رهبران فردا (۴)
رویش: سحرجان، دختر گل من، بسیار زیاد خوش آمدی در سلسلهی رهبران فردا!
سحر: سلام استاد، تشکر، سلامت باشید. همچنان سلام دارم به شما. خوشحال شدم که شما را دیدم و در سلسلهی رهبران فردا هم هستم. امروز از بودن با شما خیلی خوشحال هستم.
رویش: سه و نیم یا چهار سال شد از آشنایی ما و شما با همدیگر در این سفر درازی که داریم. چی حس داری در این سه و نیم سال؟ این سه و نیم سال را دیگران با انتقاد، ناامیدی و نقنق تیر کردند، «سحر» که آخر شب است، این سه و نیم سال را با چی نگاه طی کرده است؟ سحر، لذت نام خود را در سحر، در این سه و نیم سال، تجربه کرده است یا نه، تو همچنان سحر بودی در دل شب؟
سحر: من اگر صادقانه به این سوال جواب بدهم که چی حسی دارم، واقعاً گفته میتوانم که این چهار سال اگر مثلاً در کنار این که مکتبها بند بود، محدودیتهای خیلی زیادی داشتم، ولی اگر واقعبینانه به این چهار سال ببینم، دختر چهار سال پیش، سحر چهار سال پیش را با سحری که فعلاً هستم، مقایسه میکنم، تفاوتهای خیلی زیاد، تغییرات مثبتی را در این مدت دیدم.
با محدودیتهایی که بود و من در واقع گفته میتوانم که اگر آن چهار سال مکتب میبود، من اصلاً با شما آشنا نمیشدم و با خیلی اشخاص دیگر در امپاورمنت آشنا نمیشدم. در واقع گفته میتوانم که من در درسهای امپاورمنت، نه تنها پنج مضمونی را که در کلستر میخوانیم، درس زندگی گرفتم و این یک حس جالبی است که در اوج تاریکی، دیگران محدودیت میبینند، ولی من این را درک کردم که تغییر از همین محدودیتها شروع میشود.
نام من سحر است. نامی که قبلاً در موردش زیاد فکر نمیکردم، زیاد ازش لذت نمیبردم؛ ولی زمانی که با شما نشستم و با همدیگر صحبت کردیم، فهمیدم که سحر به معنای این است که در تاریکترین لحظات، یعنی همان وقتی که تو بدرخشی، همان لحظهای است که تاریکی شب را به طلوع زیبای نور آفتاب پیوند میدهد و من واقعاً این را درک میکنم، واقعاً میبینم که من هم مثل نامم بسیار قشنگ هستم.
رویش: چند ساله هستی سحرجان؟
سحر: من فعلاً ۱۷ ساله استم.
رویش: یعنی چهار سال قبل – اگر درستتر بگوییم سه و نیم سال قبل – زمانی که برنامههای کلستر ایجوکیشن و درسهای امپاورمنت شروع شد، حدود چهارده و نیم ساله یا چهارده ساله بودی؟
سحر: بلی.
رویش: چی حس داشتی در آن روزها؟ اولین باری که افغانستان یک صفحهی جدیدی را تجربه میکرد، برای تو به عنوان یک دختر، چی تجربه بود؟ یک بار از خواب بیدار میشوی، مثلاً میشنوی که دختران حق ندارند به مکتب بروند، دختران حق ندارند گپ بزنند، دختران حق ندارند بخندند! برای تو به عنوان یک دختری که تازه میخواهی زندگی را تجربه کنی، چی حس است؟
سحر: حس بسیار جالبی بود. همچنان تا حدودی غم و ناراحتی بود؛ ولی به آن روزها که فکر میکنم، آن روزی که گپ گپ این شد که مثلاً طالبان به کابل رسیدند، برادرم میگفتند که طالبان در مزار اند و کوشش دارند که کابل را بگیرند. من وقتی این گپ را میشنیدم، میگفتم: نی، این اصلاً امکان ندارد!
ولی زمانی که شنیدم به کابل رسیدند، واقعاً جای ترس بود. آن موقع به نظرم ماه محرم بود و یک محفل بود و بعدش به یکبارگی مادرم پشتم آمد و گفت: «سحر، بیا بریم خانه». همه وارخطا بودند که چی شده چی نشده.
یک بارگی رفتیم. مادرم را دیدم که بسیار نگران است. من گفتم چی شده. گفت: «طالبان آمده و کوچهها را کلاً گرفته و پولیسها و نیروهای امنیتی در حال فراراند. بیا برویم خانه، امنیت نیست…»
و آن لحظه اصلاً باورم نمیشد. تا این که رفتیم و کمکم چند روز تیر شد و واقعاً دیدم که اتفاق افتاد و در همان حین اعلان شد که مکتبها بسته شده اند و دیگر به مکتب رفته نمیتوانید. به عنوان دختری که همهچیزش مکتب بود – من تمام روزم به مکتب تیر میشد – هم سرود میخواندیم و هم درس میخواندیم. به عنوان همان دختر من شبها که فکر میکردم، ناخودآگاه چیزهایی میگفتم. مادرم صبحها میگفت: تو در خوابت میگفتی که طالبان آمده و مکتبها بسته شدهاست. این برای من خیلی جالب بود.
یکی از دوستان من که خیلی با هم صمیمی بودیم، در آن زمان به طرف آلمان رفت. ما هم تصمیم گرفتیم که به طرف مزار برویم. مزار به تازگی گرفته شده بود و به نظر ما اوضاع اندکی آرامتر بود. به آنجا رفتیم. در عین حال حسی داشتم، حس این که همه چیز گم شده و قرار نیست که دیگر درس بخوانم و واقعاً آنقدر رویاهایی که دوست داشتم که در آینده داشته باشم و برای شان کار کنم، کمکم داشتند خراب میشدند. واقعیتش برای من این ذهنیت شکل گرفت که مثلاً در مزار میروم و به تنهایی یا از خانمها و دوستان دیگر خیاطی و آرایشگری را یاد میگیرم. همهاش این چیزها و همین فکرها بود.
بعدش، یک روز مدیر مکتب ما برایم زنگ زد که بیا کلستر ایجوکیشن ایجاد شده و یک برنامهی بسیار خوبی است که میتوانیم شما را داشته باشیم. زمانی که آن گپ را شنیدم، واقعاً بسیار خوشحال شدم؛ یعنی این که باز هم ما میتوانیم درسهای خود را ادامه بدهیم.
رویش: در آن دورهها دختران زیادی در افغانستان گریستند. تو هم از جملهی کسانی بودی که گریستی یا نه؟
سحر: زمانی که شنیدم، بلی، گریستم. بستهشدن مکتبها واقعاً برای ما یک چیز دردناک بود.
رویش: دخترانی در صفحات اجتماعی، در پیش پردههای تلویزیون ظاهر شدند که در پشت دروازههای مکتب خود گریستند، در سر سرک گریستند، در کنار همدیگر گریستند، همدیگر را در آغوش گرفتند گریستند. آیا این تجربه برای تو هم پیش آمد یا نه، در جمع در حضور همصنفانت نگریستی؟
سحر: نه، تا جایی که یادم میآید، پیش همصنفان نگریستم. ما فوراً به طرف مزار رفتیم و اصلاً فرصتی نشد که ما با همدیگر بنشینیم و گریه کنیم.
رویش: حال اگر به طرف آن زمانها نظر میکنی، فکر میکنی که یک گریهی بسیار جانانه قرضدار هستی یا نه؟
سحر: به نظرم نه.
رویش: خیلی خوب. از درسهایت گپ بزن. در زمانی که این تحول اتفاق افتاد، صنف چند بودی؟ در کدام مکتب درس میخواندی؟
سحر: زمانی که تحول اتفاق افتاد، من صنف نهم بودم و صنف نهم را نیمش را تمام کرده بودیم و بعدش در حال سپری کردن امتحان چهار و نیم ماهه بودیم. در لیسهی نخبگان بامیکا درس میخواندم. همانجا که کلستر ایجوکیشن ایجاد شد و ما یک سال دیگر را به طور پنهانی صنف دهم را ادامه دادیم. یعنی صنف دهم را نیز خواندم.
