دختری متولد سال ۱۳۸۸ که در افغانستان زندگی میکند و همانجا متولد و بزرگ شده است. او هر روز با شور و شوق فراوان به مکتب میرفت و درسهای صنف ششم را میخواند. دختری شاد و پُرانرژی بود. هر روز در صنف، همراه با همصنفانش به درسها گوش میداد. دوستان خیلی صمیمی بودند. همه با هم، در راه برگشت به خانه، دست در دست یکدیگر از کوچهها میگذشتند، گپ میزدند و میخندیدند. بیخیال همهچیز، شاد و با نشاط بودند.
تا اینکه یک روز، سقف آرزوهایشان فرو ریخت و همه خانهنشین شدند. نهتنها خانهنشین، بلکه تمام حقوقشان را از آنها گرفتند؛ مثل: حق تحصیل، تنها گشتوگذار کردن، لباس رنگارنگ پوشیدن و… آزادیشان را از آنها گرفتند. آن روز، روزی نبود جز روز تغییر نظام کشور. از آن روز به بعد، همهچیز برایش تغییر کرد. دیگر آن دختر شاد و پُرانرژی گذشته نبود. او همیشه از مادرکلانش دربارهی طالبان شنیده بود که برای زنان و دختران محدودیتهای زیادی ایجاد میکنند؛ اما فکر میکرد اینها مربوط به گذشتهاند.
هیچوقت فکر نمیکرد خودش هم چنین چیزی را تجربه کند. در شرایط سخت و دشواری به سر میبرد. برای یک دختر دوازدهساله، درک و هضم این مسائل بسیار دشوار بود. حس میکرد دیگر نمیتواند به آرزوهایش برسد. حس ناامیدی در وجودش جریان داشت. احساس میکرد دختری ناتوان و ضعیف است. با گذشت زمان، محدودیتها بیشتر و بیشتر میشدند و شرایط برایش سختتر.
کشورش، هر روز موانع زیادی را بهخاطر دختر بودنش سر راهش قرار میداد؛ ولی این محدودیتها باعث نشدند تسلیم شود یا از اهداف و رؤیاهایش دست بکشد. بلکه سبب شدند او رؤیاهای بزرگتری داشته باشد و پُرقوتتر و امیدوارتر از همیشه، به راهش ادامه دهد. او همیشه میخواهد با عبور از هر مانعی، به آرزوهایی که دارد برسد: آزادی، آگاهی و آبادی. میخواهد به معنای واقعی کلمه، آزاد باشد؛ چون بدون آزادی، نمیتواند به هیچ چیز دیگری دست پیدا کند. او باور دارد که خداوند همهی انسانها را آزاد آفریده و هیچکس حق ندارد این حق را از دیگری بگیرد.
او آرزو دارد روزی دروازههای مکاتب بهروی دختران دوباره باز شوند تا بتوانند به تحصیل خود ادامه دهند؛ چون فقط از راه تحصیل میتوانند به آرزوهایشان برسند. او، دخترک رؤیاپرداز، میخواهد دوباره مثل سالهای گذشته، با همصنفانش با یونیفورم مکتب، دست در دست هم در کوچهها راه بروند؛ دوباره خوشحال و شاد باشند. او میخواهد همه حقوقش رعایت شود. هیچکس، او را بهخاطر دختر بودن محکوم نکند. میخواهد خودش درباره زندگی، پوشش و رفتارش آزادانه تصمیم بگیرد و مجبور به اطاعت از کسی نباشد. میخواهد به هر طریقی که ممکن است، به تحصیلش ادامه دهد. میخواهد روی مهارتهایش کار کند و به چندین زبان مسلط شود تا بتواند با افراد مختلف ارتباط برقرار کند و در آینده، فردی موفق شود؛ یک دختر قوی که با وجود همه سختیها، به راهش ادامه داده و به موفقیت رسیده است.
او میخواهد سخت تلاش کند و در آینده، صاحب تجارت و سرمایه بزرگی شود. میخواهد روی پروژههای بزرگی سرمایهگذاری کند و با سرمایهاش، مؤسسات خیریهای بنا کند که به مردم، بهویژه زنان و دختران کشورش کمک نمایند؛ برای آنها زمینههای تحصیلی و کاری زیادی فراهم کند. با سرمایهای که خواهد داشت، میخواهد مکاتب و مراکز آموزشی زیادی را در نقاط مختلف کشورش بسازد تا کودکان، بهویژه دختران، بتوانند درس بخوانند و سواد بیاموزند. میخواهد امید و الگوی دختران سرزمینش باشد؛ کسی که به مردم رنجدیده کشورش امید و انگیزه میدهد؛ دختری که الهامبخش زنان است، دختری که به زنان و دختران سرزمینش نشان میدهد که آنها ضعیف و ناتوان نیستند، و میتوانند به هر چیزی که میخواهند دست پیدا کنند. چون آنها نیمی از هر جامعهاند و انسانهایی تأثیرگذار.
او همیشه باور دارد که میتواند به تمام آرزوها و اهداف خود برسد. با وجود اینهمه مشکل و محدودیت، همچنان به رؤیاپردازی ادامه میدهد، تلاش میکند و هرگز دست از تلاش برنمیدارد؛ چون دختری سرسخت است. دختری که هیچگاه موانع، محدودیتها و شکست را نمیپذیرد. چون او دختری از جنس امید، انگیزه و شور و شوق است. به زندگی امیدوار است و خوشبین. دختری که میخواهد با عزم و ارادهای آهنین، دنیا را دگرگون کند. قویتر و استوارتر از همیشه، به راهش ادامه خواهد داد؛ و او، دختری نیست جز من.
نویسنده: بهاره سلطانی