زندگی گاهی در یک لحظه تغییر میکند. گاهی یک جمله، یک تصمیم یا حتی یک نگاه، همهی امیدهایت را در هم میشکند. روزی که طالبان مکاتب دخترانه را بستند، فهمیدم که آیندهام دیگر مثل گذشته نخواهد بود. اما نمیخواستم تسلیم شوم. به کورس رفتم، جایی که میتوانستم زبان انگلیسی را یاد بگیرم، شاید از این طریق راهی برای نجات پیدا کنم.
آن روز سرد زمستانی را هیچوقت فراموش نمیکنم. در صنف نشسته بودم، در کنار دوستم، در میان خندهها و گفتوگوها که ناگهان در باز شد. استاد وارد شد؛ اما چهرهاش نگران بود. سکوت عجیبی صنف را فرا گرفت. بعد از چند لحظه، نامم را صدا زد. بعد از من، دوستم و اسم چند دختر دیگر را خواند. همه با تعجب به هم نگاه کردیم. یکی از دختران با نگرانی پرسید: «استاد، چرا؟ آیا کار اشتباهی کردهایم که اینقدر عصبانی هستید؟»
استاد نفس عمیقی کشید و گفت: «این تصمیم از دست من خارج است. طالبان قانون جدیدی وضع کردهاند. دخترانی که ۱۶ ساله یا بالاتر هستند، دیگر اجازهی آمدن به کورس را ندارند.»
نفس در سینهام حبس شد. نمیتوانستم باور کنم. هنوز ۱۴ سال بیشتر نداشتم؛ اما قد و چهرهام مرا بزرگتر از سن واقعیام نشان میداد. استاد به اجبار ما را از کلاس بیرون کرد. برخی از پسرها که همیشه با ما در رقابت بودند، با خوشحالی فریاد میزدند: «بروید! دیگر جایی برای شما نیست. در خانه بمانید، درس خواندن به دردتان نمیخورد!»
میدانستم چرا این حرفها را میزدند. آنها همیشه با ما رقابت داشتند و حالا که ما را بیرون میکردند، خوشحال بودند؛ اما بعضی از پسران و استادان ما ناراحت بودند، بعضی حتی اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
با چشمانی پر از اشک به سمت استاد رفتم و گفتم: «استاد جان، من ۱۴ سالهام! لطفاً بگذارید در صنف بمانم.»
اما استاد فقط به صورتم نگاه کرد و باور نکرد. با التماس گفتم: «منتظر بمانید، من میروم و تذکرهام را میآورم.»
با تمام امیدی که در وجودم مانده بود، از کورس بیرون دویدم. گلویم پر از بغض بود؛ اما در دلم نوری روشن شده بود. اگر تذکره را بیاورم و ثابت کنم که هنوز کودک هستم، شاید اجازهی برگشت پیدا میکردم.
در کمتر از پنج دقیقه به خانه رسیدم. آنقدر عجله داشتم که حتی نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دیوانهوار میان وسایلم میگشتم، اما تذکرهام را پیدا نمیکردم. مادرم که مرا در آن حال دید، با نگرانی مرا در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ دنبال چی میگردی؟»
با صدای لرزان گفتم: «تذکرهام! باید آن را پیدا کنم!»
مادرم میان مدارک جستجو کرد و بالاخره تذکره را پیدا کرد و در دستانم گذاشت. بدون این که لحظهای منتظر بمانم، دوباره دویدم. تذکره را محکم در دستانم گرفته بودم، انگار که تمام رؤیاهایم در همان تذکره خلاصه شده بود.
وقتی به کورس رسیدم، با چشمانی پر از اشک به استاد نگاه کردم و تذکره را به او دادم. در دلم فقط یک جمله را تکرار میکردم: «بگو که میتوانم برگردم. فقط همین را بگو.»
اما ناگهان مدیر کورس جلو آمد. نگاهی به تذکره انداخت و سپس به من خیره شد و با لحنی خشن و سرد گفت: «طالبان فرصت آوردن تذکره را نمیدهند و اگر تو را ببینند، ممکن است با خود ببرند. بهتر است به خانه برگردی و تا اطلاع ثانوی به کورس نیایی.»
همین یک جمله کافی بود تا تمام دنیا روی سرم خراب شود. دیگر نتوانستم بغضم را نگه دارم. با صدای بلند گریه کردم و فریاد زدم: «این عدالت است؟ فقط به خاطر قد و چهرهام باید از درس محروم شوم؟ آنهایی که سنشان دو برابر من است، میتوانند درس بخوانند، اما من نه؟»
شاگردان از پنجرههای صنفهایشان مرا نگاه میکردند؛ اما دیگر برایم مهم نبود. اشکهایم جاری بود، قلبم شکسته بود و امیدم از بین رفته بود.
دوستانم مرا آرام کردند و با خواهرم به خانه برگشتم. وقتی رسیدیم به خانه، خواهر بزرگترم کنارم نشست، دستم را گرفت و گفت: «نگران نباش، من اجازه دارم که به کورس بروم. هر چیزی که یاد بگیرم، به تو یاد خواهم داد.»
اما آیا این برایم کافی بود؟ نه!
من نمیخواستم درس را از زبان کسی دیگر یاد بگیرم. من میخواستم خودم در صنف بنشینم، خودم تلاش کنم و خودم یاد بگیرم.
چرا من نباید درس بخوانم؟ چرا تنها به جرم دختر بودن باید از رؤیاهایم دست بکشم؟
عدالت کجاست وقتی که تنها حق سادهی من، تنها آرزوی کوچک من، اینگونه از من گرفته میشود؟
نویسنده: نرگس حسنی