رویش: در برنامههایی که در کلستر ایجوکیشن داشتید، یک سری تمرینهایی داشتید که شما را در گروه تان، در جمع رفیقان تان، کمک میکرد که بر این وضعیت دشواری که فعلاً در افغانستان دختران گرفتارش شده اند، غلبه کنید و در برابر وضعیت تسلیم نشوید. مهمترین نکتهای که به عنوان یک مفهوم، به عنوان یک جرقه برای امیدواری تو کمک کرد در امپاورمنت، در درسهای کلستر ایجوکیشن، چی بود که سحر را به خودش برگشت داد. سحر را کمک کرد که در کنار دوستانش، خود را دریابد و در برابر دشواریها و ناامیدیها تسلیم نشود؟
سحر: اولین چیزی که من گفته میتوانم که مرا تا حال امیدوار نگه داشته، رویایم است. رویای شخصی که دارم و قبل از این که به امپاورمنت بیایم، رویای مشخصی برای خودم تعیین نکرده بودم. در تمرینهای امپاورمنت دریافتم که رویا واقعاً چی است و به خاطر همین رویاهایم ایستاد شدم، انگیزه داشتم، استمرار داشتم و انضباط شخصی داشتم. با دوستانم که یکجای شدیم، فقط و فقط به خاطر همین رویای جمعی و رویای شخصی که داشتیم با همدیگر یکجا شدیم و امیدوار بودیم.
رویش: در تمرینهای امپاورمنتی چی تمرینی، چی نکتهی مهمی در ابتدا برایت هیجانانگیز بود و تو را علاقهمند ساخت که این تمرینها را دوام بدهی؟
سحر: از همان روز اولی که امپاورمنت شروع شد، من اولین شاگردی بودم که با شما مصاحبه داشتیم و با همدیگر گپ میزدیم. برای من اصطلاحاتش خیلی گنگ بود، اصطلاحات سادهای داشت مثلاً از «خود» شروع کردیم، «خود»، «اسم»، «هویت» و «دیگری»؛ ولی من اصلاً چیزی و تعریف مشخصی از اینها به غیر از ادبیات که مثلاً خود، ضمیر و امثال آن است، چیز بیشتری یاد نداشتم و نمیفهمیدم؛ ولی در جریان درسهای امپاورمنت من به قدرت، به خود، به Limiting Belief یا باور محدودکننده و تبدیلکردنش به Supporting Belief یا باور تقویتکننده پی بردم.
کمکم فهمیدم که اینها چی هستند و چگونه ما میتوانیم یک زندگی زیبا داشته باشیم. اصلاً خود امپاورمنت هنر ساختن زندگی زیبا است و من به واقع گفته میتوانم که امپاورمنت همچنین چیزی بود. تمرینهای قشنگی داشتیم، مثلاً به چشمهای خود ببینید، در آیینه ببینید. «خود» تان را بشناسید، «اسم» و «هویت» تان «از خود» تان است، «خود» تان نیست. خیلی جالب بود.
همچنان این که با شما صحبت کردیم و اسمم را معنا کردید، واقعاً برای من چیزهایی قشنگی بود. میتوانم بگویم که امپاورمنت برای من تمرینهای جالبی داشت. در کنار آن رویا داشتن خیلی مهم بود. گفته بود که هر انسان رویا دارد و هر کس که رویا نداشته باشد، انسان نیست. برای من خیلی جالب بود. واقعاً هم در این چهار سال فهمیدم که داشتن رویا برای انسان چقدر اهمیت دارد.
رویش: به طور مشخص تمرینی که تو را با دوستانت یک مقدار بیشتر نزدیک کرد و احساس میکردی که در تمرینهای امپاورمنتی هر روز صمیمیت و نزدیکیات با دوستانت هر روز بیشتر میشود، چی بود؟
سحر: بازی صلح بر روی زمین یکی از بهترین تمرینها بود. ما هفت اکشن داشتیم و ما باید اول گروه میساختیم. ما گروه ساختیم. یکی از جاهایی بود که توانستیم یک گروه پنجنفری خیلی صمیمانه از جاهای مختلف داشته باشیم. بعدش با هم دوست میشدیم و باید نقاط مشترک مان را پیدا میکردیم. نقاط مشترک ما همین بود که رویای جمعی داشتیم که میخواستیم در افغانستان یا جامعهی خویش صلح بیاوریم. کمکم این تمرینهای دوستی و آشنایی با همدیگر باعث شد که به خانهی همدیگر خود میرفتیم و تمرینهای مختلف انجام میدادیم. مثلاً به یک جایی که تجلیل از روز دختر داشتیم، میرفتیم و با همدیگر قصه و صحبت میکردیم، از رویاهای خود میگفتیم و برای خود هدفگذاری میکردیم.
رویش: یکی از مهمترین اثرات تمرینهای امپاورمنت این است که شما را با بسیار فعالیتهای طبیعی و آسان آشنا میسازد. کارهای بسیار آسان آسان را برای تان یاد میدهد که این کارها را در زندگی روزمرهی تان معمولاً انجام میدهید؛ ولی اهمیتش را متوجه نمیشوید. جمع زیادی از رفیقان تان در گروههایی که شما داشتید، کارهای نمادین بسیار قشنگی انجام دادند. میشود که نمونههایی از این کارها را یاد کنید؟ در گروههای شما چی کارها را کردند؟
سحر: ما تمرینهای خیلی زیادی را به صورت نمادین داشتیم. اولش تجلیل از روز دختر بود. در روز اول که به کلستر رفتیم، همه داخل صنفهای شان بودند. ما داخل حویلی آمدیم و در زنگ تفریح دختران کمکم ازصنفها بیرون میشدند و ما برای شان سرود میخواندیم. در مورد دختر صحبت میکردیم. این باعث شده بود که برای دختران یک انرژی مثبت بدهد و ارزش خود شان را بفهمند که امروز روز دختر است. بعضی شان اصلاً فراموش کرده بودند که امروز روز دختر است. و این یکی از کارهای نمادین بود. این برای ما خیلی قشنگ بود. همهی ما در آخرش دستهای خود را بالا بردیم و به خود انگیزه دادیم، مثلاً «می میتوانم»، «من دختر هستم»، «من خودم را دوست دارم»…. این صحبتها را میکردیم و زمانی که در یک جمع باشی که همه صدا بلند کنند، واقعاً خیلی زیباست.
یکی از تمرینهای دیگر افروختن شمع بود که ما یک روز رفتیم و نماد صلح را که به صورت یک حلقه است و چند تا خط دارد، آن را با برگ ساختیم و بعد شمعهای مختلفی که داشتیم به دیگران دادیم. این طور نبود که تکتک از نفرهای ما شمع را روشن کنند؛ بلکه ما شمع را میگرفتیم و به کس دیگر میدادیم و او شمع خود را با شمع ما روشن میکرد. این یک چیز خیلی قشنگ بود. یعنی شمع زمانی که قدرت داشته باشی یا علم داشته باشی، تو میتوانی بدون این که از نورانیت خودت کم شود، میتوانی به دیگران اضافه کنی. در کنار اینها ما شمعها را کنار هم گذاشتیم و با آن نماد صلح را خیلی قشنگ درست کردیم.
در مکتب معرفت که رفتیم، میخواستیم رویاهای دیگران را سوال کنیم و قبل از آن من در المپیاد ریاضی – که مجری/ گرداننده بودم- به آنجا رفتم و داستان قشنگی را تعریف کردم و یک جمله «من هستم، چون ما هستیم» یا «ما هستیم، چون من هستم.» این را تکرار کردم و تمام چند هزار نفری که پشت سرم بودند، همه این را تکرار کردند و این حس خیلی خوبی به من داد و هدفم ایجادکردن حس صلح بین دیگران بود. بعدش – در ختم محفل- ما از دیگران سوال کردیم که روی کارتهایی که ما داشتیم، در مورد آرزوهای شان بنویسند. برای همه دادیم. هر کدام یک کلمه نوشته کردند و یا رویاهای شان را نوشتند. خیلیها در مورد آبادی افغانستان نوشتند یا این که من دوست دارم فضانورد شوم و در مورد این چیزها. من فهمیدم که همه چیزی برای خواستن دارند. هنوز هم تمام اینها، چه پیر، چه کلان و چه خردسال یک رویایی در ذهن شان دارند.
