سوند، کمره؛ اکشن: رویایی که به آن خواهم رسید

Image

روز اولی که مکاتب به روی دختران بسته شد، حس می‌کردم مسیرم را گم کرده‌ام. انگار هیچ رؤیایی برای دنبال کردن نداشتم. در تاریکی عمیقی سرگردان بودم تا روزی که شروع به دیدن فیلم و سریال کردم. کم‌کم این کار برایم لذت‌بخش شد و در نهایت به یک رؤیا تبدیل شد. هرگز فکر نمی‌کردم که تماشای فیلم بتواند چنین تأثیری روی من بگذارد؛ چیزی که در ابتدا فقط یک سرگرمی ساده به نظر می‌رسید.

به مرور، این علاقه‌ام جدی‌تر شد. رؤیایم شکل گرفت: اینکه یک فیلم‌نامه بنویسم تا نشان دهم دختران افغانستان چگونه موفق می‌شوند. تلاش کردم رؤیاهایم را به واقعیت تبدیل کنم. هر روز را مانند یک قسمتی از یک فیلم می‌دیدم. حس عجیبی داشتم، انگار در دنیایی زندگی می‌کردم که خودش یک فیلم بود، فیلمی که من بازیگر اصلی‌اش بودم و کارگردانش خداوند. حتی نمی‌دانستم که قرار است در آینده چه اتفاقی بیفتد؛ اما می‌دانستم که هر روزش بخشی از این داستان است.

هر سال از زندگی من مانند یک فصل از این فیلم است. سکانس‌های مختلف دارد: از غم تا شادی، از گریه تا لبخند، از شکست تا موفقیت. لحظات تلخی را تجربه کرده‌ام که در نهایت مرا به شادی رسانده‌اند و روزهایی را از سر گذرانده‌ام که با شکست آغاز شده؛ اما با درس‌های بزرگ به موفقیت ختم شده‌اند.

بخش سوم: «خزان» فصل اول

آغاز تحصیل در مکتب جدید در سال ۱۴۰۲، تحولی بزرگ در زندگی من بود که باعث شد مصمم‌تر روی اهدافم تمرکز کنم.

آن روز، سیر علمی داشتیم. هوا رو به سردی می‌رفت. وقتی به مکتب رسیدم، ابتدا با دوستانم احوال‌پرسی کردم. بعد از نیم ساعت حرکت کردیم و به باغ چهل‌ستون رسیدیم. روزی پر از خاطره‌های دلنشین بود. از نشستن کنار دوستان، قصه‌های جالب، عکس گرفتن، بازی کردن و غذا خوردن در کنار استادان و دوستانم لذت بردم. بعد به باغ‌وحش رفتیم، جایی که با دیدن حیوانات مختلف، حس خوبی داشتم. همه‌ی آن‌ها زیبایی خاص خودشان را داشتند.

وقتی به خانه رسیدیم، شب شده بود و قرار بود به خانه‌ی پدربزرگم برویم. این قسمت از فیلم زندگی من، سکانس‌های زیبایی داشت که همیشه در ذهنم ثبت شده‌اند.

بخش دوم: «تابستان» فصل اول

یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های فیلم زندگی‌ام، شکست اعتمادم به دوستی بود که روزی برایم بسیار عزیز بود. صبح زود که به مکتب رسیدم، طبق معمول به دوستم سلام کردم؛ اما او سرد برخورد کرد. رفتار سردش روز به روز بیشتر شد، تا جایی که رابطه‌ی ما مثل یخ شد و دیگر هیچ اعتمادی به او نداشتم. این اتفاق برایم سخت بود؛ چون کسی که به او اعتماد داشتم، همان کسی بود که اعتمادم را شکست.

بعد از ختم مکتب، در زمستان هم درس خواندم. زمستانی که برایم نقطه‌ی عطفی شد.

بخش اول: «بهار» فصل دوم

در آغاز سال «۱۴۰۳»، بازیگران زیادی وارد فیلم زندگی من شدند. صبح‌های زود با انرژی به مکتب می‌رفتم. یکی از بخش‌های دوست‌داشتنی مکتب، امکان بازی والیبال بود. همراه دوستانم بازی می‌کردم و لذت می‌بردم. ایستادن در میدان، ضربه زدن به توپ و حتی تماشای بازی حس ناب و خاصی داشت. هر روز علاقه‌ام به والیبال بیشتر می‌شد. انگار در میدان موفقیت ایستاده بودم و توپ را به سوی اهدافم می‌فرستادم؛ اما بعد از مدتی، به دلیل شرایطی که داشتم، دیگر نتوانستم ادامه دهم. با این حال، خاطرات آن روزها همیشه با من خواهند ماند.

بخش سوم فصل دوم

زمانی که برای تدریس به مکتب می‌رفتم، در روز اول کمی استرس داشتم. اولین بار بود که تدریس می‌کردم. اما وقتی وارد کلاس شدم و برق اشتیاق را در چشمان دختران کوچک دیدم، انگیزه‌ای خاص گرفتم و بدون نگرانی شروع به تدریس کردم.

سکانس‌های زیبایی با شاگردانم داشتم. هر روز با لبخند از خانه بیرون می‌رفتم و با اشتیاق به کلاس درس می‌رفتم. آن‌ها برای من خاص بودند بازیگران کوچک فیلمم، که هر روز با صدای دلنشین‌شان «استاد» صدایم می‌زدند. وقتی وارد کلاس می‌شدم، با لبخند سلامم می‌دادند و من هم اول احوال‌پرسی می‌کردم، بعد برای چند دقیقه صحبت می‌کردیم و سپس درس را آغاز می‌کردم.

زمستان که رسید، دیگر امکان تدریس برایم نبود. این فصل از زندگی من، خاطرات تلخ و شیرینی را به همراه داشت که هنوز هم ادامه دارند. هر قسمت از زندگی‌ام با قسمت قبلی متفاوت است؛ پر از تجربه‌های تازه و سکانس‌های جدید.

شاید فیلم دیدن برای دیگران فقط یک سرگرمی باشد؛ اما برای من این سرگرمی ساده نوشتن اش یک رویا است، اینکه روزی فیلم نامه بنویسم.

در آینده، من فیلم‌نامه‌ای خواهم نوشت که امید، رؤیا، و ایمان دختران افغانستان را به تصویر بکشد. فیلمی جهانی، که قصه‌ی دخترانی را روایت کند که از میان سختی‌ها به موفقیت رسیده‌اند. من نشان خواهم داد که چگونه می‌توان با وجود تمام موانع، به رؤیاها دست یافت.

این، تنها آغاز ماجرا است…!

نویسنده: مهدیه احمدی

Share via
Copy link