دکمههای بالاپوشم را بستم تا سردی زمستان مرا مریض نسازد. برای پیمودن راه، قدمزدنِ آهسته را انتخاب کردم، چون هم وقت کافی داشتم و هم میخواستم زمینهای برای تفکر خودم فراهم کنم. غرق در اندیشههایم بودم که توپی به من برخورد کرد. به عقب نگاه کردم و دیدم گروهی از پسران منطقه مشغول بازی فوتبال هستند و توپشان تصادفاً به من خورده است. بالاپوشم را که کمی خاکی شده بود، تکان دادم و خواستم توپ را دوباره بهسویشان پرتاب کنم.
اما همینکه توپ را لمس کردم، حسی عجیب در من بیدار شد. انگار ما با هم آشنا بودیم؛ آشنایی که حالا غریبه شده بود. دلم میخواست لحظههای بیشتری آن دایرهی خوشایند را در دست نگه دارم؛ ولی پسرها با صدای بلند فریاد زدند: «بیندازش!» و من هم توپ را پرتاب کردم.
این اتفاق مرا برد به روزگاری که همزمان با درسهای مکتب، ما دختران هم والیبال بازی میکردیم. هر روز یک ساعت پیش از شروع درسها، حاضر میشدیم و تمرین میکردیم. دختران بزرگتر که عضو رسمی تیمهای مکاتب در سطح شهر بودند، ما را آموزش میدادند. با آنهمه رزم و تمرین، ما توانسته بودیم والیبال را خوب بازی کنیم. استاد سپورت به ما وعده داده بود که اگر به همین شکل پیش برویم، ما نیز به یکی از تیمهای رسمی تبدیل میشویم.
اگر هنوز آنروزها ادامه داشت؛ شاید حالا بازیکن حرفهای میدان والیبال شده بودم. شاید در مسابقههای داخلی و خارجی عضویت داشتم و افتخاری برای کشورم میآفریدم. آیا به استادم بگویم که چرا به قولت عمل نکردی؟ نه، منطقی نیست.
کاش من هم آزادانه، مانند آن پسرانی که در کوچه فوتبال بازی میکردند، میتوانستم والیبال بازی کنم. در میان دوستانم، نرگس از همه بهتر بازی میکرد. وقتی او در میدان بود، خیالم راحت بود، چون بر حسب عادت، همیشه میبردیم. او در میدان میدرخشید.
اکنون، تیمها از هم پاشیدهاند. دختری نمانده که در میدانهای والیبال هنرنمایی کند و از همه دردناکتر اینکه نرگس را در انفجاری در یکی از مراکز آموزشی از دست دادیم. هر وقت به یادش میافتم، ابتدا صلواتی برایش میفرستم و سپس غرق زندگی پر دستاوردش میشوم. حالا دریافتهام که طول زندگی مهم نیست، بلکه عرض آن مهم است.
نرگس، دختری از دیار سنایی که در هرات زندگی میکرد و فوتبالیستی موفق بود، همراه با خانوادهاش به کابل آمد. چون در مکتب ما فقط والیبال آموزش داده میشد، رشتهاش را تغییر داد و به والیبال روی آورد و آن را نیز آموخت.
افغانستان باید ستارههایش را بشناسد، باید گوهرهای ازدسترفتهاش را بشمارد. باید دریاها گریه کنند تا دلهایی از سوگ دوردانههایشان آرام گیرد. صدها نرگس در این دیار قد علم کردند، خود را تعریف کردند و دوستانشان را در حسرت دیدار گذاشتند.
یکی از همصفهای نرگس، دختری شوخطبع، آرزو داشت پیلوت شود. آن رویا در مکتب ما معروف شده بود. انگار همه میدانستند که قرار نیست رویایش به ثمر برسد. از دلش آرمانی نمانده بود و فقط از زبان دیگران «پیلوت، پیلوت» میشنید. افسوس بر آرمانهای جامانده که هرگز به هیچیک از آنها نرسید.
روزی، پس از تمرین والیبال، در اتاق سپورت استراحت کوتاهی داشتیم و از فرصت استفاده کرده، گردهمایی کوچکی ساختیم. از شریفه، همکلاسی نرگس، پرسیدم: «چرا میخواهی پیلوت شوی، شریفه؟» او دستهایش را شبیه پروانه باز کرد و گفت: «دوست داشتم بال میداشتم و پرواز میکردم. حالا که این کار ممکن نیست، میخواهم پرواز کنم، نه با بالهای خودم، بلکه با بالهای کامایر!»
همه برایش دست زدیم. او حتی محل وظیفهاش را نیز انتخاب کرده بود. ولی او، نرگس و دهها دختر دیگر، با آرمانهایی در دل و قلمی در دست، در صف امتحان آزمایشی کانکور جانشان را از دست دادند و آسمانی شدند.
حالا نه تنها برای خودمان، که برای آن گلهایی که با اهداف بلند پرپر شدند، تلاش کنیم. تلاش کنیم که به رویای خود برسیم و در مقام دوستانشان، اندکی از آنها را زنده نگه داریم.
یکی برای همه و همه برای یکی.
نویسنده: زهرا علیزاده، تیام