رویش: برخی کارهای نمادین بسیار قشنگی نیز در گروههای شما انجام شد. گروهها با همدیگر کارهایی میکردند که آنها را بیشتر به هم پیوند میداد و یا در درون جامعه فعالیتهای شان را گسترش میداد بدون این که هزینهی زیادی داشته باشد یا مشکلاتی برای شان خلق کند. نمونههایی از این کارها به یاد تان هست که ابتکارات جالبی به نظر تان برسد؟
سحر: چهار گروه به خاطر روز مادر با هم یکجای شدیم؛ یعنی چهار گروه پنچنفری با هم یکجای شدیم؛ تقریبا بیست نفر بودیم. در روی حویلی مکتب. روز جمعه بود. هر کدام میتوانستیم مادر خود و یک نفر دیگر را با خود بیاوریم و میتوانستیم همان غذای یک روز مثلاً گلپی، برنج، ماکارونی…. برای دو نفر بیاوریم. یعنی همان غذای چاشت را به مکتب بیاوریم. بعدش همهی ما حدود ۴۰ تا ۵۰ نفر شدیم. در روز مادر با مادران خود آمدیم. مادرکلانم هم که از مزار آمده بود، با ما آمد و در یک میز نسبتاً کلانتر همهی ما یکجای نشستیم و هر کس غذاهای خود را شریک ساخت. ما به صورت متفاوتتر در یک میز کلان غذاهای خود را شریک ساختیم و مشترکاً یک میز خیلی کلان و قشنگ با چیزهای ساده مثل گلپی، آشک و غذاهای افغانی گذاشتیم. این یکی از تجربیات خیلی شیرین برای خودم، مادرم و مادرکلانم بود. حتا هر دفعه مادرکلانم برای دیگران زنگ میزد، حتا با مامایم زنگ میزد، میگفت نواسهام امروز برایم روز مادر را تجلیل کرده است و آن هم در یک جمع خیلی صمیمانه در بین دوستان. این یکی از کارهای نمادینی بود که ما با مادران دیگران آشنا شدیم و آنها هم با ما آشنا شدند. من خیلی دوست دارم و این روز از یادم نمیرود.
رویش: دیگر ابتکاراتی که برای شما، برای خودت، خیلی جالب بوده باشد، مثلاً شنیدی که یکی از همکارانت همچون یک ابتکار را کرده، چی بود؟
سحر: ما گروههای خیلی مختلفی داشتیم که هر کدام تمرینهای زیادی داشتند. مثلاً اعضای یکی از گروهها انگشتان شان را خون کرده بودند، در دهن دیگران دادند و آنها خون شان را چشیدند. در بین شان حسی ایجاد شد که گویا اینها با همدیگر خواهران خونی هستند – مطابق عنعنات قدیم – این خیلی جالب بود. یکی از دوستان ما یک نان را گرفته بودند با همدیگر یکجای شدند و به چند قطعه تقسیم کردند، یک نان را به پنج شش نفر دیگر تقسیم کردند و این داستان، همان شب، در شش خانوادهی دیگر قصه شده بود که مثلاً پنج دختر آمده و برای ما نان داده است!
روز محو خشونت علیه زنان، برخی دوستان ما رنگ گرفتند و در دستان شان پاشیدند و در لوحههای مختلف میزدند و یا برای خود شان دستبندها درست کرده بودند و برای دیگران هدیه میدادند که این تحفه برای تو است. خود ما هم کارتهای مختلف خرد خرد درست کرده بودیم و برای دیگران روزها و مناسبتهای مختلف را تبریک میگفتیم. این تحفهها را به خانهی شان میبردند. لبخند شان برای ما ارزش خیلی زیادی داشت. همچنان یک گروه دیگر با مهرهها دستبند درست کرده بودند و به افراد مختلف میدادند. یکی از دختران دستبند را به یک ملا داده بود و برایش گفتند که این را برای زنت ببر و روز زن را برایش تبریک بگو. قصهای که برای ما کردند، خیلی جالب بود: میگفتند ملا خیلی خنده کرد و برایش یک حس خیلی قشنگی ایجاد شد و گفت که من اولین بار است که برای خانمم تحفه میبرم و روز زن را برایش تبریکی میدهم. اینها قصهها و تجربههای قشنگ و نمادینی بودند که ما داشتیم.
رویش: شما برعلاوهی این تمرینها و فعالیتهایی که خود تان در گروه تان داشتید، فعالیت خیلی مفید و موثر دیگری را در ترویج سواد و ترویج آگاهی در درون جامعه هم روی دست گرفتید. در این زمینه چه ابتکاراتی داشتید؟ اساساً ایدهی این که میتوانید شما معلمان سوادآموزی شوید و یا سواد را از مکتب خود در درون خانوادهها انتقال بدهید، چگونه در درون تان خلق شد؟ چگونه این را تطبیق کردید و با چی چالشهایی رو به رو شدید؟
سحر: ما یک گروه پنجنفره به نام «صلح» داشتیم. بعدش خواستیم فعالیتهای خود را به خاطری که زمان و امکانش را داریم، به مسجدهای مختلفی که وجود دارند، گسترش بدهیم تا بیشتر موثر باشیم. یک جمله همیشه در یاد من و دوستانم بود که میگفتیم «هر تغییر در یک خانواده از همان ریشهی اصلی و قلب خانواده شروع میشود که آن قلب مادر است.»
این جمله همیشه برایم خیلی جالب بود و آن را تجربه کردم. گفتیم چه خوب است که همین تغییرات را از قلب خانواده شروع کنیم که مادران است. گفتیم تغییری که بخواهیم در جامعه ایجاد کنیم، در سطح آگاهی و سواد آن است. پس تصمیم گرفتیم که آموزش سواد را در خانهها و در قلب خانواده شروع کنیم و ترویج کنیم.
ما با یک گروه پنجنفرهی دیگر یکجا شدیم و رفتیم با مسئولان یک مسجد صحبت کردیم. اولش با نمایندهی مسجد صحبت کردیم که برای ما تجربیات مختلفی داشت. یعنی جمعی از دختران ۱۵ یا ۱۶ ساله بروند با یک نفر کلانتر در مورد این که میخواهند یک تغییری ایجاد کنند، صحبت کنند و آن هم بدون این که حمایتی داشته باشند و یا از کدام طرفی معاش بگیرند. این خیلی برای شان جالب بود. میگفتند شما چطور میتوانید وقت تان را بگذارید و این کار را انجام دهید. ما در یکی از مسجدهای نزدیک مکتب درسهای سوادآموزی را شروع کردیم. در اول میگفتیم که شاید محدودیتهای مختلفی ایجاد شود، ولی داشتن رویا و داشتن رویای صلح و آگاهی برای ما انگیزه داد که بتوانیم ادامه بدهیم و برای مادران تغییری ایجاد کنیم.
رویش: در این برنامهی انجمن همدلی چند دانشآموز داشتید؟ چند کلاس داشتید؟ چند نفر از همصنفان تان در این برنامه دخیل بودند؟
سحر: تقریبا ۱۲ نفر بودیم. خود ما، در بخشهای مختلف، مدیر و استاد و امثال آن. روزهای اولی که اعلان کردیم، تقریباً ۸۰ نفر آمدند و ثبت نام کردند. بعد از آن دو تایم داشتیم. ما تایمهایی را انتخاب کردیم که برای زنان و خانمها نه مزاحم دیگ و کاسهی شان شوند و نه صبح وقت باشد. تایمهای نیمهی ظهر را انتخاب کردیم. دو تایم داشتیم. با همان تعداد ۷۰ یا ۸۰ نفر شروع کردیم. اولین شاگردی که آمد و در جمع ما پیوست، مادر خودم بود. گفت که من امروز میروم و نامم را به عنوان اولین نفر ثبت میکنم چون دختر خودم آمده و میخواهد تغییر ایجاد کند و میخواهد درس بدهد. پس من هم شاگرد دخترم میشوم. در کنارش مادرهای دوستانم که همکار من بودند، آمدند. چهار پنج نفر دیگر هم آمدند و واقعاً برای آنها تأثیر زیادی داشت؛ مخصوصاً برای مادر خودم.
