت سال است که اشکهایم بیوقفه روی صورتم جاریاست. هشت سال دوری، هشت سال حسرت، مرا با غم همآغوش کردهاست. حسرت یک آغوش گرم، یک بوسهی مادرانه، یک نصیحت آرامشبخش، در دلم هر روز بزرگتر میشود. این هشت سال، هر لحظهاش با اشک و دلتنگی گذشته است.
یادم میآید… هشت سال پیش، همین موقع، دستهای کوچکم در دستانش بود. دستانی که همیشه بوی یاس و نان تازه میداد.
به عکسش خیره میشوم. چشمانش را میبینم، همان چشمانی که همیشه همه چیز را حتی بدون حرف زدن میفهمید. یاد قصههایش میافتم؛ قصههایی از پرندههای خوشخوان و گلهای رنگارنگ. آرامشی که در قصههایش بود هنوز در خاطرم زنده است. یادم میآید که سوالات بیربطی که میپرسیدم و طنین خندههایش مرا بیشتر به وادی عشق و زندگی میبرد.
آرام آفتابه را برمیدارم و خاکها را از روی سنگ قبرش با آب پاک میکنم. آرام، انگار که مشغول تمیز کردن یک موجود ظریف و عزیز باشم. خاکها را از روی عکسش پاک میکنم، خارهای دور قبر را با دستانم برمیدارم. دلم میخواهد همه چیز تمیز و مرتب باشد، درست مثل خودش. انگار دارم موهای خاکآلودش را با احتیاط شانه میکنم. هنوز گرمای دستانش را روی موهایم حس میکنم.
با بغض زمزمه میکنم: مادر! دلم خیلی برایت تنگ شده… هشت سال خیلی زیاد است. کاش بودی، کاش میدیدی دخترت چطور بزرگ شده. کاش میدیدی چقدر تلاش میکنم، چقدر میخواهم قوی باشم. کاش کنارم بودی.
یادت هست؟ لبخندی تلخ میزنم و یاد روزهایی میافتم که شیطنت میکردم، با برادرم دعوا میکردم. از مادر ناتنیام گلهای ندارم. میدانم که نمیتواند جای تو را بگیرد، اما تا جایی که توانسته از من مراقبت کرده است… از دخترت.
صدای هقهقم با صدای نسیم درهم میآمیزد. هشت سال است که رفتهای، مادر. اما عشق تو هنوز در قلبم زنده است. هشت سال است که یک تکه از وجودم با تو رفته، هشت سال است که جای تو در این دنیا خالی مانده است.
نویسنده: پناه شریفی