رویاهای یک شب

Image

شب بسیار زیبایی بود. آسمان به شکلی دل‌فریب دیده می‌شد و همه‌جا با نور ستاره‌ها روشن شده بود. ماه هم کامل و درخشان بود، گویا همه زیبایی‌های شب در آن خلاصه شده بود.

من نیز زیر نور مهتاب و در شب‌های دل‌انگیز آن فصل سال، در کنار خانواده‌ام نشسته بودم و در خیالم برای آینده‌ای نامعلوم رؤیا می‌ساختم؛ آینده‌ی روشن که در آن با تلاش و ادامه‌ تحصیل، به رشته‌ی‌ مورد علاقه‌ام برسم و رؤیاهایم را به واقعیت تبدیل کنم.

اما آن شب، همه‌ چیز ناگهان پایان یافت. رؤیای درس‌خواندنم تمام شد. به ما فقط اجازه‌ داده بودند تا صنف ششم درس بخوانیم. روز قبل، آخرین روز امتحان و آخرین روز حضورم در مکتب بود.

آن شب اشک‌هایم تمامی نداشت. گریه کردم. همه‌جا برایم تاریک شده بود. با خودم فکر می‌کردم آیا تمام آینده‌ام نیز مانند این شب، تاریک و بی‌نور خواهد بود؟

نزد مادرم رفتم. با او درباره‌ی آینده‌ام حرف زدم، درباره‌‌ی وضعیتی که طالبان برای ما رقم زده بودند. مادرم آرامم کرد و گفت: «آینده‌ی‌ تو مثل آن ماه در آسمان است. درست است که خورشید از ماه روشن‌تر است؛ اما ماه همیشه زیبایی خاص خود را دارد و نور ویژه‌ای دارد.»

هر بار که به آینده‌ام فکر می‌کردم و ناراحت می‌شدم، حرف‌های زیبای مادرم در خاطرم زنده می‌شد. اینکه آینده‌‌ی من را شبیه ماه می‌دانست، برایم دلگرم‌کننده بود. آن شب واقعاً زیبا و آرام بود؛ ماه و ستاره‌ها همه‌جا را نورانی کرده بودند.

بعد از مدتی، به کورس‌های مختلفی رفتم. در صنف‌های نقاشی، زبان انگلیسی و دیگر مضامین درسی ثبت نام کردم. با این‌که درس می‌خواندم؛ اما همیشه جای خالی مکتب را حس می‌کردم. در خلوت خودم، لحظه‌به‌لحظه به مکتب و خاطراتش فکر می‌کردم و رؤیا می‌ساختم.

یادم می‌آید همیشه سخنان معلم خوبم، خانم فرزانه آدینه، در ذهنم تکرار می‌شد. او همیشه مرا بهتر از تمام دنیا می‌دید و همواره تشویقم می‌کرد تا به اهدافم برسم. در تنهایی‌هایش برایم از دوران مکتب و مشکلاتی که در مسیر تحصیل داشت، می‌گفت.

وقتی در مسیر خود متوقف می‌شدم یا احساس خستگی می‌کردم، به یاد معلمم می‌افتادم که با چه سختی‌هایی جنگید و در نهایت به آرزوهایش رسید.

مدتی بعد، دوباره درس‌هایم را در خانه آغاز کردم؛ با امید این‌که شاید روزی درهای مکتب به روی ما دوباره باز شوند. هر روز و هر لحظه با تلاش و پشتکار درس می‌خواندم، چون باور داشتم روزی به پایان مسیر خواهم رسید.

من تمام ساعت‌ها و لحظه‌ها را با سختی می‌گذراندم؛ اما با هر روز، تلاشم بیشتر از دیروز می‌شد.

مدتی بعد، دوباره به آسمان زیبا نگاه کردم. شب همان‌قدر درخشان و آرام بود که در آن شب اول. دوباره همان احساس‌ها در دلم زنده شدند. این‌بار، حس می‌کردم که قدرت و شجاعت یک دختر افغانستان را با تمام وجودم حس می‌کنم.

خودم را بیشتر از ماه باور داشتم. با وجود تمام محرومیت‌ها، دیگر هرگز توقف نخواهم کرد. هر روز قوی‌تر از دیروز خواهم شد. ما افغانستان را به کشوری سربلند و با تمدن تبدیل خواهیم کرد و دختران را از این محرومیت‌ها بیرون خواهیم آورد.

در این مدت، چیزهای زیادی را آموختم؛ قدر روزهای مکتب را دانستم، قدر لحظات زیبا در صحن و حویلی مکتب و با دوستان بودن را…

اکنون، ما در هر لحظه برای آینده‌ی‌ روشن خود در حال تلاش‌ایم. در رشته‌هایی چون خیاطی، خطاطی، نقاشی، نویسندگی یا زبان‌هایی چون انگلیسی، آلمانی، چینی، ترکی و دیگر زبان‌ها پیشرفت می‌کنیم و هرگز از آموختن علم و دانش دست نمی‌کشیم.

و برای ساختن آینده‌ روشن افغانستان، دانسته‌های خود را به دیگران نیز می‌آموزیم. آینده‌ی‌ این سرزمین را خودمان خواهیم ساخت.

نویسنده: نسرین انصاری

Share via
Copy link