تجربههای خیلی شیرینی داریم. مثلاً با مادرم به خانه میآمدیم، همرایش کمک میکردم. زمانی که در ابتدا مادرم سر تخته میرفت، خیلی ترس میخورد. بعد من برایش گفتم که چرا ترس میخوری، جای ترس نیست. هیچ وقت از شکست نترس، تو باید حرکت کنی. زمانی شده بود که وقتی استاد میگفت کی سر تخته میآید، مادرم اولین کسی بود که میگفت من میروم و نوشته میکرد و این تغییرات شاید برای مادرم خیلی مشخص نبود؛ ولی برای من خیلی مشخص بود. بعداً میگفت درسخواندن چقدر مزه میدهد و چقدر لذت دارد. لذتی که در درسخواندن است در دیگر چیزها نتوانستم پیدا کنم. واقعاً کار ما تأثیرگذار بود.
رویش: مادرت قبلاً هیچ درس نخوانده بود؟ هیچ به مکتب نرفته بود؟
سحر: مادرم تنها قرآن کریم – کتاب هفت یک میگویند – خوانده بود، دیگر اصلاً نخوانده بود، خواندن و نوشتن را بلد نبود.
رویش: یکی از شاگردان تان که عکس و ویدیویش را روان کرده بودید، هفتاد یا هفتاد و چند سال داشت، فشار خون هم داشت، ادعا میکرد که من که در اینجا آمدم، فشار خونم کنترل شده، قصهاش چی بود؟
سحر: یک مادر ۷۰ ساله بود که واقعاً خیلی پیر بود. دستانش را که میدیدی واقعاً خیلی ضعیف شده بود، ولی همیشه میآمد و در درسهای ما شرکت میکرد. یک روز که ما میخواستیم بفهمیم تأثیر درس روی او چیست، از او سوال کردیم. گفت که من فشار خون داشتم، ولی زمانی که اینجا آمدم و همین درسهای شما را شروع کردم، وضعم خوب شد. چون پیر بود و دیگر کاری خاصی در خانه نداشت، شاید با نواسههایش بوده و همیشه مینشسته و یا جنجال و مشکلات داشته، ولی میگفت زمانی که در این برنامه آمدم با افراد نو آشنا شدم، با خانمهای دیگر آشنا شدم، با استاد آشنا شدم، با دوستان دیگر چند دقیقه صحبت میکردیم و چند دقیقهی دیگر درس یاد میگرفتیم، همهی اینها باعث میشد که یک حس خیلی خوبی برای من دست دهد و به همان خاطر حس خوب و حال خوب باعث شده بود که فشار خون آن مادر شاید تنظیم شود و شاید توانسته باشد برایش کمک کند.
رویش: شاگردان تان در ظرف دو سه چهار ماه، پنج ماه درسگفتن، سطح درس و سطح نوشتن شان چقدر رشد میکرد؟ سطح فهم شان، به خصوص با گپهایی که شما میگفتید، چقدر بالا میرفت؟
سحر: در روزهای اول درسهای سوادآموزی واقعاً برای کسانی که مسنتر اند، خیلی سخت واقع میشود. یعنی کسی که صنف اول است، سنش هفت ساله است، خیلی فرق دارد با کسی که سنش بالا است و میخواهد تازه شروع کند. برای آنها واقعاً سخت بود. حتا نمیتوانستند که قلم را به دست بگیرند. استادان ما و حتا خودم میرفتیم و دست شان را میگرفتیم که صاف نوشته بتوانند و برای شان کمک کنیم که متن نوشته بتوانند. از آن سطح به سطحی رسیده بودند که گفته میتوانم دستخط شان خیلی قشنگ شده بودند، پاک نوشته میکردند. برخیهای شان از ما هم قشنگتر و پاکتر نوشته میکردند و این تغییر در طول چهار پنج ماه ایجاد شده بود. بعضیهای شان میگفتند که ما حال واقعاً میفهمیم که درسخواندن چی جایگاهی دارد. بعضیهای شان حتا دختران شان را که محدودیتهایی سر شان ایجاد میکردند که مثلاً به مکتب نروند، به خاطر مسایل امنیتی به کورسها نروند و هر چیز دیگری، واقعاً دختران شان را اینجا گذاشتند…… و حتا از ما سوال میکرد که آیا کدام برنامهای دارید که دختران ما بیایند و درس بخوانند. این تجربیات مختلفی بود. بعضیهای شان حتا پیشروی تخته صحبت نمیتوانستند، ولی بعد آمدند و در ویدیوهای مختلف و به مناسبتهای مختلف خیلی گپهای قشنگی میگفتند.
رویش: دو چالش کلان در برابر درس شما، در سن و سالی که قرار داشتید، وجود داشت: یکی این که خانمهایی که میآیند بزرگسال هستند، درس را جدی بگیرند و یکی شما را جدی بگیرند. شما چه کار کردید که این خانمها هم درس را جدی بگیرند و هم شما را؟ با هر دو تایش جدی برخورد کنند و در عین حال صمیمی شوند، شاد باشند، از درس ترس نخورند، درس را یک فشار و یک تکلف احساس نکنند، احساس کنند که با درس راحت کنار میآیند. چی کار کردید؟ هنر تان در این بخش چی بود؟
سحر: در اول که مثلاً میآمدند، خیلی سروصدا میکردند و حتا کودکان شان را در صنفها میآوردند و این چیزی است که باعث اختلال میشود. با جدینگرفتن ما بعدها خود شان میدیدند که کودکان شان را میآورند یا چیز دیگر واقعاً اخلال ایجاد میشود. بعداً کمکم خود شان فهمیدند که مثلاً کودکان را نباید بیاورند و باید صنفها را جدی بگیرند. همچنان یک روز پس افتادن از درس به دلایل مختلف، بعضیهای شان میگفتند که من فاتحه دارم، برخی میگفتند که عروسی است یا مریضی است، چند روز بعد که میآمدند، میدیدند که از درسها پس مانده اند و این باعث میشد که به خود شان سختی کند و فشار بیایند. کمکم اینها فهمیدند که استمرار داشتن و ادامهدادن پشت سر هم و حضورداشتن در صنفها چقدر موثر است. مثلاً یک روز به دلایل مختلف نیایند و یا حتا دل شان نشوند که بیایند، بعداً جدی گرفتند که در صنفها بیایند. همچنان آنها صنفها را نه بهخاطر برخورد معلمان جدی گرفتند، بلکه برای یک حس قشنگ و لذت میآمدند و درسهای خود را پیش میبردند. واقعاً ارزشش را کمکم فهمیدند که نوشتن و خواندن و حتا بعداً که میدیدند که روی تخته یا لوحههای مختلف این الف است یا ب است، کمکم لذتش برای شان واقع میشد و میتوانستند که درک کنند. نسبت به اول و روزهای بعدی تغییراتی برای شان ایجاد شده بود.
رویش: در گروه شما برخی از دانشآموزان بودند که عجله داشتند، شتاب داشتند، ناآرامی داشتند، اغلبا برخی مفاهیمی را که در امپاورمنت میگرفتند، برای شان هیجانانگیز میشد و نمیتوانستند که حوصله کنند، بسیار زود آن را با دیگران مطرح میکردند یا با خانوادهی خود یا در کلاس درس. برای خودت اتفاق افتاد که یکی از این دختران بروند چنین مفاهیم را برای خانمها بگویند، مثلاً بگویند که تو خانمی، تو آزاد هستی، تو حق انتخاب داری، تو خواستت خیلی مهم است، در برابر فشار سکوت نکن، در برابر دشواریها سر خم نکن و امثال آن…. و بعد این حرفها برای تو یا همصنفانت مشکل خلق کرده باشد.
