سپیدی برف، سیاهی غبار و شعله‌های امید

Image

برف، آرام و بی‌صدا از آسمان می‌بارد؛ گویی دانه‌های سپیدش قصه‌هایی از پاکی و آرامش را بر شهر خاکستری کابل می‌نگارند. اما این برف، هرچند زیبا و چشم‌نواز، نمی‌تواند غبار سنگینی را که در هوای شهر پراکنده است، به تمامی بشوید. کابل، غرق در سرمای زمستان و آلودگی، همچنان در تقلاست؛ اما در دل این تاریکی، قلب‌هایی می‌تپند که به آینده امیدوارند.

در گوشه‌ای از این شهر، دختری به نام فرزانه، پشت پنجره‌ی کوچک و قدیمی ایستاده است. نگاهش به رقص دانه‌های برف است؛ اما در ذهنش، تصویر دیگر نقش بسته‌است. سال جدیدی که در آن می‌تواند دوباره به مکتب برود، کتابی به دست بگیرد و رویاهایش را ورق بزند.

فرزانه می‌داند که کابل تنها با باریدن برف روشن نمی‌شود، بلکه با امید و تلاش انسان‌هایی مانند اوست که آینده‌ی تازه می‌یابد. او در دلش شعله‌ی کوچک اما گرم و مداوم دارد؛ شعله‌ای که با هر دانه برف، پررنگ‌تر و پرنورتر می‌شود. زمستان برای فرزانه دیگر تنها فصل سرد و خاموشی نیست؛ بلکه فرصتی است برای تجدید عهد با آرزوهایش، برای ساختن فردایی که در آن همه‌ی دختران افغانستان بتوانند آزادانه مسیرشان را انتخاب کنند.

فرزانه، با نگاه دقیق‌تری به خیابان‌های یخ‌زده‌ی کابل، چهره‌هایی را تصور می‌کند که شاید مثل خودش پشت پنجره نشسته‌اند. او می‌داند که هر خانه، هر خانواده، داستانی منحصر به فرد از امیدها، غم‌ها، و تلاش‌ها دارد. در دل این شهر، افرادی زندگی می‌کنند که با وجود مشکلات، هنوز دست از رویاپردازی برنداشته‌اند.

پشت این پنجره‌ی کوچک، نه فقط سرمای زمستان حس می‌شود، بلکه گرمای آرزوهای دختری که با وجود سختی‌ها به آینده ایمان دارد، جریان دارد. فرزانه به یاد روزهایی می‌افتد که هر صبح با صدای خنده‌ی دوستانش به مکتب می‌رفت؛ روزهایی که بوی کاغذهای نو و صدای معلم در کلاس، برای او دنیایی پر از امید و یادگیری می‌ساخت.

برف همچنان می‌بارد؛ اما این بار نه تنها بر خیابان‌ها، بلکه بر قلب فرزانه هم می‌نشیند. او به این فکر می‌کند که چگونه می‌تواند از این سکوت زمستانی برای ساختن آینده‌ی بهتر استفاده کند. دفترچه‌ی کوچک در کشوی میزش دارد که هر شب در آن اهدافش را می‌نویسد. آخرین جمله‌ای که نوشته بود این بود: «من دختری از کابل هستم. من می‌خواهم روزی معلم شوم و به همه نشان دهم که هیچ‌چیزی قوی‌تر از امید و دانش نیست.»

فرزانه می‌داند که هر تغییری، هرچند کوچک، از درون انسان آغاز می‌شود. او تصمیم می‌گیرد که این زمستان را فرصتی برای تقویت خود بداند. با اینکه درس‌های رسمی‌اش متوقف شده‌اند؛ اما او هر روز زمانی را به خواندن کتاب‌های قدیمی‌اش اختصاص می‌دهد.

شعله‌ی امید در دل فرزانه به او قوت می‌بخشد. او به آینده‌ای فکر می‌کند که در آن کابل، به شهری پر از صلح و پیشرفت تبدیل شود؛ جایی که دیگر هیچ دختری مجبور نباشد از تحصیل بازبماند یا رویاهایش را کنار بگذارد.

با این حال، فرزانه به خوبی می‌داند که مسیر رسیدن به این آینده، آسان نیست. او به دختران دیگر فکر می‌کند؛ به کسانی که شاید در شرایطی دشوارتر از خودش باشند. این فکر به او انگیزه می‌دهد که نه تنها برای خودش، بلکه برای همه دختران افغانستان تلاش کند.

برف همچنان می‌بارد و غبار هنوز بر شهر سایه افکنده است؛ اما فرزانه در دلش ایمان دارد که هر زمستان، مقدمه‌ای است برای بهار روشن‌تر. او با لبخند کوچک اما سرشار از امید، پنجره را می‌بندد و در ذهنش سال نو را می‌نگارد؛ سالی که در آن، برف نه فقط سپیدی، بلکه آغازگر راهی نو و درخشان باشد.

در پایان شب، فرزانه دوباره به دفترچه‌اش بازمی‌گردد و این جمله را اضافه می‌کند: «من ایمان دارم که روزی کابل، شهر رویاها خواهد شد. اینجا خانه‌ی من است و من هرگز دست از امید برنخواهم داشت.»

نویسنده: فرزانه علی زاده

Share via
Copy link