سحر: بلی، یک خاطرهی خیلی جالبی بود که میخواهم بگویم. مادر من و مادر یکی از دوستانم که نامش مرسل بود، با همدیگر خیلی صمیمی بودند، یگان دفعه یگان قصه که میشد، برای ما میرساندند. یعنی در خانه قصه میکردند. مدیر ما به نام ثریا بود، یک روز خاطرهی خود را در صنف تعریف کردند و گفتند که شما زنان همیشه باید مستقل باشید، آزاد باشید و از همسر تان پول طلب نکنید و باید در کل مستقل باشید. بعد یکی از خانمها گفته بود که من اصلاً پول ندارم، خودم درآمدی ندارم. این وظیفهی شوهرم است که برایم پول بدهد. من چطوری باید مستقل باشم و این را با دختر خود تعریف کرده بود. گفته بود که من چطور میتوانم مستقل باشم و آزاد باشم، زمانی که من خودم کاری ندارم و این مادر بودن وظیفهی ما است. این حرف سر شان بسیار بد خورده بود که چطوری میگویند که تو آزاد باشی و از این قبیل حرفها.
این یکی از خاطراتی بود که برای من فهماند که واقعاً نمیشود به یکبارگی مستقیماً این مفاهیم را برای شان تلقین کنیم و بفهمانیم و با محدودیتهای مختلفی آدم رو به رو میشود. در زمانش کمکم برای شان میفهمانیم که آزادی این معنا را دارد. یعنی ما آزادیهای مختلفی داریم؛ ولی نمیشود که یک نفری را که با عقاید مختلفی که از گذشته با خود دارد، به یکبارگی برای شان تعریف کنیم که تو این کار را انجام بده.
رویش: یکی ازدشوارترین آزمونها برای شما و نسل تان در این دوره که درسها و تمرینهای امپاورمنت را داشتید، این بود که با دو آسیب کلان در جامعهی تان مقابله کنید: یکی خشونت و دیگری نفرت. خشونت از زمانهای بسیار طولانی به صورت نهادینهشده در درون جامعه آمده بود و در سیمای جنگ و برخوردهای ویرانگر در بین گروهها، اقوام و جوامع مختلف بروز کرده بود. نفرت در نگاه آدمها، در زبان آدمها و در قضاوت آدمها در هر چیزی بروز میکرد. شما یک رویکرد کاملاً متفاوتی در پیش داشتید که باید از خشونت و نفرت دور شوید. میخواهم بپرسم که با این دو آفت چگونه مقابله کردید؟ تجربهی خودت در مقابله کردن با خشونت و نفرت چی بود؟ چقدر این را یک تمرین دشوار یافتی؟ چقدر برایت آسان بود؟
سحر: خشونت و نفرت در افغانستان خیلی زیاد است. خشونت یک زن به مرد، خشونت یک مرد به زن و همچنان خشونتهای مختلف. ما خشونت داریم در برابر طالبان. آنها همچنان از زنها نفرت دارند و اینها باعث میشود که یک جامعه عقبگرد کند. در کنار اینها، همین محدودیتها، همین خشونتها و نفرتها است که ما باید کمکم درس بگیریم و آنها را از خود دور کنیم.
خیلیها میگویند که ما از طالبان نفرت داریم و باید با آنها بجنگیم. ولی به نظر من اگر ما همین حالا خشونت را توقف ندهیم و خود ما حس نفرت نسبت به آنها داشته باشیم، این باعث میشود که اول خود ما به عذاب شویم. هر بار که آنها را دشنام میدهیم یا مثلاً به یک نفر و حتا مردها دشنام میدهیم، به نظرم یک آسیب روانی برای خود ما هم زده میشود.
رویش: سحر جان، در این دوره زنان و دختران یک وضعیت بسیار دشواری داشتند، در واقع طالبان یک نوع برخوردی را در پیش گرفته بودند که از هر طرفش حساب میکردی، خشونت بود، نفرت بود، سرکوب زنان بود، تحقیر زنان بود و این باعث میشد که در این طرف زنان به طور اختصاصی رویکرد شان یک رویکرد خشن شود، رویکردی که احساس کنند طالبان موجوداتی اند که باید از میان برداشته شوند، باید از اینها نفرت داشته باشند، باید به اینها فحش دهند و دشنام دهند. آیا در جریان درسها و برنامههایی که داشتید، گاهی اتفاق افتاده است که با طالبی رو به رو شوید، خود تان از طالبی اذیت و آزار ببینید، معلمان تان اذیت ببینند، احساس کنید که درس تان متوقف شده؟
سحر: در کل از همان اولی که طالبان آمده بود، حس خشونت و نفرت برای همه انسانها و همهی افغانها ایجاد شده بود. یکی از مهمترین درسهایی که در امپاورمنت یاد گرفتم، میگفتند که Change your perspective یعنی زاویهی دید تان را تغییر دهید. این نکتهی مهمی برای من بود. من در مقابل طالبان و حکومت زاویهی دید خود را تغییر دادم که درست است که این محدودیتها در سرتاسر افغانستان بالای دختران وجود دارد؛ ولی ما باز هم با این محدودیتها کنار آمدیم و درس خواندیم، شاید اندکی متفاوتتر؛ اما اصل هدف ما درسخواندن بود، از هدف خود روگردان نشدیم.
مثل این که در یک کوچه کثافت زیاد است یا سنگ زیاد است، ما آن را به عنوان واقعیت در نظر گرفتیم. پای خود را روی سنگ و کثافت گذاشتیم و به سادگی از روی آن گذشتیم. به همین ترتیب، در یک کوچه پسران و مردان زیادی اند. مادرهای ما میگویند که متوجه باش، سر خود را پایین بینداز و ما همین کار را میکنیم. خیلیها میگویند که آن مرد به سوی تو اینطور نگاه کرد، نگاه جنسیتی دارد، ولی نه، من میگویم این نگاهش، نگاهش مهرانگیز است و ما را دوست دارد.
طالبان و شرایط فعلی هم چنین چیزی است. با وجود این همه، ما کارهایی را که قبلاً در دورهی جمهوریت انجام نداده بودیم، مانند برنامهی سوادآموزی، انجمن و امثال آن را فعلاً در این وضعیت انجام دادیم. توانستیم که قلبهای صدها خانوادهی دیگر را روشن بسازیم.
رویش: در جریان این سه چهار سال موردی اتفاق افتاده که به بنبست رسیده باشی؟ یگان وقت ناامید شده باشی، احساس کنی که به شکست رسیدی، توقف کنی و بگویی که دیگر آخر خط است یا نه؟
سحر: به نظر من این طبیعی است که برای هر دختری که فعلاً در افغانستان است و در آن شرایط زندگی میکند، چنین چیزی اتفاق افتاده باشد. مخصوصاً وقتی که طالبان تازه آمده بودند و چند سال بعد بار دیگر کورسها را بستند، برای من این اتفاق افتاد که مثلاً برای چند لحظه فکر کنم دنیا به آخر رسیده و من اگر بیشتر از این ادامه بدهم، شاید دیگرهیچ نتیجهای نداشته باشد. فکر میکردم همین نقطهی کور کور است و دیگر اصلاً ادامه پیدا نمیکند، ولی باز هم زمانی گریهام خلاص میشد و یک یا دو ساعت یا چند دقیقهای که با خود مینشستم و فکر میکردم، رویایی در ذهن و تصوراتم میآمد و میگفت «سحر، به خاطر رویاهایی که داری، این آخر خطش نیست، خیلی دختران دیگر شاید در شرایط بدتر، در موقعیتهای مختلفی که دارند، شاید فرار کنند به کشورهای دیگر؛ اما تو باید ادامه بدهی»
رویاهایم همیشه با خودم بود. همیشه کوشش میکردم که رویاهایم را زنده نگه دارم. تصورکردن همیشگی رویاها باعث میشود که تو برای خود راه نجات و امیدواری را حفظ کنی.
رویش: پیشتر از تمرینی یاد کردی که در امپاورمنت است، تمرین در آیینه نگاه کردن، به چشمان خود نگاه کردن، با چشمان خود سخن گفتن. آیا تجربهی خود از این تمرین را داری که با ما در میان بگذاری؟
سحر: بلی. این تمرین در ابتدا به نظر انسان خیلی عجیب و چیز سادهای میرسد، ولی وقتی که رفتم و انجام دادم، خیلی جالب بود. آیینهای خرد داشتم و رفتم روبهرویش نشستم، شروع کردم به نگاهکردن به چشمهای خود، اولش مثلاً قوارهات را ببینی و بعد مژهها را و به اصل ماجرا بروی که همان نگاهکردن به خودت است. اولش حس ترس دارد، این که اول با خودت رو به رو میشوی و خود را میبینی، تو کی هستی. یک حس عجیبی دارد که تو واقعاً سحر هستی یا کسی دیگر. مثلاً سحر این شخص است، در گذشته این کارها را انجام داده و تجربه کرده بود.
همچنان بعد بازیها و فعالیتهایی که داشتیم و رویایی که داشتم، پیش چشمانم میآمد و تکتک درسهایی که از زندگی داشتم، برایم میآمدند و من نگاه میکردم که همهی شان زندگی و چیزهای قشنگ زندگی اند و از زیبایی پر اند. مثلاً غمها و ناراحتیها و چیزهایی که در گذشته یا فعلاً برای ما اتفاق میافتادند، آنها هم بودند، ولی در برابر شان رویاها و هدفهایی که داشتیم و تغییراتی که کردیم، میآمدند.
آخرین باری که من این تمرین را به صورت جدی انجام دادم، دومین باری که انجام دادم به تعبیر شما به جایی رسیده بودم که میگفتم که نی، نمیشود، ادامه داده نمیتوانم. اینها وضعیتی بودند که این افکار به ذهنم میآمدند و میرفتم پیش روی آیینه و نگاه کردم که کی هستی واقعاً و اینجا جای جار زدن است و کم کم برای خودم میگفتم که واقعاً من سحر هستم و سحر همان معنا را میدهد. معنایی که در تاریکترین لحظهها باید بدرخشی و تو باید روزانه کتابهایت را بخوانی و مثلاً درسهای خود را ادامه بدهی. اینها همهی شان یک تجربیات قشنگی بود.
رویش: به عنوان یک فعال امپاورمنتی، به عنوان دختری که رویا داری نسبت به آینده و در جمع رهبران فردا میخواهی الگویی از رهبری متفاوت را در جهانی که تو میخواهی زندگی کنی، عرضه کنی، وقتی به طرف طالبان نگاه میکنی، فکر میکنی که چقدر ظرفیت تغییر در طالبان وجود دارد، در شیوهی برخورد و نگاهی که دارند، در رفتارهایی که دارند که شما فکر میکنید به رغم این قدرتی که فعلاً دارند، محدودیتهایی که وضع میکنند، شما بتوانید افغانستان را و حتا فراتر از افغانستان، جهان را تغییر بدهید؟
سحر: به نظر من ما زنان و دختران قدرتی داریم که طالبان و حکومت شان را به صورتی دیگر و از زاویهای دیگر معنا کنیم. مثل این که ما ملاهای منطقهی خود را معنا دادیم و معنا کردیم که دروازههای مساجد را به روی ما باز کردند و ما توانستیم به زنها تدریس کنیم. ما در طول همین سه یا چهار سال طالبان را نیز به سود خواستهای خود معنا کردیم.
من خاطرهای که دارم این بود که یک روز یکی از طالبان به خاطر بخش امنیت در مسجد آمده بود و گفت که در اینجا چه تدریس میکنید، چه آموزش میدهید؟ خادم مسجد را گفت که برو مسئول این برنامه را برای من خبر بده که چرا مکتبها بسته است، ولی اینجا آمده است و به مادران و دیگران سوادآموزی درس میدهند.
من در آن زمان مسئول برنامه بودم و آمدم. در اول ترس داشتم، ولی گفتم با او صحبت میکنم که ببینم چه گپهایی دارد. آمدیم، با هم گپ زدیم. با من برخورد خوبی داشت. پرسیدند که اینجا چی درس میدهید. گفتم قرآن درس میدهیم و سواد برای زنان درس میدهیم. ما فرصت داریم و میآییم از همین فرصت خود استفاده میکنیم. به جای این که قهر شود، از من خیلی خوشحال شد و گفت که آفرین تان که آمدید و قرآن درس میدهید و سوادآموزی درس میدهید که زنان خود شان را بشناسند و احکام شان را بدانند. یک استقبال خیلی جالب از ما کردند و در کنارش برای ما چند هشداری نیز دادند که متوجه کسانی باشید که داخل مسجد میشوند. حتا شخصاً برای من گفتند که اگر کسی برایت مزاحمت کرد، اگر ساعت ۱۲ بجهی شب هم بود، نمبر تماسم را از خادم مسجد بگیر و برایم زنگ بزن و من میآیم.
این سخن او یک حس حمایتی برای من داد که واقعاً آنها نه تنها دروازهی مسجد را به روی ما بسته نکرد، بلکه پشتیبان ما هم شد و حتا برای ما گفت که اگر این چیز اتفاق افتاد، برای من زنگ بزن، ما میتوانیم بیاییم. این به نظرم قدرت ما زنان است که میتوانیم واقعا طالبان را نیز معنا ببخشیم.
این سخن من به معنای این نیست که گویا از طالبان طرفداری میکنم یا من آنها را زیاد خوش دارم؛ ولی میخواهم بگویم که زاویهی دید ما خیلی مهم است. من از یک طرف دیگر میبینم. میگویم که درست است طالبان مردم بدی اند؛ اما در کنار همه بدیهای شان این کارها هم شده و مثلاً ما میگوییم که من و دوستانم توانستیم که کمکم تغییرات ایجاد کنیم. اول زاویهی دید خود را تغییر دادیم و بعد توانستم که به این راه برویم.
رویش: تجربهی جالبی است سحرجان، همین زاویهی نگاهی را که شما یاد میکنید، در امپاورمنت میگویند که هرگاه که با یک واقعیت رو به رو میشوید به عنوان یک مسأله، با خود مسأله در نیافتید، به خاطری که Problem produces more problems یعنی این که مسأله را هر قدر که بکاویم، مسأله خلق میکند. درست مثل این که در صورت شما اگر یک جوشی ایجاد شده باشد، هر قدر آن را فشار دهید، بزرگتر میشود. مهم این است که شما زاویهی نگاه تان را تغییر دهید و از یک زاویهی دیگر ببینید. همان Turn around مثلاً اگر زاویهی نگاه خود را تغییر دهید، صاحب یک ویژن میشوید، در یک Perspective در یک زمینهی کلان میبینید که مسأله یک تا نیست، دهها مسأله است و راه حل مسأله نیز یکی نیست، بلکه دهها تا است. شما در واقع همین تمرین را انجام دادید، توانستید که در کوچهای که عبور میکنید تنها سنگ را به این معنا نبینید که راه را بند میکند، سنگ را به این معنا نیز ببینید که میتواند یک معبر باشد که شما میتوانید بالای آن پای تان را گذاشته و از آنجا عبور کنید، انسانهای داخل کوچه را تنها به این معنا نبینید که در بغل دیوار نشسته و شما را با نگاه جنیستزده میبینند و اذیت میکنند. احساس کنید که آنها با این نگاه خود با محبت و عشق به سوی شما میبینند و زیباییهای شما را ارج میگذارند، خوبیهای شما را تقدیر میکنند. به همین ترتیب، طالبان را به این چشم نبینید که دروازهی مکاتب را بسته میکنند یا با دختران و زنان بدرفتاری میکنند، بلکه به این چشم هم ببینید که در کجا و چگونه برای شما حمایت و محبت خلق میکنند یا در کجا برای شما زمینه را مساعد میسازد تا کارهای بهتر و مفیدتری را انجام دهید.
این حرفها در حقیقت همان perspective خود تان را نشان میدهد که شما در امپاورمنت به آن رسیدید.
آیا از این گونه داستانها، مورد دیگری را در بین دوستان شنیدید یا در تمرینهایی که داشتید متوجه شدید که کسی یا خود تان تجربهی آن را داشته باشید یا کسی از رفیقان تان از تمرینهای امپاورمنتی استفاده کرده باشد و تغییر بسیار جدی و جالبی را در زندگی واقعی خود ایجاد کرده باشد که برای شما خیلی هیجانانگیز باشد؟
سحر: تجربیات دوستانم و خودم خیلی زیاد است. آنچه که برای من واقعاً خیلی هیجانانگیز بود، این بود که یکی از دختران که پدر و مادرش تقریباً مدت پانزده سال از همدیگر جدا زندگی میکردند و به همدیگر خشونت و نفرت داشتند، ولی این دختر آمده بود و به نظرم با شما صحبت کرده بود و در درسهای امپاورمنت نشسته بود و کلاً از هر چیزش نکتهبرداری میکرد. بالاخره او تصمیم گرفت و گفت که بگذار زاویهی نگاه خود را تغییر بدهم و بروم با صحبتهایم زاویهی نگاه پدر و مادرم را نیز تغییر بدهم تا با هم آشتی کنند و دوست شوند. آمده بود و با همین دیدگاه شروع کرده بود. او نزد مادر و پدر خود رفته و به هر کدام آنها میگوید که من محصول خشونت و نفرت شما در برابر همدیگر تان نیستم، بلکه من محصول عشق شما بودم که شما واقعاً یک روزی عاشقانه همدیگر را دوست داشتید و من با تمام خوبیها و زیباییهای خود محصول عشق شما هستم. به همین گونه، از خاطرات شیرینی که داشته اند، برای پدر و مادر خود صحبت میکند و آهسته آهسته زاویهی نگاه آنها را هم تغییر میدهد و بعد از – به نظرم – پنج ماه توانسته بود که پدر و مادرش را با همدیگر آشتی بدهد. این آشتی به معنای این نبود که آنها با همدیگر دوباره ازدواج کنند؛ بلکه به معنای آن بود که عشق قبلی و محبت قبلی شان را به همدیگر دوباره ایجاد کرد و نفرت شان را کلاً برطرف ساخته بود.
رویش: واقعاً تمرین بسیار موفقی داشت و توانسته بود که این کینه و نفرت را با یادآوری نقش خودش به عنوان محصول مشترک عشق پدر و مادر، دوباره به دوستی و پیوند تبدیل کند. حال از آن داستان چیزی در حدود هشت ماه میگذرد.
سحرجان، یکی از اتفاقات بسیار جالب که در این اواخر در بین هزارهها پیش آمد، برجسته شدن روز فرهنگ هزارگی بود که نحوی انرژی آزادشدهی هزارهها را در عرصهی شادی، خوشی، آواز، هنر، موسیقی، ورزش و فعالیتهایی دیگر نشان داد. تو وقتی که با این نگاه خود میبینی فکر میکنی که در روز فرهنگ هزارگی واقعاً بخشهایی از امیدهای تو هم بیشتر باز شده، احساس میکنی رویاهایی را که در پی تحققش بودی، واقعاً تحقق پیدا میکند، واقعاً دختران در درون جامعهی هزاره در کنار شما دارند آهستهآهسته نگاه شان را تغییر میدهند، ذایقهی شان را تغییر میدهند، جامعه را از یک حالت عبوس، از یک جامعهی غمگین، از یک جامعهی خشن به یک جامعهی شاد و یک جامعهی امیدوار و با سلیقه تبدیل میکند؟
سحر: بلی، زمانی که مثلاً از روز فرهنگ هزارگی بشنویم، میبینیم که هر روز ویدیوهای مختلف، محفلهای مختلف ایجاد میشود و هر دفعه که من در روز فرهنگ هزاره میدیدم هر کسی برای ما پیام تبریکی میفرستاد و در کنار اینها زنان و دختران نسبت به سالهای پیش که اجازه نداشتند از خانه بیرون شوند و درس بخوانند، ولی حال میبینیم در فرهنگ هزاره دختران و زنان میآیند و آواز میخوانند. حال میبینیم مثلاً کالاهای قشنگ خود را میپوشند، میآیند و رقص میکنند، شعرهای قشنگ هزارگی میخوانند، سرودهای مختلف را میخوانند. این واقعاً تغییر خیلی بزرگی است که زنان هم آمدند و با مردان سهم گرفتند و هر دو یک نوع صمیمیت خاصی را ایجاد کردند. حتا ما میبینیم که سریالها و فیلمهای قشنگ هزارگی ساخته شده اند. من واقعاً از دیدن شان لذت میبرم و این را نشان میدهد که در فرهنگ هزارهها زنان کمکم به مقام و جایی رسیدند که میتوانند خیلی قشنگ صحبت کنند و بیایند پیش دوربین و بازیگر باشند، فرهنگ و زبان خود شان را نشان دهند. این خیلی امیدبخش است.
رویش: سحر، نسبتت با کتاب و مطالعه چگونه است؟ چقدر کتاب مطالعه میکنی؟ کدام کتابها را بیشتر دوست داری؟ تا حالا از کدام کتابها بیشتر الهام گرفتی؟
سحر: من شخصاً اهل مطالعه هستم و برای خودم تقسیماوقات هم دارم که مثلاً این کتابها را باید بخوانم. بیشتر روزها مطالعه میکنم، ولی بعضی روزهایی هم است که بدون مطالعه تیر میشود، اما من کتابهایی را خیلی دوست دارم که مطالبی در مورد رشد شخصیتی داشته باشند، کتابهایی مثل «کائنات هوایت را دارد»، «مغازهی جادویی» و کتابهایی که بیشتر در بخش روانشناسی است.
یک جملهای شنیده بودم که میگفتند: کتابها درمان هر دردی است. زمانی که من میروم و یک کتاب را میخوانم، واقعاً به دردم میخورد. این مشکل را داشتم که با کاراکتر اصلی که درد را بیان میکند، حس مشترک پیدا کنم. حالا که کتاب میخوانم، میگویم این که توانسته از این راه این مشکل یا مسألهی خود را حل کرده، من هم میتوانم مشکل خود را حل کنم.
دستهای دیگر کتابهای زندگینامهی افراد مختلف اند، بدون این که تو هزاران زندگی را تجربه کنی، بدون این که هزاران بار به دنیا بیایی، ما میتوانیم خیلی ساده در یک زندگی خود با خواندن یک کتاب یک زندگی دیگر را نیز زندگی کنیم.
کتابی که من خیلی زیاد دوست داشتم، کتاب «مغازهی جادویی» بود که برای من حس مشترک ایجاد کرد. پسری بود که از همان خردی خود مشکلات داشت و او با آن همه آمد و با مدیتیشن و تصویرسازی ذهنی رویا و زندگی خود به سوی خوبی و موفقیت پیش رفت. در کنارش مثلاً محدویتهایی داشت که چیزهای مختلفی را تجربه کرد، ولی بالاخره به چیزی که میخواست، رسید.
رویش: با نقاشی و موسیقی چه نسبت داری؟
سحر: من نقاشی را خیلی خوش دارم. نقاشی این حس را به من میدهد که با دستان خود میتوانی یک آینده یا لحظهای را بکشی که دوست داری. من یک کتابچه دارم که هدفهایی را که دوست دارم، برعلاوهی نوشتن به تصویر نیز میکشم. مثلاً قد و وزنی را که دوست دارم، نوشتم و نقاشی کردم و در کنارش به دانشگاه، کافیشاپ و جاهایی مختلف جهان که میخواهم بروم، جاهای خاص آنها را نقاشی کردم و این برای من حسی میدهد که من دارم واقعاً خلق میکنم. آن روز میآید و من این چیزها را به دست میآورم. نقاشی این حس را برای من میدهد.
در کنارش موسیقی، من پیانو را خیلی دوست دارم. دوست دارم که یک روزی واقعاً با دستان خودم بنوازم، ولی متاسفانه، در افغانستان امکانش نیست که یک پیانو داشته باشی و بنوازی، ولی در مبایل اپلیکشنش است. اینها در کل حس آرامش ایجاد میکند که میتوانی یک چند لحظهای بدون این که به چیزهای مختلفی فکر کنی، یک حس آرامشی داشته باشی و آرام باشی.
رویش: روزانه چقدر مینویسی؟ با دفتر تأملهای روزانهی خود چقدر ور میروی؟
سحر: نویسندگی برای من یک جنبهی تفریحی دارد. همیشهی همیشه هم نمینویسم، ولی رهایش هم نمیکنم. ولی من یک کتابچه دارم که کتابچه شکرگزاری هم است و کتابچهی تأملات روزانه هم است. یعنی شبانه همیشه من تاریخ میزنم، نوشته میکنم چیزهایی که اتفاق افتاد و واقعاً چیزهایی که من از آن خوشحال بودم که اتفاق افتاد. مثلاً نوشته میکنم که خدا را شکر امروز این مسأله حل شد یا این جای رفتیم و این برای من حسی خیلی خوبی میدهد و چند روز بعدش پس داخل کتابچهی خود میبینم، این اتفاق افتاد و نگرانیهای خیلی زیادی دربارهاش داشتم، ولی بالاخره این مسأله حل شد و یا بعضی وقتها میآیم سوالهایی که در آن روز برایم خلق میشدند، مینویسم. بعد از چند روز میبینم که آن سوالم پاسخ یافته است. مثلاً نوشتههای مختلفی داشتم، ولی در کنارش از خاطرات خود نوشته میکنم که امروز این اتفاق برای من این چیز را خلق کرد، خوشحال هستم یا ناراحت هستم. بعضی وقتها نوشتن برای من حس آزادی و رهاشدن میدهد. خیلی وقتها که خیلی فشار میآید، مینویسم و با خدا صحبت میکنم. در روی صفحهای که این نامهام است و امروز واقعاً در اینجا رسیدم؛ ولی بعداً که میآیم دوباره آنها را میخوانم میبینم که واقعاً گذشته است. آن روز آنقدر فشار را حس میکردم، ولی فعلاً آن گذشته است. در شیشه میدیا شاید پنج شش تا نوشته ام نشر شده باشد، در هشت صبح و رخشانهمیدیا نیز نوشتههایم نشر شده اند. در کل نوشتن حس قشنگ آزادی را به من میدهد.
رویش: نگاهت نسبت به رهبری، رهبری دختران، رهبری زنان چی است؟
سحر: رهبری را شاید زمانی که دیگران بشنود به این فکر کند که امر کردن و حکمدادن و فرماندادن باشد، ولی من در امپاورمنت که اشتراک کردم اصلاً برای من آن معنا را نمیدهد. رهبری به معنای حکمروایی کردن نیست، حکومت را به راه راست آوردن است که این را واقعاً فهمیدم. من این را گفته میتوانم که فعلاً در برخی جاهای زندگی خود، در خانوادهی خود رهبری کرده میتوانم، به عنوان یک زن. رهبری به این معنا نیست که برای برادرم و مادرم فرمان دهم که این کار را انجام بده و آنها انجام دهند. رهبری به این معنا است که مثلاً من بعضی خواستههایی داشتم که در اوایل برای خانوادهام عجیب بودند، مانند رفتن به کورس، حالا به راحتی قبول کنند. برای خودم مثلاً ایجاد شده بود که به کورسرفتن به دلیل این که کمی دورتر بود، برای آنها نگرانی خلق میکرد و میگفتند که مثلاً آن کورسها به درد نمیخورد، ولی کمکم با تلاشهایی که من کردم، با رهبری که من انجام دادم، افکارم را که با آنها شریک کردم، حال خیلی راحت به کورسی که دوست دارم بروم یا کاری که میخواهم انجام بدهم، موافقت میکنند. مثال واقعیاش این بود که من خیلی دوست داشتم که فن بیان را یاد بگیرم و صحبت کنم. روز اول که با مادرم شریک کردم، گفتند که نی سخنرانی را چی میکنی، میروی آنجا رقصکردن و آوازخواندن را تو یاد میگیری! به همین ترتیب، خیلی ذهنیتهای مختلفی داشتند که یعنی نمیتوانی که بروی، ولی بعد که صحبت کردم که فلان دوستم که به آنجا رفته است، خیلی قشنگ صحبت میکند، با خانوادهی خود خیلی قشنگ صحبت میکند و ارتباط خوب برقرار کرده است. بعدها یک روزی شد که به فراغتم آمدند و خود شان گل آوردند. در کل رهبری به این معنا است که بتوانی به خواستهایی که دوست داری، جامعه را بدان سو هدایت کنی و همه با خواستهای ما یکی شوند و بتوانیم چیزهایی را که دوست داریم آنها قبول کنند و از آنها حمایت هم کنند.
رویش: فکر میکنی که ۲۳ سال بعد، سحر ۴۰ ساله چه قسم یک آدمی است؟ خود را وقتی که در آن حالت تصور یا Visualize میکنی به تعبیر امپاورمنتی، در آن چی میبینی؟
سحر: نسبت به تغییراتی که در این چهار سال دیدم، ذهنیتم که تغییر کرد و همچنان ذهنیت دیگران را که اینقدر تغییر دادم یا تغییری که در خانوادهی خود ایجاد کردم، میتوانم خودم را ببینم که به یکجایی رسیده ام که مثلاً ریاست جمهوری یا موقعیتی دارم که نظریهی خود را به راحتی با دیگران شریک میسازم، و دیگران چه در حکومت باشند یا در هر جای دیگر، حرف و سخنم را جدی میگیرند و به آن اعتنا میکنند.
من این موقعیت را برای خود تصور میکنم و از حالا برنامهریزی کرده ام که از همین حالا تا آن زمان، این فعالیتها را که داشته باشم، میتوانم به این رویایی که دارم، در سن ۴۰ سالگی یا هر سنی که پیش روی دارم، به آنجا برسم.
من خودم را واقعا در جایی میبینم که بتوانم سفیری باشم به خاطر دختران و حقوق دختران صحبت کنم. آن روز برای من روزی است که مکاتب، دانشگاهها همه باز هستند، دختران خیلی پیشرفتهای دیگری کرده اند، همه میتوانند به مکتب بروند و به چیزی که میخواهند برسند. مثلاً اگر کسی میخواهد بازیگر شود، آوازخوان شود، برسند. خودم هم جزو کسانی هستم که آزادانه بدون این که محدودیتی داشته باشم، بدون این که صدایم حرام شناخته شود، بتوانم صحبت کنم برای دیگران و از زندگی خود بگویم و با دیگران شریک بسازم. روزی را میبینم که دختری به خاطر جنسیت خود زجر نمیبیند و من کسی هستم که توانستم به خاطر توانمندیهای خود این تغییرات را خودم به عنوان یک نفر بیاورم.
رویش: به همین شکل جهانی را که تو در آن زندگی میکنی، جامعهای را که تو با دستان خود ساختی، چگونه میبینی؟
سحر: میبینم که من دختری نیستم که فقط خودم به طرف آزادی، پیشرفت و آبادی فکر کنم، بلکه خانوادهها و دوستان دیگرم نیز به خاطر آگاهی، آزادی و برابری در جامعه تلاش میکنند و این کسانی که در اطرافم هستند، تنها اینها هم نیستند، شاید خیلیهایی باشند که من آنها را نمیشناسم. پس در کل من خانوادههای زیادی را میبینم که آنها هم خواستار همین روزی هستند که بتوانند خیلی آزادانه زندگی کنند و من این را میبینم که من تنها نیستم، خیلیهای دیگر هم هستند که با من اند و با همدیگر میتوانیم، آن روز را یک روز زیبا ببینیم.
رویش: تشکر سحرجان، از این که یک قصهی زیبا، قصهای از رویاها، قصهای از تجربهها، قصهای از امیدهای خود را با ما در میان گذاشتی.
سحر: تشکر استاد، سلامت باشید. تشکر از وقتی که دادید با همدیگر قصه کردیم، واقعا لذتبخش بود.